Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 09
همین موقع یو سانگا فریاد زد: «دوکجا- شی! پشت سرت!»
همینطور که یه مشت خونین داشت سمتم حواله میشد، ناخودآگاه دولا شدم. اون مشت غرق قدرت برام آشنا بود. حس کردم چیزی داره بهم نزدیکتر میشه که از روی غریزه سریع یه لگد حوالهاش کردم. لازم هم نبود پشت سرم رو نگاه کنم تا بفهمم چی یا کی پشت سرمه.
یه هیولای درجه 9 که حالت انسانی داره، افراد شرور. اونا انسانهای جهش یافتهای هستن که با هالهی سیاه آلوده شدن. بهخاطر همین افراد شرور با اینکه درجه 9 هستن، تو گروه گونههای پرخطر دستهبندی شدن. افراد شروری که از یه آدم عادی به وجود اومدن فرقی با زامبی نداشتن، اما اگه میزبان یهکم متفاوتتر و قویتر از بقیه باشه اون وقت دیگه اوضاع خیلی خیط میشه.
دانشآموزی رو دیدم که سرش متلاشی شده بود و روی برچسب لباسش این رو نوشته بود…
«…کیم ناموون.»
پسری که چند دقیقه پیش مخش ترکید حالا یه جونور به اصطلاح فرد شرور شده بود و میخواست تیکه پارم کنه. حنجرهی کیم ناموون داغون شده بود و صدای عجیب و گوش خراشی از ته گلوش بیرون میاومد.
«کـــــغغغغغغغ.»
[مهارت اختصاصی، دیدِ خوانندهی همهفنحریف سطح 1 فعال شد!]
[این شخص هیچ هوشیاریای نداره. مهارت دید خوانندهی همهفنحریف غیرفعال شد.]
لعنتی، انتظارش رو هم داشتم. ناخنهای بلند سیاه کیم ناموون، رون پام رو زخم کرد. دردی شبیه درد سوختگی کل پام رو گرفت. پوستی که چاقو نتونسته بود بِبُرتش، حالا با ناخن شکاف برداشت. دقیقاً بهخاطر همین افراد شرور خطرناک بودن. آدمای مرده بعد تبدیل شدن به افراد شرور، چندین برابر از زمانی که انسان بودن قویتر میشن.
«یو سانگا- شی، یالا زودتر-» داشتم حرف میزدم که حس کردم داره یه خبرایی میشه. بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم دوزاریم افتاد چی شده.
«ولم کن برم! ولم کن! دوکجا- شی! دوکجا- شی!»
هان میونگو که همین چند لحظه پیش داشت لنگ میزد، یو سانگا رو روی یه شونهاش انداخته بود و با سرعت سرسام آوری از روی پل عبور میکرد، رسماً میشد گفت دو تا پا داشت و دو تای دیگه هم قرض کرده بود.
[اسطوره «طراح مرموز» از اینکه میبینه چقدر راحت گول میخورید تعجب کرده.]
[اسطوره «قاضی شیطان نمای آتش» از فداکاری شما تحت تاثیر قرار گرفته.]
[100 سکه اهدا شد.]
…عجب، پس اینطوریاست. میخواین قالم بذارین؟ راستی، طرز دوییدنش یهکم عجیب بود. با اینکه فقط با یه پا میدویید، ولی سرعتش با دوندهی المپیک فرقی نداشت. امکان نداره این مهارت اختصاصی هان میونگوی چاقالو باشه. با این حساب پس حتما ضربهی خلاص حامیشـه.
میدونستم همچین ضربهی خلاصی برای کدوم اسطورهاس. اسم این ضربهی خلاص، اسبِ تیزرویِ تک پا بود. آمار کاراکتر رو روی هان میونگو که دیگه ازم دور شده بود فعال کردم.
[اطلاعات این شخص در «آمار کاراکتر» قابل خواندن نیست.]
یه بار دیگه آمار کاراکتر درست حسابی کار نکرد. اگه درست یادم مونده باشه، ضربهی خلاص «اسب تیزروی تک پا» متعلق به اسطورهای به اسم شیادِ لنگ بود. شیاد لنگ هیچ ضربهی خلاصی تو زمینهی روانی و ذهنی نداشت. به علاوه، امکان هم نداره هان میونگو همچین مهارتی رو همین اول بسم الله داشته باشه. به عبارت دیگه، کار نکردن مهارتم بهخاطر توانایی خاص هان میونگو نبود.
…عجب خری بودم. به پنجرهی شناور رو به روم نگاه کردم و خندیدم.
[این شخص در «آمار کاراکتر» ثبت نشده.]
