Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 22
احتمالا مبارزهـمون دیگه خیلی طولانی شده.
[مهارت اختصاصی «بوک مارک» الان قابل فعال شدنه.]
[بوک مارک شماره دو فعال شد.]
[سطح مهارت بوک مارک پایینه، به همین علت مدت فعالیت این مهارت کاهش پیدا کرد.]
[مدت فعالیت: یک دقیقه.]
خب، من این رو داشتم. اگه با این وضع پیش برم شاید بعدش استخونام از بدنم بزنن بیرون یا بدنم تیکه پاره شه.
[درک شما از این کاراکتر پایینه، پس فقط بخشی از مهارت کاراکتر فعال شد.]
[«کار با سلاح سطح 1» فعال شد.]
ولی خیال ندارم به همچین روزی بیفتم. راستش اصلا طاقتش رو هم ندارم. از تمام توانی که تو تنم مونده بود استفاده کردم. کل زورم رو جمع کردم و از بین شاخکا رد شدم. منظرهی اطراف به سرعت از چشمم گذشت. تنهای چیزی که به جا موند، رد حرکت یه شی سفید درخشان و حس بریده شدن چیزی بود.
[درک شما از کاراکتر «لی هیونسونگ» بیشتر شد.]
[بوک مارک شماره دو غیرفعال شد.]
حس کردم تمام انرژیم تحلیل رفته. هرچی تو توانم داشتم رو سر همین یه حرکت نهایی گذاشتم. کمی بعد صدای لرزونی رو تو هوا شنیدم.
[…ا- اساطیر. شماها هم دیدین؟ چـ- چشمام که آلبالو گیلاس نمیچینن…؟] بیریوی دوکبی که وظایفش رو فراموش کرده بود ظاهر شد. راستش تعجبی هم نداره که شوکه شده.
[تعدادی از اساطیر به چشمهاشون شک کردن.]
[اسطوره «اژدهای شعله سیاه جهنمی» پشم ریزون شده.]
یه شیطان رده 7 با شاخکهای آسیب دیده، رو به روم دراز به دراز افتاده.
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» از شدت هیجان داره موهای سرش رو میکَنه.]
[500 سکه اهدا شد.]
شاخکهای جدا شده رو زمین پخش بودن و موشهای زمینی دور و بر بخاطر جریانات مبارزه یا کشته شدن یا که پا به فرار گذاشتن. تنها موجود باقی مونده حافظ تاریکی بود که روی زمین به زور نفسش بالا میومد و لبهاش تکون میخوردن.
«…Ki. Kii. Ki.»
اصولا شیطان رده 7امی دشمنیه که حریفش نمیشم. بخاطر همین هم خودم رو آماده کرده بودم. من نه به اندازهی یو جونگهیوک قوی بودم و نه حامی خوبی مثل حامی لی هیونسونگ داشتم.
[اساطیر شرِّ مطلق، آمادگی شما رو تحسین میکنن.]
[200 سکه اهدا شد.]
همش بخاطر اینه که «اطلاعاتم» بیشتر از بقیهـست. یه وقتایی «اطلاعات» تو این دنیا از هرچیزی قدرتمنده. نتیجهی همین اطلاعات هم شمشیر درخشان سفیدیه که تو دستمه.
[یـ- یه «تیغهی هاله» تو سناریوهای اولیه… ا- اساطیر. واقعیه یا من توهم زدم؟]
خدا رو شکر دیگه مجبور نبودم توضیح بدم چون خود دوکبی داشت شاد و شنگول همه چی رو میگفت.
تیغهی هاله. این تکنیک اصلی تجسمهاییه که سطح بالاترین حامی هواشون رو داره. اغلب تو رمانهای ژانر رزمی به این تکنیک میگن «تیغهی انرژی».
«درواقع یه تیغهی هالهی واقعی نیس. تیغهی هالهی واقعی خیلی قوی تر از ایناست.»
