Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 07
[انتخاب حامی به پایان رسید.]
به پیامهای معلق تو هوا نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
[بعضی از اساطیر شدیداً تحت تاثیر انتخاب شما قرار گرفتن.]
آره، حالا دیگه داشت شروع میشد.
[اسطوره «اژدهای شعلهی سیاه جهنمی» شدیداً از انتخاب شما ناراضیه.]
[تمام اساطیر از ابر سیاه بهخاطر خشم اژدهای شعله سیاه جهنمی از ترس به خودشون میلرزن. تا مدتی هیچ کدام از اساطیر ابر سیاه شما رو حمایت نخواهد کرد.]
تعجب نکردم چون انتظار این پیام رو هم داشتم. روش رو زمین انداختم و سر همین اطرافیانش رو به وحشت انداخته… الحق که واقعاً هم تو کار اصلی حامی کیم ناموون بود. تجسمش هم عین خودش عوضی بود.
[اسطوره «قاضی شیطان نمای آتش» از شما ناامید شد.]
[در آینده مصرانه عدالت طلبی شما رو زیر نظر خواهد گرفت.]
فرشتهی مقرب اوریل هم فقط ازم ناامید شده بود. از همون اولش هم اساطیر خوبی مطلق به ندرت از کسی متنفر میشدن، مگه اینکه دیگه طرف بدجوری حق یکی رو ضایع کرده باشه.
[اسطوره «طراح مرموز» از انتخاب شما خوشش آمده.]
[200 سکه اهدا شد.]
خب از طراح مرموز انتظار این کار رو نداشتم. این جور که ویژگیش رو از اسمش برداشت میکنم، شاید به احتیاطم علاقه نشون داده.
[اسطوره «اسیر سربندِ طلایی» از انتخاب شما خوشش آمده.]
دربارهی خردمند بزرگ و هم تراز خدایان هم… خب…
ظاهراً بهم علاقه نشون دادن. یعنی انتخاب درستی کردم؟ چی بگم والا. شاید هم با دیدن این همه اتفاق دیگه ترسم ریخته بود.
[شما حامیای انتخاب نکردید.]
اما انتخاب یه اسطورهی مشخص به معنی محدود شدنت هم بود. قرارداد حامی هیچوقت یه معاملهی عادلانه نبوده. با داشتن حامی میتونستم زنده بمونم، اما زنده موندنم به بهای بازیچهی اونا شدن تموم میشد. اگه درست یادم باشه، یه راهی بود که بشه بدون اساطیر هم قوی شد. این راه شاید حتی بتونه از تجسم قدرتمندترین حامی هم قویترم بکنه.
[هاها، بذارین ببینم چه کردین… انگار یکیتون انتخاب جالبی کرده، آره؟ خب، باشه. فرصتای دیگهای هم نصیبتون میشه بعداً.] چشمهای حلالی شکل دوکبی چند ثانیه رو من قفل شدن. [خب خب، همه انتخابشون رو کردن. یهکم اینجا استراحت کنین. باید برم سناریوی بعدی رو آماده کنم. 10 دقیقه دیگه میبینمتون!]
بعد از تموم شدن انتخاب حامی، دوکبی ناپدید شد. بهمون گفت استراحت کنیم، اما همین 10 دقیقه لحظهی خیلی مهمی بود. باید تا 10 دقیقهی دیگه این اوضاع رو سر و سامون میدادم و برای سناریوی بعدی آماده میشدم. سعی کردم تو ذهنم تواناییهام رو به یاد بیارم.
[آمار کاراکتر] و [دیدِ خوانندهی همهفنحریف]. هنوز طرز استفادهی دقیقشون رو نمیدونستم اما به طور کلی یه چیزایی ازشون میفهمیدم. همین یهجورایی فعلاً به کارم میاد.
«بیاین همگی جمع شیم.» بازماندهها با حرف من یه جا جمع شدن. اولین کسی که پیشقدم شد باهام دست بده لی هیونسونگ بود.
«سلام، من لی هیونسونگام.»
«منم کیم دوکجام.»
«از آشناییت خوشوقتم… البته مطمئن نیستم الان این اوضاع جای این حرفا باشه. قبلاً هم گفتم، من یه سربازم… خب، بهتره بگم سرباز بودم.»
«نمیتونی با واحدت تماس بگیری؟»
«…نه.»
فشار دور دستم زیاد بود. از یه ارتشی که اوایل راههای نجات ظاهر شده بود هم همین انتظار رو داشتم. باید لی هیونسونگ رو طرف خودم بیارم. شاید الان به نظر بیاد هیچ پُخی نیست ولی لی هیونسونگ تو بخشهای جلوتر راههای نجات شخصیت فوقالعاده مهمی محسوب میشه.
