Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 25
صبح روز بعد، یه تغییراتی تو ایستگاه گومهو ایجاد شده بود. اول از همه که هان میونگو غیبش زده بود. به محض شروع شدن مبارزه مثل موش قایم شد و بعد تموم شدنش هم غیبش زد. نمیدونم یه جایی تو ایستگاه قایم شده یا داره به ایستگاه بعدی میره.
«بهتره نگران اون نباشیم. از همون اولشم ازش خوشم نمیومد. تازه، فقط اون نیست که ناپدید شده.» اونی که این حرفو زد جونگ هیوون بود. بعد جنگ دیروز، دیگه تقریبا کسی تو ایستگاه گومهو باقی نمونده. اتفاقا در مقایسه با طرح اصلی داستان عده بیشتری نجات پیدا کردن. اما بیشتر اونایی که زنده موندن از ایستگاه رفتن. احتمالا اونا هم دلایل خودشونو داشتن.
یو سانگا در حالی که داشت به بازمانده ها نگاه میکرد پرسید: «…بقیه میتونن از پس خودشون بربیان؟» من، یو سانگا، لی هیونسونگ، لی گیلیونگ و جونگ هیوون باقی مونده بودیم. جز ما پنج نفر، رو هم رفته فقط پنج نفر دیگه تو ایستگاه باقی مونده بود.
جونگ هیوون اول از همه حرف زد، «ایهاالناس. باهامون میاین؟»
همین حرفای ساده و معمولی باعث هیجان زده شدن اون پنج نفر شد. نمایندشون زن جوونیه که دست یه بچه رو گرفته. «…دیگه راهمونو از هم جدا میکنیم. هنوز یکم سکه برامون مونده.»
حقیقتا از ته دلم مادر و بچه ای که از اون جنگ خونین جون سالم به در بردن رو تحسین میکردم. اگه اون زن اینقد قویه پس شاید بتونن رفتن با ما زنده بمونن. جونگ هیوون سرش رو به نشونه تایید تکون داد، «باشه. امیدوارم موفق باشین.»
به محض این که جونگ هیوون روش رو برگردوند، آرامش مهمون صورت اونا شد. راستش این جواب به هیچ وجه عجیب نبود. اوضاع دیروز واقعا یکم شوکه کننده بود. میشد به خوبی درکشون کرد. حتی اگرم میخواستن بیان باید در نظر بگیرن قرار نیست کسی براشون خیریه راه بندازه که از رو حسن نیت کاری براشون کنه و حتی ممکنه یکی از همسفرهاشون یهو پاشه بکشتشون. از نظر اونا جونگ هیوون شاید فرق آنچنانی با گروه چولدو نداشته باشه. دستم رو روی شونه لی هیونسونگ که کنارم وایساده و انگار تو هپروت سیر میکرد گذاشتم.
«لی هیونسونگ- شی؟»
«عا، بله!»
لی هیونسونگ که مات و مبهوت به جونگ هیوون خیره شده بود، با تعجب نگاهش رو سمت من برگردوند. گمونم بدونم داره به چی فکر میکنه. حتما داره با خودش میگه این زن واقعا همونیه که دیروز زد به سیم آخر و تمام آدمای گروه چولدو رو از دم تیغ گذروند؟
«وسایلا حاضرن؟»
لی هیونسونگ جواب داد: «آره! یکم زحمت داشت ولی حاضرن. بطریای پلاستیکی برا نگه داشتن آب، یه سری چیز میز که از سرما تو امان باشیم و وسایلای اورژانسی…»
الحق که یه سرباز تو همچین وضعیت هایی به درد میخوره.
«…دیگه هرچیه همینجاست. اگه چیز دیگه ای لازم داری بگو…»
چیز دیگه ای لازم نداشتم… میخواستم اینو بگم ولی یهویی یه چیزی یادم اومد. «عا، میتونی یه شارژر برام جور کنی؟»
«منظورت پاوربانکه؟ میخوایش چیکار…؟»
تعجبش طبیعیه. گوشی تو این شرایط بدردنخوره چون اصلا هیچ جایی آنتن نمیده. به زور یه چیز سرهم کردم، «یه جایی میخوام ازش استفاده کنم.»