[د- درسته! دقیقتر بخوایم بگیم، وفای شکسته انرژی ستارهی خالص سفید رو جذب کرده و تیغه ساخته…] میبینم این دوکبی همچین هم احمق نیست. [پشمام… اون بیهیونگ جغله عجب خرشانسیه که تو توی کانالشی…]
تیغهی وفا که انگار دیگه نمیتونست دووم بیاره، خاموش شد.
[مقاومت وفای شکسته به اتمام رسید. این آیتم دیگه قابل استفاده نیست.]
حیف شد ولی کار خودش رو خوب انجام داد.
«جایزهی تموم کردم سناریو رو بهم بده.»
[عاااا، آره. وا- وایسا!]
بیریو تو هوا چیزی رو زد و طولی نکشید که یه پیام برام ظاهر شد.
[شما شرایط تکمیل سناریوی فرعی رو به انجام رسوندین!]
[500 سکه کسب کردین.]
[تعداد زیادی از اساطیر سناریوی شما رو تحسین میکنن.]
جایزهـش کمتر از اونی بود که فکر میکردم. طبیعی هم هست، چون حافظ تاریکی رو نکشتم.
[راستی، نمیخوای کار اونو تموم کنی؟] بیریو با چشمای غرق انتظار نگاهم میکرد.
از سر خستگی نفس عمیقی کشیدم و به حافظ تاریکی رو زمین نگاه انداختم. بعدش باملایمت گفتم: «اهل کشتن نیستم.»
[ا- اهل کشتن نیستی…؟]
«کسی نیستم که به این راحتیا یکی رو بکشم.»
[اسطوره «قاضی شیطان نمای آتش» این خصیصه رو تحسین میکنه!]
[100 سکه اهدا شد.]
شک نکنین که دروغ گفتم.
[اسطوره دسیه چین مرموز لبخند موذیانهای به شما زده.]
[100 سکه اهدا شد.]
بیریوی مبهوت به من من افتاد. [و- ولی اگه کارشو بسازی جایزهی چرب و چیلی گیرت نمیاد مگه؟ اولین نفری میشی که تونسته یه شیطان رده 7 رو بکشه و منم 7,000 سکه بهت میدم! اصلا میفهمی 7,000 سکه چقد فضاییه؟]
«نمیکشمش. میخوام صندوق رو باز کنم پس بیزحمت برو اونور.»
بیریوی مزاحم رو از رو به روم کنار زدم. دلیل اصلی اینجا اومدنم حافظ تاریکی نبود. پس…
فشش!
[شیطان رده 7ام، «حافظ تاریکی» کشته شد.]
…چی؟ قیافهی دوکبی طوری شد که انگار الانه از خوشی بمیره و حافظ تاریکی با ضربهی چاقویی تو سینهـش مُرد. تمومه.
«هاها، هاهاهاهاه! حـ- حالا منم میتونم قوی شم! کیم دوکجا، مادرحرومی! انتظار این یکیو دیگه اصلا نداشتی!» چاقو دست هان میونگو بود. همچنان نمیتونستم اتفاقی که افتاد رو هضم کنم. بعدش صدای موجی از پیام به گوشم رسید.
[یه شیطان رده 7ام برای اولین بار شکار شد!]
[یک کار غیرممکن به انجام رسید.]
[8,000 سکه کسب کردین.]
[با همکاری: کیم دوکجا، هان میونگو]
احتمالا این پیاما برای هان میونگو هم اومده. من فقط یکی دو قرون سکه نصیبم شد چون اونی که کار هیولا رو تموم کرد من نبودم ولی…
میتونستم ببینم هان میونگو با دیدن پیاما تو شلوارش عروسی به پاست. «اهل کشتن نیستی؟ مردیکه احمق! تو همچین دنیایی اهل کشتن نیستی؟ باورم نمیشه خنگی مثل تو توی دنیا باشه! میدونی مـ-…»
بعدش یهو هان میونگو ماسید. حالا فهمید چیکار کرده.
