Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 08
صاف توی چشمهای لی هیونسونگ زل زدم و گفتم: «میخواین اون یاروی پشت در جونتون رو بگیره یا بیرون مترو شانستون رو امتحان کنین؟ کدوم رو ترجیح میدین؟»
«عـ- عا…»
«دوکجا- شی، از کجا مطمئنی آدم پشت اون در دشمن ماست؟»
شمشیر پولادی تو لحظهی خرتوخری اومد وسط. الکی نبود که لی هیونسونگ نمیتونست رهبر یه گروه باشه.
«وقتی از یه واگن دیگه میاد، پس یعنی اون هم یه بازماندهـست. اگه باهاش رودررو شیم…» عوض ادامه دادن حرفم به محفظهی غرق خون نگاه کردم.
لی هیونسونگ نگاهم رو دنبال کرد و زیر لب گفت: «…غلط کردم. بیاین یه راه پیدا کنیم بریم بیرون.»
«بـ- بریم! یالا بجنبین!»
همین موقع بود که هان میونگو و لی هیونسونگ دوزاریشون افتاد چی به چیه. بازماندههای دیگهی مابقی واگنها هم حتماً همون حوادث پیش اومده برای اونها رو تجربه کرده بودن. دیگه اونقدرام خوش شانس نبودن که «حشره» گیرشون بیاد.
«این لامصب شکسته!»
«لعنتی، نمیتونیم از اینور بریم!»
درحالی که داشتم نالههای لی هیونسونگ و هان میونگو رو گوش میدادم، درها رو هم چک میکردم. دیگه خبری از اون موانع نامرئی نبود و برای همین حالا میشد به درها دست زد. جز درهایی که واگنها رو به هم وصل میکرد، روی هم رفته کلاً هشت تا در دیگه تو واگن بود. هنوز سه تا در خروجی مونده که چکشون نکردیم.
به نظر میرسید در فلزی واگن بغلی به زحمت میتونه حتی یه دقیقه دووم بیاره. با اینکه کاراکتر اصلیه، اما انتظار نداشتم همین اول کار اینقدر خر زور باشه. راستش از این که میدیدم میتونه در فلزی به این کلفتی رو بشکنه جا خورده بودم.
«دوکجا- شی! اینجا رو…»
دستگیرهی مخصوص باز کردن دستی در رو پیدا کردم و اتفاقاً کار هم میکرد.
«نه!» دستگیرهی باز و بسته کردن در خوب کار میکرد اما در یه ضرب باز نشد. در حدوداً یک پنجم باز شد ولی بعدش متوقف شد، جوری که انگار گیر کرده بود. «…انگار اینجا هم شکسته.»
«چطوره بقیهی جاها رو امتحان کنیم؟»
ظاهراً که اینجا تنها جاییه که میتونیم ازش فرار کنیم بریم بیرون.»
شاید یه بچهی کوچیک بتونه از اون شکاف رد بشه، ولی اونقدری بزرگ نبود که یه زن یا مرد بالغ بتونه ازش رد شه. هان میونگو و لی هیونسونگ سعی کردن در رو بکشن تا باز بشه اما در یه سانت هم تکون نخورد.
[سکه های کسب شده: 4700 س[1]]
یکی از کاربردهای سکه، افزایش و تقویت وضعیت کلی بود. حالاشم 2700 سکه صرف ارتقای استقامتم تا سطح 10 کردم. اگه از بقیهی سکههام برای افزایش قدرتم استفاده کنم اون وقت این مشکل حل میشه. اما عاقلانه نبود از سکههام تو شرایطی که هیچیش مشخص نیست استفاده کنم. خب پس با این حساب فقط یه راه میمونه.
«لی هیونسونگ- شی. از مهارتت استفاده کن.»
«ها؟ مهارت…»
بیسروصدا آمار کاراکتر رو فعال کردم.
[مهارت اختصاصی، آمار کاراکتر فعال شد.]
[اطلاعات کاراکتر]
اسم: لی هیونسونگ
سن: 28 سال.
اسطورهی حامی: ارباب پولاد.
ویژگی اختصاصی: سربازی که چشمش رو روی بیعدالتی بست (معمولی)
مهارتهای اختصاصی: مهارتهای سرنیزه سطح 2، استتار سطح 2، صبر سطح 2.