«عا، دوکجا- شی.»
«بله؟»
«میخواستم ازت تشکر کنم. دوکجا- شی اگه بهخاطر تو نبود، همهمون سقط میشدیم.»
«نه، اینطوریام نیست.»
«حتی اگر هم زنده میموندم، دیگه نمیتونستم به عنوان یه انسان زندگی کنم. خیلی ازت ممنونم. خب… حسابی شرمندم کردی.» لی هیونسونگ یه تعظیم حسابی کرد.
ذهنم یکم درگیر شده بود. راستش حتی اگر هم کاری نمیکردم لی هیونسونگ زنده میموند. بعدش یهویی یکی دستش رو گذاشت رو شونهـم.
«هاها، دم پیمانکارمون گرم. دوکجا- شی، منو میشناسی؟»
بدون اینکه برگردم و نگاه کنم فهمیدم این یارو کیه. دستش رو از شونهـم کنار زدم و گفتم: «میشناسم، هان میونگو- شی.»
«ها؟ هان میونگو- شی؟ نباید مدیر بخش صدام بزنی؟»
هان میونگو حتی تو این اوصاف داشت سعی میکرد از مقامش سوءاستفاده کنه. واقعاً که مستبد اعظم مینو سافت[1] بود.
«اینجا که شرکت نیست.»
«هه، اینو باش. حالا دیگه برنامه ریختی نری سر کار؟ ادب از که آموختی مردک؟»
به محض دیدن صورت عصبانی هان میونگو، یه بار دیگه دوزاریم افتاد دنیایی که میشناختم دورانش به سر رسیده. مرد روبهروم قبل شروع سناریو یه «شکارچی» بود و منم فقط یه شکار برای شکارچی بودم. مطمئنا همینجوری بوده.
«هرجوری بهش فکر میکنم میبینم کارات دیگه خیلی زیادهروی بود. اینطور فکر نمیکنی؟ اگه حشره دم دست داشتی پس باید بهم میگفتی. چرا اونطوری پرتشون کردی؟»
«…»
«دوکجا- شی، به نفعته باهام مثل آدم رفتار کنی. یادت رفته چهقدر مونده قراردادت منقضی شه؟»
یهویی اوضاع دیگه خیلی مسخره شد. تو دنیای قبلی که زندگی میکردم، واقعاً چهقدر ضعیف بودم. «هان میونگو- شی.»
«عا؟»
«خفه خون بگیر.»
«چـ- چی؟»
«هنوز نفهمیدی چی به چیه؟ همین چند دقیقه پیش اون حرومی کم مونده بود تو رو بفرسته اون دنیا، ایشالا که یادته؟ گفتی مینو سافت؟ خدایی فکر کردی تو این بلبشو که آخرالزمان شده اون شرکت هنوز وجود داره؟»
هان میونگو هنگ کرد و رنگش پرید. نگاهم رو سمت اون یکی آدما چرخوندم. حالا که دیگه میخواستم حرف بزنم پس باید جوری بگم که بقیه هم دوزاریشون بیفته دورشون چه خبره. «طرف حسابم فقط هان میونگو- شی نیست. با همهتونم، باید از خواب و خیال بیاین بیرون. خود دوکبی هم گفت، این یه شوخی نیست.»
«…»
«گمونم همهتون دیگه تا الان باید حساب کار دستتون اومده باشه. مهارتای اختصاصی رو که تو صفحهی تواناییا دیدین. عین یه بازیه. کسی هست که هنوز دوزاریش نیفتاده باشه؟»
همونجور که انتظار میرفت کسی دستش رو بلند نکرد. درک شرایط برای یکی که اهل کرهی جنوبیه راحت بود. به هر حال این روزا هرکی یه گوشی درست حسابی دم دستش هست، کمتر کسی پیدا میشه که گیم آر پی جی[2] بازی نکرده باشه. حتی اگرم گیم نزده باشن، حداقل یه بار یه رمان فانتزی خوندن.
لی هیونسونگ آهی کشید، «این چیزا شبیه یه رمانه که تو شیفت کشیکم میخوندم، اما هنوزم نمیتونم هضمش کنم. جدی جدی خواب نیستیم؟»
«همش واقعیه.»
جواب رک و راستم باعث شد نگاه لی هیونسونگ یواش یواش تغییر کنه.
[کاراکتر «لی هیونسونگ» کم کم داره به شما اعتماد میکنه.]
[درک شما از کاراکتر «لی هیونسونگ» بیشتر شد.]