لی هیونسونگ گفت یه سر میگرده و شروع کرد به جستجو کردن میون چیزای باقی مونده از گروه چولدو. لی گیلیونگ و یو سانگا گفتن اونا هم کمک میکنن. جونگ هیوون نگاهم کرد و پرسید: «حالا دیگه بریم؟»
«آره، بریم.»
یجوری خیلی طبیعی اینو پرسید که انگار صد درصد و بدون شک باهم میریم. پس جونگ هیوون همچین آدمیه. شخصیتش برام تازگی داره. «قاضی مرگ» شخص بااستعدادیه که حتی یو جونگهیوک هم بهش توجه نشون میده.
«خیلی سوالا دارم.»
«بذارشون برای بعد.»
«هوف واقعا که، عجب برج زهرماری هستی.» جونگ هیوون مشت آرومی بهم زد و خندید.
[شما از 1,500 سکه از کاراکتر «جونگ هیوون» دریافت کردین.]
«چیشد…؟»
«دارم تقسیمش میکنم. وجدانم نذاشت همشو برای خودم نگه دارم. با بقیه تقسیمش میکنم.»
درک میکردم چی میگه. دیروز جونگ هیوون یه تنه بیشتر اعضای گروه چولدو رو کشت. درواقع این طور بگیم که بیشتر سکه هاشون رو اون گرفت. راستی… یکم در این مورد مضطربم.
«اگه جای تو بودم این کارو نمیکردم.»
جونگ هیوون روحش هم خبر نداشت. راستش من سکه های خیلی بیشتری داشتم.
«خب فعلا که نیستی و منم که تو نیستم دوکجا- شی، باشه؟» یکی دو بار دیگه به بازوم مشت زد و بعد با کوله پشتیش سمت تونل رفت. «شما کاراتونو تموم کنین. من جلوتر یکم کار دارم.»
«خیلی دور نرو. یه جاهایی هست که اگه تنهایی بری خیلی خطرناکه.»
جونگ هیوون دست رو تکون داد، طوری که انگار اصلا به چپشه اگه همینجوری بره برا خودش بچرخه.
[اسطوره «قضای شیان نمای آتش» از مرام شما خوشش اومده.]
[اسطوره «اژدهای شعله سیاه جهنمی» لبخند شرورانه ای میزنه.]
با بی تفاوتی به پیام های تو هوا نگاه کردم و با خودم گفتم: «دیروز نونت تو روغن بود آره؟ حتما تو تمبونت عروسی به پا بود.»
جوابی نصیبم نشد. دوباره حرف زدم، «خودتو به کوچه علی چپ نزن و بهم بگو. میدونم داری نگاه میکن.»
عا، هاهاها… مچمو گرفتی؟]
صدای بیهیونگ بود.
[…خـ- خب. آم.]
تو سکوت همینطور به نقطه نامعلومی خیره شدم.
[هوففف، باشه درسته. باز اینو از کجا فهمیدی…؟ دست شیطونو از پشت بستی. بگیرش.]
[«بیهیونگ» دوکبی 4,500 سکه به شما داد.]
فکرش رو میکردم. ای دوکبی لعنتی.
[…اساطیر از سیستم حمایتی استفاده نکردن، عوضش مستقیم به خودم سکه ها رو فرستادن. خودمم نمیدونم چرا. بعدا سکه های اهداییتو بهت میدم. عا، این پیاما هم برات اومده.]
یه سری پیام یهویی ظاهر شدن.
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» از سناریوی شما راضیه.]
[اسطوره «قاضی شیطان نمای آتش» با قضاوت شما موافقه.]
[اسطوره «طراح مرموز» از نقشه ای که کشیدین راضیه.]
·········.
پس بگو چرا دیروز پیامای حمایت اساطیر رو ندیدم. کنجکاو بودم چون همچین چیزی اتفاق افتاده بود و کمتر از اونی که فکر میکردم درآمد نصیبم شد.