الکی داشتم این همه از مخم کار میکشیدم، جواب چراهای تو ذهم همینقدر ساده بودن. اصولاً آمار کاراکتر، اطلاعات شخصیتها رو نشون میده. یو سانگا و هان میونگو کاراکترهایی بودن که درواقع تو راههای نجات اصلاً ظاهر نشدن. اگه نجاتشون نمیدادم اونا هم میمردن. طبیعی بود که نتونم اطلاعاتشون رو با آمار کاراکتر دربیارم.
«گرررر! گرررر! گرررر!»
یه ور، کیم ناموون و افراد شرور که سمتم هجوم میآوردن یه سری حرف نامفهموم میزدن. یه ور دیگه، هان میونگو نصف پل رو طی کرده بود. لی هیونسونگ و لی گیلیونگ تو منطقهی امن اون طرف پل بودن، برای همین هم نمیتونستم ازشون کمک بگیرم.
تو بد مخمصهای گیر کردم. نمیتونستم تنهایی از رو پل رد شم. با نهایت توانم از مخم کار میکشیدم. چطوره یکی از افراد شرور رو گیر بندازم و با استفاده از همون از روی پل رد بشم؟ ارزش امتحان کردن رو داشت، ولی احتمال موفقیتش خیلی پایین بود. برخلاف اسمی که روشون گذاشته بودن، افراد شرور تو گروه موجودات غیرانسانی دسته بندی میشدن، یعنی که اونا اصلا فرد محسوب نمیشدن.
«غررررررررررررر!»
تعداد زیادی از افراد شرور[1] تعادلشون رو از دست دادن و از روی پل پایین افتادن. افراد شیطانی که افتادن، غذای ایکتیوسور شدن. ایکتیوسور مثل یه پیرانا تمام اون افراد شرور رو تو یه چشم به هم زدن تیکه پاره کرد. ترس دوباره به جونم افتاد.
اگه تعداد افراد روی پل حتی برای یه لحظه از «حد نصاب» بیشتر بشه، عاقبت منم مثل همونایی که از رو پل افتادن میشه. محال بود بتونم تنهایی از روش رد شم. پس چه گلی به سرم بگیرم؟
«…باید آروم بگیرم.» همینطور که سعی میکردم به خودم مسلط شم این جمله رو زمزمه میکردم. الان باید آرامشم رو حفظ میکردم. هنوز چندتا گزینهی دیگه هم دارم، ولی فعلا مسئلهی مهم سر و کله زدن با بدبختیای رو به رومه. نفس عمیق کشیدم و سمت افراد شرور رفتم.
«کغغغ؟»
خوشبختانه وقتی بیحرکت میشدن، از پل پایین پرت کردنشون کار سختی نبود. تعادلشون رو به هم میزدم و اونا پشت سر هم میافتادن و تعدادشون کم میشد. تایمر شناور دوکبی تو هوا کم کم سوسو میزد. 15 دقیقه تا پایان سناریو مونده.
«هوفففف…»
ناخنهای بلندی از سمت نقطهی کورم سمتم روونه شد و استخون شونهام رو سوراخ کرد. هر چقدر که ذهنم آروم باشه، هر چقدر اطلاعات که داشته باشم، تا وقتی از لحاظ جسمی فقط یه آدم معمولی باشم نمیتونم کاری از پیش ببرم.
«خخخخخغغغغ!» حملههای کیم ناموون دیوونه داشت همینجوری سریع و سریعتر میشد.
شونهی چپم.
رون پای راستم.
بالای سرم.
باید یهجوری ورق رو برگردونم. به زور ناخنهایی که سمتم هجوم میآوردن رو جاخالی دادم و لگدی نثار پاهاش کردم.
«کغغغ؟»
این یارو تمام حواسش رو از دست داده بود و رسما حتی ککش هم نگزید. عقبکی رفتم، به قسمتی از اسکلت آهنی شکستهی پل برخورد کردم. میتونستم صدای غرش ایکتیوسور رو از پایین پایههای پل بشنوم.
[تعدادی از اساطیر با دیدن بدبختی شما عین خری شدن که بهش تیتاپ دادن.]
[اساطیر 200 سکه به شما اهدا کردن.]
حالا تعداد سکههام ثابت موند. الان 5000 سکه داشتم. برا اول بسم الله تعداد سکههام حسابی زیاد بودن.
[واهای، خوب بلدی برای زنده موندن سگ دو بزنی. عیبابا عیبابا! ببینم از اساطیر کسی هست که به این رفیق بدبختمون یه دستی برسونه؟] این صدای بلند دوکبی بود.
دلم میخواست بگیرم شکمش رو سفره کنم.