ضربهی خلاص: حملهی کوه عظیم سطح 1
وضعیت کلی: استقامت سطح 8، قدرت سطح 8، چالاکی سطح 7، قدرت جادویی سطح 5
ارزیابی کلی: وضعیت کلی خیلی خوبه. با اینکه چشمش رو روی بیعدالتی بست، اما تونست حق انتخاب یه اسطوره رو به دست بیاره. این فرصت دیگهای برای اونه.
اطلاعات لی هیونسونگ بی هیچ کم و کاستی توی ذهنم اومد. خوشبختانه حامیش همونی بود که تو راههای نجات خونده بودم.
«حتما موقع چک کردن صفحهی ویژگیها دیدیش. لی هیونسونگ تو یه سربازی پس باید مهارتی باشه که بتونی تو این اوضاع ازش استفاده کنی.»
«خب… یکی دارم ولی نمیدونم چهطوری ازش استفاده کنم…»
«…فقط به استفاده از مهارتت استفاده کن.»
«…یعنی اینجوری میشه؟»
«میشه. الان خودم انجامش دادم.»
لی هیونسونگ چیز دیگهای نگفت، عزمش رو جزم کرد و نفس عمیقی کشید.
«هاااااااااا!» لی هیونسونگ در رو محکم گرفت و عضلههاش برجسته شدن. این قدرت حملهی کوه عظیم بود. درواقع حملهی کوه عظیم یه مهارت نبود، بلکه «ضربهی خلاص» بود. ضربهی خلاص هم قدرتی بود که یه اسطوره بهت میداد. از کلمهی «مهارت» استفاده کردم که مبادا بهم مشکوک شه.
ترق ترق ترق ترق.
صدایی شبیه چرخیدن فنر اومد و در کم کم حرکت کرد.
«جانم؟ این یارو چه خر زوره!»
«همینه! ایول الله!»
[کاراکتر «لی هیونسونگ» کم کم داره به شما اعتماد میکنه.]
[درک شما از کاراکتر «لی هیونسونگ» بیشتر شد.]
عوض مشکوک شدنم، قابل اعتماد بودنم بیشتر شد. لی هیونسونگ سادهتر از اونی بود که فکر میکردم.
«یالا، پیاده شین!»
خیالم راحت شد و لی گیلیونگ رو دادم دست لی هیونسونگ. «لی هیونسونگ- شی. بچه رو کول کن بیزحمت.»
«گرفتم.»
حالا در فلزی دیگه یهجورایی شکسته بود. اما اگه حدسم درست باشه، مشکل الانمون اون در فلزی نبود.
[…عه، امان از دست شماها. میدونستم اینجوری میشه. مگه یهکم پیش بهتون نگفتم؟ گفتم جایی نرین، دهنتون! سناریو هنوز آماده نشده…]
دوکبی روی پل دونگهو شناور بود و به نظر عصبانی میرسید.
«واهااااااا! میدونستم اینجوری میشه! بهتون که گفتم بیرون نریم!» هان میونگو جفت دستاش رو دور سرش پیچید، انگار تصور میکرد الانه که سرش متلاشی شه. اما جای هیچ نگرانی نبود.
[هوفففف… دیگه کاریه که شده. شما آدمای خیلی خوش شانسی هستین.]
میگفت خوش شانسیم، چون سناریوی دوم دقیقاً موقعی که در مترو باز شد شروع شدش.
[سناریوی دوم آغاز شد!]
+
[سناریوی دوم – فرار]
نوع: فرعی
دشواری: E
شرط تکمیل: از پل شکسته رد بشید و به ایستگاه اُکسو برسین.
محدودیت زمانی: 20 دقیقه
پاداش: 200 سکه
شکست: ؟؟؟
+
«دوکجا- شی، یه چیزی عجیبه. میگه «پلِ شکسته» ولی پل که هنوز…»
«فکر اونو نکن و فقط بدو! یالا!»
«با- باشه!»
راست حق با یو سانگا بود. پل هنوز نشکسته بود. به عبارت دیگه، «پل قراره بشکنه».
«دوکجا- شی، زود بیا!»
«اومدم.»
پل هنوز سالم بود چون «خیلی زود» از مترو پیاده شده بودیم. دوکبی گفت 10 دقیقه طول میکشه تا سناریوی بعدی حاضر شه. اما ما 3 دقیقه زودتر قسر در رفتیم. شاید بعضیا بهش بگن کلک رشتی اما همچین سناریویی بدون همچین تقلبی تکمیل شدنی نبود. مخصوصاً حالا که کسایی مثل یو سانگا و لی گیلیونگ سر بارم بودن، مجبور بودم همچین حرکتی بزنم.