[سکه های دریافتی: 23,050 سکه]
بیشتر سکه هایی که دفعه پیش گیرم اومد رو صرف ارتقای وضعیتم کردم و حالا دوباره کلی سکه دارم. وقتشه یه بار دیگه وضعیت کلیم رو ارتقا بدم. پس بهتره زودتر دست به کار شم. نمیتونستم پنجره ی ویژگی هام رو باز کنم پس مجبور بودم سطح دقیق وضعیت کلیم رو حفظ کنم.
اول از همه… استقامت که مهمه.
[1,200 سکه صرف استقامت شد.]
[استقامت سطح 12 -> استقامت سطح 15]
[مقاومت بدن شما به میزان زیادی بیشتر شد!]
مهارت حمله ی ثابتی نداشتم پس قدرتم رو هم بالا بردم.
[1,600 سکه صرف قدرت شد.]
[قدرت سطح 11 -> قدرت سطح 15]
[نیروی بیشتری از ماهیچه هاتون وارد میشه!]
چالاکی هم همین قدش برای تعقیب و گریز و فرار کافیه.
[400 سکه صرف چالاکی شد.]
[چالاکی سطح 10 -> چالاکی سطح 11]
[حالا میتونید کمی سریع تر حرکت کنید.]
باید انرژی ستاره ی خالص سفید رو نگه دارم پس با این حساب قدرت جادوییم کم کمش باید سطح 10 باشه.
[1,200 سکه صرف قدرت جادویی شد.]
[قدرت جادویی سطح 6 -> قدرت جادویی سطح 10]
[انرژی مرموزی تو روح شما خفته.]
میتونستم بیشتر از این سکه صرفش کنم ولی خودم نکردم. وقتی به ایستگاه چونگمورو برسم، مجبورم یه جای دیگه کلی سکه خرج کنم.
درضمن، حالاشم 4,400 سکه خرج کردم. استفاده ازشون آسون و در عین حال سخته. اگه اولش با یه وضعیت کلی خوب شروع میکردم، مجبور هم نمیشدم این همه سکه خرج کنم. یکی که با استقامت سطح 1 شروع میکنه… تو راه های نجات حتی استقامت لی گیلیونگ هم بیشتر از من میتونست باشه.
[راستی، تا یادم نرفته… دو تا سناریوی دیگه پیشنهاد شده. خدایی ایول داری. اینطور که بوش میاد همین زودیا میتونم سطح کانالم رو ببرم بالا.]
«عجب.»
برعکس بقیه تجسما من نتونسته بودم حمایت یه حامی رو به دست بیارم، پس باید سکه بیشتری جمع میکردم. هنوز مونده تا تاثیر قراردادم با بیهیونگ رو ببینم چون کانالش کوچیکه. اساطیر «کوچیک» کافی نیستن. برای بیشتر سکه جمع کردن باید اساطیر بیشتر تو کانال بیان.
وقتی به ایستگاه چونگمورو برسم، شرایط برای رسیدن به این هدف محیا میشه.
«ایهاالناس اگه حاضرین پس دیگه بریم. چیزی که جا نذاشتین؟»
همسفرام جمع شدن و سرشون رو به نشونه ی تایید تکون دادن. با توجه به قیافه ی مضطربشون میشد فهمید که انگار بعد حادثه ی دیروز دیگه چشماشون باز شده. بالاخره سفرمون به چونگمورو شروع شد.
***
نصف خطوط راه آهن تا مسیر هدف بعدی رو رفته بودیم که پیام سیستم ظاهر شد.
[سناریوی اصلی دوم فعال شد.]
+
[سناریوی اصلی #2- ملاقات]
نوع: اصلی
دشواری: E
شرایط تکمیل: از تونل عبور کنین و بازمانده های اولین پایگاه رو ملاقات کنین.
محدودیت زمانی: ندارد
پاداش: 500 سکه
شکست: ؟؟؟
+
این پیام باعث شد دوزاریم بیفته که دیگه واقعا داره شروع میشه. برعکس سناریوی اصلی اول، سناریوی اصلی دوم یه «پایگاه اصلی» داره. جونگ هیوون پرسید: «پایگاه اصلی؟ اونجا دیگه کجاست؟»
نیازی نبود کسی جواب بده. خیلی زود یه پیام دیگه ظاهر شد.