[شیطان رده 7ام «حافظ تاریکی» کشته شده و شاه شیطان «اَزمودیوس» متوجه حضور قاتلش شد.]
[شاه شیطان «اَزمودیوس» تا زمان مرگِ اونی که ضربهی آخر زد رو دنبال میکنه.]
[شاه شیطان «اَزمودیوس» نفرین وحشتناکی روی کسی که ضربهی آخر رو زد گذاشت!]
[ضربهی نهایی توسطِ: هان میونگو]
«چـ- چی؟ این دیگه چه پیامیه؟» هان میونگو با ترس ناله کرد.
[اسطوره «دسیسه چین مرموز»، خباثت شما رو تحسین میکنه.]
«عا… مگه نگفتم؟ خودم عمدا نکشتمش.»
[اسطوره «دسیسه چین مرموز» سناریوی شما رو به استریم ستاره پیشنهاد کرد.]
هان میونگو جوری که انگار روح از تنش پر کشیده باشه به نقطهی نامعلومی خیره مونده بود. نفرین شاه شیطان اَزمودیوس وحشتناکترین چیز برای یه قاتله. نمیدونم دقیقا چیه ولی مطمئن بودم حتما چیز وحشتناکیه. پشت سرم رو نگاه کردم، لی گیلیونگ و یو سانگا رو دیدم که دارن بهت زده این سمت رو نگاه میکنن. طوری که انگار آب از آب تکون نخورده لبخند زدم.
«جایزهها رو باهم باز میکنیم.»
***
کمی بعد بین گنجینهها رو گشتیم و هرکدوم چیزی برداشتیم.
«من اینو برمیدارم.»
«منم اینو برمیدارم…»
یو سانگا و لی گیلیونگ به ترتیب یه دسبتند کوچیک و یه سپر قدیمی پیدا کردن.
[دستبند بازیابی قدرت جادویی]
[سپر آهنی قدیمی]
جفتشون آیتمهای ردهی D بودن ولی خب کاچی بهتر از هیچی. دستبند بازیابی قدرت جادویی برای هرکسی یه آیتم بدردبخور بود و سپر آهنی قدیمی هم چیز خوبی برای لی هیونسونگه. نمیشد به اون عبارت «آهنی» تو اسمش بی تفاوت بود. این آهن از آهن زمینی خیلی محکمتره.
یو سانگا با کمی ناامیدی حرف زد. «کم ارزشتر از اونیه که فکر میکردم.»
کم ارزش. حرفاش اشتباه نبودن. حیف اسم «خزانهی گنج» که بذارن رو اینجا. یو جونگهیوک. همونی که دیروز از ایستگاه رفت احتمالا راهش به اینجا هم باز شد. میدونست از جنگیدن با اون شیطان خسته میشه پس حتما از فرصت استفاده کرده و گنجینهها رو کش رفته. حالا هم رسما داریم به جایی دستبرد میزنیم که قبلا بهش دستبرد زدن.
«عیبی نداره، اصلی کاری هنوز مونده.»
به صندوق سیاه وسط تونل نگاه کردم. دیگه خیلی معطل نکردیم و صندوق رو باز کردیم. وسیلهی تو صندوق یه اجاق بود. اونقدی کوچیک بود که تو جیب جا بشه و آدم اصلا روش نمیشد بهش بگه اجاق.
[اجاق قدرت جادویی].
همونطور که انتظار داشتم هنوز اینجاست. این آیتم درواقع یه آیتم حیاتی تو این سناریوی فرعیه.
[هرکس فقط یک بار میتونه از اجاق قدرت جادویی استفاده کنه.]
البته یو جونگهیوک یکی از این اجاقها رو برده پس اصولا کلا دو تا اجاق اینجا بود.
«…این چیه الان؟»
«خب، گمونم یخورده از کابردش بدونم.»
