Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 20
اعضای تیم خوب جنگیدن. راستش یکم دور از انتظارم بود. در کل لی هیونسونگ و جونگ هیوون که همراه من قدم جلو گذاشتن خیلی قوی بودن. طبیعتاً آرایش جنگیمون هم به این ترتیب شد که من ما سه تا جلو بودیم و سه تای دیگه هم پشت. کمتر از یه دقیقه بعد شروع مبارزه، چند تا موش زمینی که گردنشون سوراخ شده نقش زمین شدن.
لی هیونسونگ یه موش زمینی دیگه رو از پا درآورد، عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت: «…گمونم بتونم زنده قسر دربرم.»
به محض ارتقای وضعیت کلیشون، معلوم شد بشر همچین هم ضعیف نیست. البته لی هیونسونگ از لحاظ روانی تو این دنیا خیلی خاصه. اصولاً یه آدم عادی که گیر هیولاها میفته اونقدری خوش شانس نیست که مثل ایشون پوست کلفت باشه. الکی نیست که تو آینده لقب شمشیر پولادی رو بهش میدن. اما اونی که بیشتر متعجبم کردم جونگ هیوون بود. گفت: «الگوی کشتنشون سادهتر از اونیه که فکر میکردم!»
شاید بهخاطر مهارت کِندوـه ولی هر بار که شمشیرش رو تاب میداد، هدفش که موشهای زمینی باشن پاها یا دمشون بریده میشد.
«هوف!»
ظاهراً جونگ هیوون بیشتر سکههاش رو صرف قدرتش کرده. بهخاطر همین قدرت تحملش پایین اومده ولی نتیجهی یه ضربهی شمشیرش بهتر از اونی بود که فکر میکردم. شمشیرش به طرز وحشتناکی تو هوا حرکت میکرد.
«لعنتی، یکیش از زیر دستم در رفت! محض رضای خدا!»
حین حرف زدن صداش میلرزید. تنها نقطه ضعفش اینه که استقامتش اونقدر پایینه که زیاد نمیتونه تو مبارزه سر پا وایسته. موشهای زمینی که مابین اعضای تیم حرکت میکردن نسبتاً باهوش بود. بعد اینکه تونستیم تجمعشون رو به هم بزنیم و پخش و پلاشون کنیم، سمت حریفی هجوم بردن که طبق غریزهی شکارچی بهنظر ضعیفترینه.
«بسپرینش به خودم.»
اما موشهای زمینی نمیدونستن رو هدف اشتباهی دست گذاشتن. لی گیلیونگ با وسیلهی کُندی که تو دستش داشت محکم تو کلهی یه موش زمینی زد. چون بچهست قدرت ضربهش کم بود اما همون مقدارش هم کافی بود. بقیه میتونستن کمکش کنن کار اون جونور رو تموم کنه.
نیزهی یو سانگا بدن موش زمینی رو سوراخ کرد. موش زمینی چند بار تقلا کرد. یو سانگا دست و پاش رو گم کرد ولی دستش رو از نیزه برنداشت. موش زمینی دیگه جونی تو تنش نموند و بیحرکت رو زمین افتاد. حقیقتاً فکر میکردم یو سانگا به سختی بتونه خودش رو با این دنیا وفق بده ولی راستش حسابی جا خوردم. معمولاً در حالت اصولی باید عین هان میونگو یه گوشه میایستادن و از ترس به خودشون میلرزیدن، که البته واکنش عادی هم همین بود.
«ا- اههههههههه…» وسط این بلبشو همه داشتن مثل سگ جون میکندن، اون وقت یکی رفته یه گوشه قایم شده. حتی نمیتونست درست حسابی هم قایم بشه و نزدیکی ساق پاش خونریزی داشت.
با خار آخرین موش زمینی رو سوراخ کردم و اطراف ساکت شد. خون روی خار رو با یه حرکت تمیز کردم و به بقیه نگاه کردم. همه چند تا خراش برداشته بودن جز هان میونگو که به خونریزی افتاده بود، جز این زخم وخیمی رو کسی نیفتاده. اولین پیروزی بزرگی بود برای خودش.
یو سانگا و لی گیلیونگ آروم گرفتن و نشستن، اما لی هیونسونگ نیزهش رو تو زمین فرو کرد و عرق پیشونیش رو پاک کرد. جونگ هیوون تعداد موشهای زمینی هلاک شده رو شمرد و غرغر کرد. «…دوکجا- شی، حساب چند تا رو رسیدی؟»
«چهار تا.»
«تچ، دو تا رو کشتم.»
«منم سه تا.» یهجورایی به غرورم برخورد وقتی شنیدم لی هیونسونگ از افتخاراش میگه. با این سطح وضعیت کلیم فقط به اندازهی یکی تفاوت داشتیم. از مهارتم استفاده کردم و به پنجرهی ویژگی لی هیونسونگ نگاه انداختم.
+
[اطلاعات کاراکتر]
اسم: لی هیونسونگ
سن: 28 ساله
اسطورهی حامی: ارباب پولاد.
ویژگی اختصاصی: سربازی که چشمش رو روی بی عدالتی بست (معمولی)
مهارتهای اختصاصی: مهارتهای سرنیزه سطح 2، استتار سطح 1، صبر سطح 1، عدالت طلبی سطح 1، کار با سلاح سطح 2.