[پایگاه اصلی بعدی «چونگمورو»ـه.]
«چونگموروـه؟ فقط سه تا ایستگاه جلوتره…»
اصولا هم همینطوریه. بعدش موش های زمینی سر راهمون سبز شدن. حدودا 30 تایی میشن رو هم رفته. جونگ هیوون سینه اش رو جلو داد و زیر لب گفت: «…باید تا سه تا ایستگاه بعدی از بین این جونورا رد بشیم.»
بعدش لی هیونسونگ جلو اومد. «من جلوتر ازتون حرکت میکنم و به قول خودمون تو خط مقدم وایمیسم.»
به لطف حمایت حامیش، مجموع وضعیت کلی لی هیونسونگ الان دیگه رو هم رفته 37 شده. کمتر از من سکه به دست آورده بود ولی خب دیگه کم کم داشت به پام میرسید… فایده ی شروع با وضعیت کلی بالا همینه. اگه میدونستم قراره همچین چیزایی اتفاق بیفته، مثل بچه ی آدم هر روز چند تایی شنا میرفتم.
«هیونگ، منم میرم اون پشت پشتا.»
وضعیت کلی لی گیلیونگ هنوز پایینه ولی میتونه بخاطر تمرین مداوم مهارتش از ارتباط متنوع به سادگی و راحتی استفاده کنه.
«لطفا بسپرش به خودم.»
یو سانگا با نیروی جادویی که داشت نخی ساخت تا جلوی حرکت موش های زمینی رو بگیره. توانایی حملهـش پایین بود اما وضعیت کلیش مثل جونگ هیوون بود.
«…تعدادشون یکم زیادی نیست؟»
بالاخره میرسیم به جونگ هیوون که البته نیازی هم نیست از عملکردش تعریف کنم. در مقایسه با لی هیونسونگ، وضعیت کلیش پایینه اما همین مهارتاش کافین. اون مهارت اختصاصی «وقت قضاوت» رو داره که متعلق به «قاضی مرگ»ـه. تا وقتی که حریف مقابلش از نظر اساطیر خوبی مطلق «بدذات» تلقی شه، جونگ محاله شکست بخوره.
آخرین موش زمینی از پا در اومد. لی هیونسونگ که سپرش رو کنارش نگه داشته بود بدجوری داشت عرق میریخت.
«هوفففف… انگار دیگه تمومن.»
درواقع اصولا نباید به این راحتیا تار و مارشون میکردیم. حالا هرچقدر که الگوی حملهی موش های زمینی ساده باشه، جنگیدن با 30 تا ازشون کار سختیه. بدون فعال کردن بوک مارک نمیتونستم از بین ببرمشون. تازه اعضای اکیپ هم قوی تر شده بودن.
تو طول تونل جلو رفتیم. بالاخره به یه سکوی جدید ایستگاه مترو رسیدم.
«ایستگاه یاکسو. راستی… کسی اینجا نیست؟ نه، ظاهرا هست.»
ایستگاه یاکسو پر بود از اجساد و لاشه های موش زمینی. با توجه به زخماشون، بعضی از آدما رو خود یو جونگهیوک کشتهنه موش های زمینی.
«ادامه میدیم. هنوز دو تا ایستگاه مونده که باید رد کنیم.»
به پیش روی ادامه دادیم. خلاصه، مسیر مستقیم و صاف فاصله ی یاکسو تا دانشگاه دونگگوک کمتر از 1 کیلومتره. وقتی به ورودی ایستگاه دانشگاه دونگگوک رسیدیم، به یه مشت موش زمینی دیگه برخوردیم و از بین بردیمشون. تو همچین مسیر ساده ای رسما 2 کیلومتر سگ دو زدیم، اما خود نبرد با اون جونورا هم انقدر سخت بود که اعضای اکیپ بدجوری خسته شده بودن.
«همینجا یه استراحتی میکنیم.»
«هوفففف… یه ایستگاه دیگه مونده. فقط مونده بریم اونجا و استراحت کنیم…»
«کسی چه میدونه وقتی برسیم اونجا مجال استراحت داشته باشیم یا نه.»