[عجبا، جدا کسی نبود؟]
معلومه دیگه. بعد ماجرای انتخاب حامی اگه یکی از اساطیر کمکم میکرد عجیب میبود.
[نگفته بودم؟ باید همون موقع که فرصتش رو داشتی یکی رو انتخاب میکردی. الهی بمیرم برات که اینقدر بدبختی.]
کیم ناموون دوباره و دوباره بهم حمله کرد، آخرشم کمرم رو زخمی کرد. البته منم با چاقو سمت چپ کمر کیم ناموون رو زخمی کردم. به لطف همین حرکتم، دل و رودهاش بیرون ریخت و از شکمش آویزون شد. برای کشتن یه فرد شرور، باید قلبش رو کاملاً از بین میبردم. اما پوست یه فرد شرور، نزدیکای قلبش سفتتر و محکمتر بود. تیزی چاقوی جیبی به تنهایی برای شکافتن قفسهی سینهاش اصلاً کافی نبود.
ریدم توش، اگه فقط یه مهارت جنگیدن داشتم اوضاع اینقدر برام سخت نمیشد.
[مهارت اختصاصی «بوک مارک» فعال شد.]
…بوک مارک؟
[«بوک مارکهای کاراکتر» فعال شد.]
[جایگاههای بوک مارک قابل دسترس: 3]
[در حال بارگذاری لیست بوک مارکهای قابل دسترس.]
[افراد لیست شده در جایگاههای بوک مارک]
-
-
-
- کیم ناموون تجسم شیطان (درک 25)
-
-
-
-
-
- لی هیونسونگ ششمیر پولادی (درک 35)
-
-
-
-
-
- جایگاه خالی
-
-
بوک مارک. بیشتر از 3000 چپتر راههای نجات رو خوندم و قبلاً تا حالا هیچوقت اسم این مهارت رو نشنیدم. اما به طرز غریزی طرز استفادهاش رو بلد بودم.
«بوک مارک شمارهی یک رو فعال کن.»
حس کردم تو ذهنم صفحات کتاب دارن ورق میخورن. همهشون صحنههای حضور کیم ناموون تو راههای نجات بود.
{هاهاهاها! قویتر شدم!}
{بمیر! بمیر! بمیر! دِ بمیر دیگه!}
خاطراتم از کیم ناموون به سرم هجوم آوردن و عصبهای ماهیچههام تحریک شدن. قدرت یکی دیگه داشت تو جودم رسوخ میکرد.
[بوک مارک شمارهی 1 فعال شد.]
[سطح مهارت بوک مارک پایینه، به همین علت مدت فعالیت این مهارت کاهش پیدا کرد.]
[مدت فعالیت: یک دقیقه.]
یه دقیقه. همین قدر کافیه.
[درک شما از کاراکتر پایینه، پس فقط بخشی از مهارت کاراکتر فعال شد.]
[ترغیبگری نیمهی تاریک فعال شد.]
کیم ناموون خسخسکنان دوید و به سمتم هجوم آورد. سر تا پاش رو هالهی سیاهی پوشونده بود و همین نشونهی اخطار بود. تمام زورم رو تو پاشنهی پاهام متمرکز کردم و طرف کیم ناموون خیز برداشتم. اگه مهارتهامون یکی باشه، پس محاله ببازم.
این موقع من واقعاً خود کیم ناموون شده بودم. همون قاتل دیوونهای شده بودم که همراه کاراکتر اصلی به دنیای «راههای نجات» فرمانروایی میکرد. وقتی از ترغیبگری نیمهی تاریک درست حسابی کار میکشید، تجسم شیطانِ تو میدون جنگ به این راحتیا از پا درنمیاومد.
«گگگگغغغغ!»
چاقوی جیبی نقاط سفت و سخت رو برید. ماهیچهها و گوشت تنش رو شکاف داد. از بالای بازوی چپش گرفته تا قلبش شکاف برداشت. کیم ناموون تلو تلو خورد و همین حین صدای تیکه پاره شدن و بریدن گوشت تن یه آدم بلند شد. اگه هنوز چشمی براش مونده بود، اون وقت الان مثل بز بهم زل میزد.
«ففشک، میکُشم. غرررررررر. بـ . ـمـ . ـیر.» همین پسره از زمین و زمان طلبکار بود و رویای فرار کردن ازش رو داشت. اگه راههای نجات شروع نشده بود، شاید بعد کنکورش به یه دانشگاه میرفت و از زندگی دانشجوییش لذت میبرد. «…نمیـ . ـخوام… بِـ … ـمیرم.»