«هوف، هوف. الحق که لی هیونسونگ- شی سربازه و استقامتش بالاست.»
«دهنت رو باز نکن. انرژیت رو تلف میکنی.»
لی هیونسونگ جلوتر از بقیه به همراه بچه داشت میدویید. اون ذاتاً یه هیولا بود که هیچ سکهای خرج ارتقای وضعیتش نکرده بود، اما مجموع استقامت، قدرت و چالاکیش رو هم رفته 23 بود. پشت سرش هان میونگو بود و پشت اون هم من و یو سانگا داشتیم میدوییدیم. زمانمون داره میگذره اما به نظرم میتونستیم سر وقت اون ور پل برسیم.
«یا پیغمبر، اون دیگه چیه؟» همین موقع صدای فریاد هان میونگو بلند شد. گرداب بزرگی رودخونهی هان ایجاد شده بود، آب رودخونه به این ور و اون ور پاشیده میشد. یه هیولای بزرگ وسط امواج آب سروکلهاش پیدا شد. اون هیولا ایکتیوسور بود. بدبختی اینجا بود که این ایکتیوسور یهجورایی دو برابر اندازهی ایکتیوسوری بود که از پشت پنجره دیده بودم.
این یکی از نوع اژدهای دریا نبود… بلکه از نوع فرمانروای دریا بود. اژدهای دریای فرمانروا هم یه هیولای سطح 7 بود. آدمهای عادی به زور حریف یه موش زیرزمینی که سطح 9ـه میشدن، با این حساب هیولایی که سطح 7 هست یه آدم عادی رو پاره پوره میکنه.
درواقع اینجوری بگم که این نفله، هیولایی نبود که بشه حالاحالاها باهاش درگیر شد. البته نیازی هم نبود باهاش درگیر شیم. برای درگیر شدن با آدمها خلق نشده بود. روخونهی هان پر از امواج خروشان شد انگار که سونامی داشت به پا میشد و ایکتیوسور حرکت کرد. شروع کرد به جویدن و خوردن پایههای پل.
«پل داره خراب میشه!»
«بدویین! اگه بدوییم میتونیم ازش رد شیم!»
حدودا 200 متر مونده بود تا از روی پل رد شیم. اگه حساب کتابم درست باشه، با همین سرعت پیش بریم میتونیم قبل از خراب شدن پل از روش رد شیم.
[اگه بازی اینقدر آسون باشه که خوش نمیگذره بهمون.]
چیز غیرقابل انتظاری هم نبود، داستان و ماجرایی که من میشناسم برای موقعیه که برخلاف الان تغییری توی داستان نبود.
[دشواری سناریو اصلاح شد.]
[دشواری سناریو: E -> D
صدای خندههای دوکبی توی گوش پیچید.
[فکر کردین اینجوری بدو بدو کنین ما حال میکنیم؟ بیاین یهکم به اوضاع جو بدیم!]
[افکار شوم مردهها برگشت.]
[هالهی سیاه زمین رو پُر کرد.]
[افراد شرور بیدار شدن!]
صدای تعقیب جمعیت از پشت به گوش رسید. یو سانگا با خودش زمزمه کرد.
«ز- زامبی؟»
جنازههای زامبی مانند مثل مور و ملخ سمتمون سرازیر شدن. بعضیهاشون همون افرادی بودن که باهاشون تو یه واگن بودیم.
«فقط یهکم دیگه مونده برسیم! جون بکنین!»
حالا فاصلهمون با ایکتیوسور کمتر از 100 متر شده بود. خوشبختانه لی هیونسونگ، لی گیلیونگ رو کول کرده بود و به پشت خط امن رسیده بود. حالا مشکل بقیهی ماها بودیم، از جمله خود من. هان میونگو جیغ زد: «حـ- حرومیااااا!»
دورمون پر شده بود از آدمهای مردهای که قصد جونمون رو داشتن. اگه فقط جنازههای تو مترو بودن، شاید میتونستیم راهمون رو از بینشون باز کنیم. بدبختی اینجا بود که…
«کغغغغغغغغغغغ!»
رانندههایی که رو پل مرده بودن هم اجساد متحرک شده بودن. راهی که لی هیونسونگ ازش عبور کرد حالا پر شده بود از اجساد متحرک. نگاهم رو بین اجساد متحرک رو جاده و ایکتیوسوری که نزدیک میشد رد و بدل کردم.
«…همگی بخوابین رو زمین.»
خیلی دیر بود.
ترقققق تروووووووووق!