همه با شندین حرفام غرق سکوت شدن. صد البته که هیولاها تنها خطرات تو این دنیا نیستن. چند لحظه اطراف رو برانداز کردم و گفتم: «انگار آدمای این ایستگاه با عجله پاشدن رفتن. شاید یه سری چیزای ضروری هنوز جامونده باشه.
«عا درست میگی. پس…»
بعد شنیدن «چیزای ضروری»، یو سانگا به آرومی دستش رو بلند کرد. یو سانگا به جونگ هیوون نگاه کرد و چشم تو چشم شدن. هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد ولی جفتشون سرشون رو به نشونهی تایید تکون دادن. جونگ هیوون قیافهی منو دید و پرسید: «چیه؟ دوکجا- شی، نکنه دلت میخواد خودم بهت بگم؟»
رنگ و روی یو سانگا پرید. «…هیوون- شی؟»
«آهاها، داشتم شوخی میکردم. معلومه که به کسی نمیگم.»
…یه راز ریزه میزه بین زنها. اگه نمیفهمیدم منظورشون از این حرفا چیه عجیب بود. فیزیولوژی بدن انسان حتی تو همچین دنیایی هم دست از کله ی کچل آدم برنمیداره. لی هیونسونگ هم شروع کرد به حرف زدن، «عا، پس من میرم دست به آب.»
یه لحظه جا خوردم ولی خب دلیلی نداشت از امکانات اینجا استفاده نکنیم. بخاطر همین ایستگاه مترو از این لحاظ جای راحتیه.
«منم باهات میام.» اینم از لی گیلیونگ. هر دو کنار هم به راه افتادن. از پشت نگاهشون کردم و به ذهنم اومد چه شبیه برادرای جون جونی با اختلاف سنی زیادن.
یو سانگا ازم پرسید: «دوکجا- شی تو همینجا تنها میمونی؟»
«یه چند لحظه میرم سطح زمین.»
«هان؟ ولی آخه اون بیرون که مه سمی هستش… زبونم لال چیزیت نشه؟»
«فقط یه چند لحظهی کوتاه میرم.»
جونگ هیوون با شنیدن حرفام چشماش رو نازک کرد. «…قضیه بوداره. دوکجا- شی، میخوای بری بیرون تنهایی چیزای خوب خوب بخوری؟»
یه لحظه به جونگ هیوون نگاه کردم. «اینش دیگه یه راز مردونهـست.»
***
کمی بعد، جلوی خروجی ایستگاه دونگده رسیدم. طبق اطلاعاتی که پیش پیش خوندم، اینجا همونجاییه که دنبالشم…
[شما در معرض مه سمی قرار گرفتین.]
اثرات کرگدن های سمی رو هنوز میشد تو محیط دید. این بار ریه های میمون اِلین نخریدم پس باید سریع دست به عمل بزنم. از پایین پله برقی به بالا جهیدم و در حالی که نفسم رو نگه داشته بودم سمت شرق رفتم. طولی نکشید که به یه مجسمهی نقرهای رنگ درخشان رسیدم.
[اسطورهای ردا به تن مشتاق دیدن عمل بعدی شماست.]
این مجسمه برگرفته از ظاهر راهبیه که اواسط دوران جوسون زندگی میکرد. نجابت غریبی از صورت راهبی که چوب بامبو تو دستش داشت حس میکردم. از اسمی که به صورت عمودی زیر مجسه نوشته شده بود مطمئن شدم تا مبادا اشتباه کنم.
یوجونگ سامیونگدانگ.
باشه، خوبه. ظاهرا هم کسی این اطراف نیست… رو به روی مجسمه وایسادم، کف دستام رو به هم چسبوندم.
[اسطورهای ردا به تن از کارهای شما خرسنده.]
[100 سکه اهدا شد.]
لحظهای تردید نکردم و انرژی ستارهی خالص سفید رو استفاده کردم تا تیغهی وفا رو فعال کنم.
[اسطورهای ردا به تن از کارهای ناگهانی شما گیج شده.]
بعد با شمشیر به مجسمهی به مجسمهی سامیونگدانگ ضربه زدم.
[اسطورهای ردا به تن از کارهای شما پشماش ریخت.]