سقوط کیم ناموون از پل رو بیهیچ خداحافظیای تماشا کردم. با اینکه ذات آشغالی داشت، ولی ناخودآگاه یهجورایی براش دلم میسوخت و حس عجیبی داشتم.
[درک شما از کاراکتر «کیم ناموون» بیشتر شد.]
[بوک مارک شمارهی یک غیرفعال شد.]
با محو شدن قدرت، موج خستگی به تنم هجوم آورد. پدرم دراومد، جداً پدرم دراومد.
«کــــغغغغغغ!»
10 دقیقه مونده بود. هنوز کلی افراد شرور داشتن جولان میدادن. حتی با وجود سطح 10 استقامت، بازم کار عقلانیای نبودم صاف برم تو دلشون و باهاشون درگیر شم. اما از همون اول هم قصد نداشتم تنهایی با همهشون در بیفتم. یهکم دیره ولی الاناست که دیگه سر و کلهـش پیدا شه.
فــششششش! بوووووووووم!
همون صدای ترق و تروق بزن بزنی که منتظرش بودم از راه رسید. میدونستم. فکرش رو هم میکردم بیگدار به آب بزنه تا دستاورد و پاداش اساطیر رو کسب کنه.
بووووووم! خرررررررچ.
معلوم بود صدا صدای تیکه پاره کردن گوشت تن آدمه، ولی بیشتر شبیه صدای پتکی بود که گوشت رو له و لورده میکنه. درواقع این همه سکه جمع کرده بودم و با خودم خیال میکردم بهای به چالش کشیدن کاراکتر اصلی فقط همینقدره. حالا فهمیدم زهی خیال باطل. از متروی متوقف شده گرفته تا مسیری که به طرف من منتهی میشد، افراد شرور دونهدونه و به ترتیب به اطراف پرتاب میشدن، انگار که یه تانک داشت با سرعت از بینشون رد میشد. واقعاً یه «آدم» این صحنه رو بهوجود آورده بود؟
«کغغغ؟»
افراد شرور بیسر فهمیدن یه جای کار میلنگه و کمکم همهشون به سمت اون صداها برگشتن. اما دیگه خیلی دیر بود. اون مرد تمام افراد شروری که قصد جونم رو داشتن از بین برد و روبهروم سبز شد. بدون هیچ سلاحی این قدر قدرتمند بود. فقط با دو تا مشت و دست خالی افراد شیطانی رو تار و مار کرد.
محض احتیاط خودم رو از لحاظ روحی آماده کرده بودم ولی عرق رو پشتم نشسته بود و شرشر عرق میریختم. با این یارو در بیفتم؟ اصلا و ابدا شدنی نبود. حتی اگرم وضعیت کلیم از دو برابر الانش هم بیشتر شه، باز هم نمیتونم در برابرش برنده شم.
«تو دیگه کی هستی؟»
نگاه خیرهی عاری از احساس مرد روم قفل شد. ناخودآگاه آمار کاراکتر رو فعال کردم تا بلکه به ترسم غلبه کنم.
[مهارت اختصاصی، آمار کاراکتر فعال شد.]
[اطلاعات زیادی از این شخص در دسترسه. آمار کاراکتر به آمار خلاصه تبدیل شد.]
[خلاصهای از کاراکتر]
اسم: یو جونگهیوک
ویژگی: پس رو[2] (برگشت سوم) (افسانهای)، گیمر حرفهای (نایاب)
مهارتهای اختصاصی: چشم بصیرت سطح 8، نبرد تن به تن سطح 8، کار با سلاح سطح 8، مانع ذهن سطح 5، کنترل جمعی سطح 5، منطق سطح 5، دروغسنج سطح 5…
آمار مهارتهای اختصاصی یه لیست بلند بالایی بود برا خودش. قبل اینکه بتونم به آخر لیست برسم، یه دست که معلوم بود خیلی هم زور داره گردنم رو گرفت.
«تو دقیقا چطوری زنده موندی؟»
«اولین راه» برای نجات تو دنیایی ویرون. کسی که همین راه اول رو ابداع کرد الان صاف روبهروم بود. یو جونگهیوکِ پس رو. مصیبت بزرگ این دنیا با همین یارو شروع شد.
[1] این افراد شرور که تو ترجمه میخونین، منظور افراد بد و بدذات نیس. تو این ناول اون مرده هایی که یجورایی تبدیل به زامبی میشن و وحشی میشن، اسمشون «افراد شرور»ـه. خلاصه به ذاتشون اشاره نداره
[2] تو این ناول «پَس رو» یا همون «پَس رَوَنده» درواقع به اونی میگن که به گذشته برمیگرده و یه تغییراتی توش میده