پایههای پل به شدت لرزیدن و ایکتیوسور با دهن غولآساش پل رو گاز گرفت. فلسهای ایکتیوسور تو گرد و خاکی که مثل بارون به رودخونهی هان میریخت، زیر نور غروب خورشید میدرخشید. بوی ناخوشایندی از خون و آب فضا رو پر کرد. تقلا کردم و به زحمت از روی زمین بلند شدم. به محض خوابیدن گرد و غبار، منظرهی اطرافم برام واضح شد. دوروبرم پر بود از تکه بتنهای شکسته و تیرآهنهای تکهتکه شده. لاشهی اجساد متحرکی که ایکتیوسور گاز گرفته بود، همهجا ریخته بود. پایههای پل شکسته بودن.
«…دوکـ … شی … خوبی؟»
یو سانگا و هان میونگو که کمی اونورتر بودن خودشون رو از روی زمین بلند کردن. ظاهراً یکی از پاهای هان میونگو زخمی شده بود و بهخاطر لرزش یهکم پیش هنوز نتونسته بود خودش رو جمعوجور کنه. لی هیونسونگ و لی گیلیونگ از اونور پل با نگرانی فریاد میزدن اما منطقهی امن مانع رسیدن صداشون به اون ور میشد.
چه گلی باید به سرم بگیرم؟ رو حساب خراب شدن پل یه نقشههایی ریخته بودم. ولی انتظار نداشتم هان میونگو و یو سانگا هم با من اینور بیفتن. همون موقع صدایی توی فضا پیچید.
[یکی توجه اسطورهای رو جلب کرد.]
[سناریوی اسطوره، «امداد غیبی» فعال شد.]
بعد از اینکه صدا این رو اعلام کرد، پل درخشانی از جنس نور بین دو بخش جدا شدهی پل ساخته شد. بعد یه پیام روی هوا شناور شد.
+
[امداد غیبی – پل معلق]
توضیحات: پلی از جنس نور که توسط یه اسطوره ساخته شده. تنها «تعداد مشخصی» از افراد میتونن از این پل عبور کنن. وقتی تعداد «بیش از حد معین» افراد سعی کنن از روش عبور کنن، پل به سرعت غیب میشه.
+
«دوکجا- شی. چیزه، تو سرم، یهویی…»
با یو سانگا که داشت چرت و پرت تفت میداد چشمتوچشم شدم. بگی نگی میتونستم حدس بزنم چی شده. امداد غیبی. اساطیر با ریسک زیادی میتونستن تو یه سناریویی دخالت کنن و به این میگن امداد غیبی.
«…کار حامیِ یو سانگا- شیـه.»
نمیدونستم کار کدوم اسطورهاس اما یکی یو سانگا رو تجسم خودش انتخاب کرده و میخواد که اون زنده بمونه. امداد غیبی حتی تو راههای نجات هم اتفاق نادری بود. تازه این هم بماند که یو سانگا اصولاً باید تو همون مترو میمرد.
یه لحظه شک به دلم افتاد. یعنی چهجور اسطورهای پشت یو سانگا رو داشت؟
[اطلاعات این شخص در «آمار کاراکتر» قابل مشاهده نیست.]
[این شخص در «آمار کاراکتر» ثبت نشده.]
یهخورده جا خوردم. یعنی نمیتونستم با مهارتم اطلاعات قدرتهاش رو ببینم؟ چرا؟ یعنی سابقهی خاصی داره؟ یا نکنه مانع ذهنی داره؟ اما اگه از همون اول همچین چیزی داشت… نه، یه دقیقه وایسا ببینم. شاید این…
«دوکجا- شی، حالا چیکار کنیم؟» صدای متحیر یو سانگا رو شنیدم. وقت زیادی نداشتم بشینم فکر کنم. تو رودخونهی هان گرداب به پا بود. ایکتیوسور هم که یه پایهی پل رو خورده بود و داشت جثهی غول پیکرش رو سمت دیگهی رودخونهی هان حرکت میداد. لبم رو گزیدم و یه بار دیگه توضیحات پل ساخته شده رو خوندم.
فقط تعداد «مشخصی» میتونن از روی پل رد بشن. بالاخره «امداد غیبی» رو همین اساطیر نکبت که عاشق مصیبتن ساختن تا ماها رو اسکل کنن. محال بود همهمون بتونیم زنده قسر در بریم. هان میونگو در حالی که داشت میلرزید باهام چشمتوچشم شد. بالاخره یکی باید این وسط بمیره.
[1] «س» مخفف همون سکهـست