از رو قصد یکم خودمو زدم به کوچه علی چپ که مثلا کار باهاش رو بلد نیستم، اجاق رو با قدرت جادویی فعال کردم و رون پای یه موش زمینی مرده رو برداشتم. خنده دار بود که چیزی به این بزرگی حتی تو بشقاب غذا هم جا نمیشه، اما پنج ثانیه بعد تغییرات چشمگیری تو رون پای موش زمینی ایجاد شد.
«وااااای! عجب بوی خوبی داره!»
بوی شیرینی میومد و رنگ رون پای موش زمینی به طلایی تغییر کرد.
«گوشت!» لی گیلیونگ با هیجان فریاد زد. یو سانگا سریع پرسید: «مـ- میشه اینو خورد؟»
«اول خودم امتحان میکنم.»
رون پای عقب چرب و چیلی رو گرفتم و دندونامو لای گوشت آبدارش فرو کردم. اونقدر آبدار بود که ازش بیرون میچکید… بیخیال جویدن شدم و چشمام رو بستم. مزه کردنش با خوندن توصیفاتش تو داستان کلی فرق داشت.
[تعدادی از اساطیر آب دهنشون راه افتاده.]
[اساطیر 100 سکه به شما اهدا کردن.]
[اسطوره «اژدهای شعله سیاه جهنمی» آب دهنش رو قورت داد.]
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» داره ناخنهاش رو میجوـه.]
·········.
پیامهای زیادی همینجور بی وقفه ظاهر میشدن. بله دیگه، برنامههایی که توشون بخور بخور باشه بهترینن. همه عاشق غذان.
«بخورین. گمونم مشکلی نداره.»
هردوشون به محض تایید کردنم با کله سراغ گوشت رفتن. سه روز تموم یه غذای درست حسابی نخوردن پس حتما خیلی گرسنهـشونه. هان میونگو که به خودش اومده بود با تردید جلو اومد، «د- دوکجا- شی… یـ- یه لحظه دیوونه شدم…»
«بخور. دلواپس چیزی نباش.»
«مـ- ممنون!»
«به هر حال بعد خوردن این دیگه فاتحت خوندست.»
«چـ- چی…؟»
رنگ و روی هان میونگو عین گچ سفید شد. به شوخی این رو گفتم ولی هان میونگو جدا قراره بمیره. اَزمودیوس که بیفته دنبالت دیگه کارت دراومده، سر و کله زدن باهاش حتی برای یو جونگهیوک هم سخت بود.
هرکدوم یه رون دستمون گرفتیم و شروع به خوردن کردیم. داشتیم باهم گوشت میخوردیم چون بعد شروع اون همه اتفاق همگی گرسنه بودیم. به هر حال گشنگی که دست آدما نیست. همه تو سکوت غذاشون رو میخوردن. یعنی بخاطر نور ملایمیه که اجاق قدرت جادویی تو محیط پخش کرده؟ آخه یکم احساساتی شدم.
کشتن یه چیز و خوردنش برای زنده موندن. زندگی آدمیزاد همینه. همیشه همینطور بوده ولی نمیدونم چرا الان همچین حس خوبی بهم داده بود. یهو سرم رو بالا آوردم و با یو سانگا چشم تو چشم شدم. هوف، یو سانگا به خودش اومد و یهویی ناله کرد، «خیلی به درد نخورم.»
«…ها؟»
«دوکجا- شی این همه از دل و جونت مایه گذاشتی و اونوقت من اینجا نشستم دارم عین گاو میخورم… یه ذره هم نتونستم کمکی کنم…»
«نه، یو سانگا- شی. خب…»
«راستی، دوکجا- شی چطور این همه چیز میدونی؟ بلدی گوشت این هیولاها رو بپزی و…»
«عا، چیزه…»
«خودشه! حتما بخاطر اینه که کلی رمان تخیلی خوندی، آره؟ واقعا که، روحم هم خبر نداشت دنیا قراره به این روز بیفته. من احمقو باش که داشتم اسپانیایی یاد میگرفتم.»