لی هیونسونگ سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. «خوبه حداقل یکیمون مطمئنه اینا واقعیه. خب حالا چیکار کنیم؟ دوکجا- شی، نظری داری؟»
بدون ذرهای تردید جواب دادم: «باید از اینجا بریم بیرون.»
«بـ- بریم؟ مگه مغز خر خوردی؟»
«دوکجا- شی، گمونم نکنم…» این بار یو سانگا هم اومد وسط. انگار هنوز هیچکس درست حسابی نگرفته چی به چیه.
«پس تا کی قراره اینجا بمونیم؟» راستش پافشاریم برای بیرون رفتن همچین هم منطقی نبود. بیرون کلی هیولا ریخته بود و داشتن جولان میدادن. خودم هم میدونستم. اما الان باید از اینجا میرفتیم بیرون. «پس خانوادهتون چی میشه؟ فکر کردین جای خانوادهتون تو این اوضاع امنه؟»
«لـ- لاین یهکم پیش از کار افتاد. کاکائوتاک[3] هم همینطور…» یو سانگا با ناامیدی نالید. آره خب، اصول اخلاقی هنوز هم تو کرهی جنوبی حرف اول رو میزد و برای خانوادههاشون ارزش زیادی قائل بودن. حتی لی هیونسونگ و هان میونگو با شنیدن کلمهی «خانواده» رنگ و روشون پرید.
شونهی لی گیلیونگ رو که سرش هم پایین بود رو گرفتم. اولین کسی که پیشقدم شد یو سانگا بود.
«من میرم. میرم بیرون.»
هان میونگو از سر درموندگی نالید: «نـ- نه! مگه نشنیدی اون جونور چی گفت؟ گفت همینجا استراحت کنین! اگه وقتی بیاد ببینه نیستیم سرمون به باد میره!»
«پس بیاین با رای اکثریت تصمیم بگیریم.»
یو سانگا اول دستش رو بلند کرد، بعدش به ترتیب من و لی گیلیونگ. خب نتیجه دیگه معلوم بود.
لی هیونسونگ گفت: «…منم باید برم پایگاه ولی تو این اوضاع به نظر کار خطرناکی میاد که سر خود بریم بیرون. تازه بهمون هشدار هم دادن.»
«دهنتون، اصلاً شماها خودتون برین! من که نمیرم! عمراً برم بیرون!»
هان میونگو به یه ورم هم نبود ولی مشکل اصلیم الان لی هیونسونگ بود. باید هرجور شده لی هیونسونگ رو طرف خودم بکشم…
بنـــــــــــــگ!
از بین لایههای فلزی صدای بلندی به گوش رسید. در فلزیای که به واگن 3707 وصل بود یهکم خم شد و از شکل و شمایل عادی افتاد.
«چـ- چیشد؟» دوباره صدای گوش خراش بلندی اومد و همه نالههای هان میونگو رو به تخم چپشون دایورت کردن.
بنـــــــــــــگ!
از پشت اون در یکی داشت سعی میکرد بشکنتش. انتظار این اوصاف رو نداشتم پس باید فکر میکردم. یعنی سناریوی بعدی از راه رسیده؟ نه. دوکبی هنوز برنگشته. پس…
یهو مغزم به کار افتاد. مو به تنم سیخ شد و یه لحظه تنم به رعشه افتاد. پشت اون در همون پسرهـست.
«چـ- چیشده؟ بریم جلوشو بگیریم، الان در میشکنه!» هان میونگو فریاد میزد و سمت در میدویید. لی هیونسونگ هم سمتش رفت ولی من جلوش رو گرفتم.
«نمیتونین جلوش رو بگیرین.»
«ها؟»
«باید بریم.»
با چشمهایی که ناباوری توشون موج میزد به در فلزی نگاه کردم.
«هن؟ آخه…»
«اگه الان نریم-…»
خوب میدونستم کی پشت اون درهای آهنیه. تنها بازماندهی واگن 3707.
«قبل رسیدن سناریوی بعدی سقط میشیم.»
آره، اون مردیکه بالاخره داشت میومد. کاراکتر اصلیِ «واقعیِ» این داستان.
[1] تو این ناول مینو سافت/mino soft یه کمپانی ساخت گیمه که کیم دوکجا اونجا کار میکرده، ساختمون این کمپانی یه آسمون خراش بزرگ تو سئوله و کاملاً هم ساختگیه ظاهراً. یعنی ساخته و پرداختهی ذهنه کلاً.
[2] گیم آر پی جی یا همون نقش آفرینی، گیمیه که شما مثلا شخصیت اصلی داستانین و باید داستان رو جلو ببرین. مثل همون فاینال فانتزی
[3] کاکائوتاک و لاین هم یجور پیام رسان شبیه تلگرام و اینستاگرامن