وقتی حرفای یو سانگا رو شنیدم یجورایی حس عجیبی بهم دست داد. دهنم رو باز کردم تا دلداریش بدم. «یو سانگا- شی اتفاقا چون زبونای خارجی یاد میگرفتی تونستی زبون گونههای شیطانی رو هم بفهمی.»
که البته همچین هم کمکی نکرد.
«که اینطور… ممنونم دوکجا- شی…»
رو به یو سانگا لبخند زدم و از جام پا شدم. اکیپ دوباره مشغول خوردن شد. از خوردن دست کشیدم و به پشت سر اکیپ راهی شدم. راستش اجاق قدرت جادویی مهم بود ولی هدف من یه آیتم دیگه بود. از نزدیک به «صندوق سیاه» که اجاق قدرت جادویی توش بود نگاه کردم.
خودشه. هیچ شکی ندارم. یو جونگهیوک که اجاق قدرت جادویی رو برداشته احتمالا دربارهـش نمیدونست. گنج واقعی این مکان انبار مانند این »صندوق سیاه» بود. تو داستان اصلی، یو جونگهیوک تازه تو دور 6ام پس رویش راجع بهش فهمید.
نمیدونم کی بود که اول این رو کشف کرد. «هوری خادم بهشتی» بود طرف؟ خب، درست حسابی یادم نیست. شاید درست نباشه ولی خب احتمالا همچین اسمی داشت.
{«اونجا. صندوقای عجیبی تو مناطق ابتدایی هستن. اگه چیزی توشون بذاری…»}
همین موقع با یو سانگا چشم تو چشم شدم و پرسیدم: «این صندوق برای چیه؟»
یو سانگا صندوق رو نگاه کرد و گفت: «ها؟ عا، خب…» روی صندوق حروف ناآشنایی نوشته شده بود.
…یعنی ممکنه بتونه اینا رو بخونه؟
«صندوقِ… آیتم تصادفی؟»
لعنتی. بخاطر همینه که تخصص زبان خارچه مهمه.
«عا… خب… اوم. معنیش همین میشه دیگه.»
یکم معذب شدم. یو سانگا فریاد زد: «یالا امتحانش کن دوکجا- شی!»
«…عیبی نداره؟»
نه نه. لی گیلیونگ به شدت سرش رو به نشونهی اینکه نه عیبی نداره تکون داد.
«نمیخواد دلواپس ما باشی. هرچی آیتم اینجاست واسه خود خوته. اینکه دیگه پرسیدن نداره.»
آره، دستم رو شد پس بهتره زود انجامش بدم.
«پس خوب ازش استفاده میکنم.»
[تعدادی از اساطیر نسبت به تصمیم شما سرشون رو به نشونهی تایید تکون میدن.]
هستهی شیطان رده 7امی رو از تو جیبم درآوردم. از جسد حافظ تاریکی جداش کرده بودم. به علاوهی وفای شکسته که مقاومتش ته کشیده بود. طبق طرح داستان اصلی، کاربرد این صندوق سادهـست.
{«کسی چه میدونه؟ شاید یه آیتم محدودی نصیبت شه که حتی با سکه هم نشه خریدش.»}
هستهی شیطان و وفای شکسته رو داخل صندوق گذاشتم.
{»هه، حرفامو باور نمیکنی؟ فکر کردی چاخان میکنم؟ چندتا آیتم بذار داخلش و در صندوق رو ببند!»}
راستش نمیدونم چی بشه وقتی این دو تا آیتم رو باهم بذارم داخلش. ولی مطمئنم چیز خیلی خفنی از آب درمیاد.
{«بی قید و شرط حتما یه آیتم سطح بالا بیرون میاد!»}
یه لحظه بعد، نور خیره کنندهای از صندوق بسته تابید.