ضربهی خلاص: حملهی کوه عظیم سطح 1
وضعیت کلی: استقامت سطح 12، قدرت سطح 9، چالاکی سطح 9، قدرت جادویی سطح 6.
ارزیابی کلی: به زودی ویژگیش متحول میشه. اعتماد این شخص نسبت به شما بالاست. حامی پشتش نسبت به شما محتاطه.
* «پکیج مبتدی» در حال استفاده است.
+
هه، پکیج مبتدی. پس بگو چرا اینقدر قویه. انگار ارباب پولاد خیلی از لی هیونسونگ خوشش اومده. پکیج مبتدی یه پکیج قابل خریداری با سکهست که میانگین وضعیت کلی تجسم کمتر از سطح 10ـه. آیتم خوبیه که توانایی کار با سلاح به شخص میده که برای اول کار مهارت به درد بخوریه، سطح وضعیت کلی رو هم دونهدونه یکی بالا میبره. اکثر تجسمها الکی مورد توجه قرار میگرفتن و چیز بیشتری نصیبشون نمیشد، اما لی هیونسونک خوش شانسه که پکیج مبتدی گیرش اومده.
«دوکجا- شی، قیافهت خوب بهنظر نمیاد…»
«عا، نه بابا. یه لحظه فقط رفتم تو فکر.»
حالا یهکم حسودیم میشه… خب، پول خریدنش رو داشتم ولی نخریدم. میانگین وضعیتم سطح 10 رو رد کرده پس خریدنش فقط بهم ضرر میزنه. لعنتی، فروشگاه دوکبی رو یهکم زود باز کردم.
«بیاین موشای زمینی رو یه جا جمع کنیم. باید غذای امروز رو حاضر کنیم.»
«امممم… راستی، چهطوری بپزیمش؟ خام که نمیشه بخوریمش.»
«فعلاً نمیتونیم بخوریم ولی یه راهی پیدا میکنیم.» گمونم زیادی با خاطرجمعی جواب دادم. بین اعضای تیمم سکوت حکمفرما شد. لی هیونسونگ اولین کسی بود که دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه، «ببخشید، دلم میخواد یه چیزی ازت بپرسم.»
«بله؟»
«دوکجا- شی، احیاناً… از این اوضاعی که توش گیر کردیم یه چیزایی میدونی؟»
ای داد، گند زدم.
«خب…»
یهو یاد پسروهایی که تو رمان خوندم افتادم و حرفای یو جونگهیوک به ذهنم اومد. پس اینجوریه. پس یه پسرو همچین حسی داره. معمولاً همچین اتفاقایی برای یه پسرو میفته. یه سری جواب به ذهنم اومد. میتونم با پررویی تمام بگم همش حدسیاتم بود یا که منم مثل یو جونگهیوک میتونم بمیرم و تو زمان به عقب برگردم.
[اسطوره طراح مرموز چشم انتطار جواب شماست.]
[تعدادی از اساطیر چشم انتظار جواب شمان.]
ولی از دید یه خواننده، بهترین جواب اینه که…
«عـ- عررررررررررر!»
یه شرایطی درست کنم که مجبور نشم جوابی بدم.
[اسطوره «طراح مرموز» نسبت به تصمیم شما سرش رو به نشونهی تایید تکون میده.]
«هنوز یکی مونده!» جونگ هیوون فریاد زد و لی هیونسونگ دویید. اما موش زمینی که قایم شده بود از هرکسی سریعتر بود. از بقیهی اون موجودات گندهتر بود.
«بـ- به دادم برسین…!»
از یکی از پاهای هان میونگو رو گرفت و کشونکشون توی یه تونل برد. یو سانگا که بهشون نزدیکتر بود، نیزهش رو تاب داد تا کمک کنه ولی اوضاع داغونتر شد چون هان میونگو عین چسب چسبید بهش.
«اینو بگیر!» لی هیونسونگ دستهی نیزهش رو دراز کرد ولی دست آخر به زمین خاکی خورد. موش زمینی و دو نفرِ دیگه، خیلی زود تو عمق زمین ناپدید شدن.
[اسطوره «اسیر سربند طلایی» از این آدم بزدل بدردنخور متنفره.]
جونگ هیوون ناله کرد، «هوف… میدونستم اون بهدردنخور آخرش تو هچل میندازتمون.»
«…متاسفم. خیلی دیر جنبیدم.» لی هیونسونگ با لحن غم زده حرف میزد. رو شونهش زدم تا بگم عیبی نداره.
«از دست کسی کاری برنمیاومد به هر حال.»
«بریم دنبالشون؟»
به سوراخی که تو اونجا ناپدید شدن نگاه کردم. یه سوراخ عادی نبود. اطرافش میشد مقداری انرژی رو حس کرد. تاریکیش هم حس ناجوری به آدم القا میکرد. عقب رفتم و گوشیم رو روشن کردم. فقط 5% از شارژش مونده بود. سر صبحی با یکی از اعضای گروه فرعی مقداری غذا رو در ازای یه شارژر مبادله کردم.
[سرعت خواندن شما تحت تاثیر ویژگی اختصاصی بیشتر شد.]
خیلی طول نکشید که تونستم صفحهی مدنظرم رو پیدا کنم.
{…«مرز تاریکی» محل زندگی موشهای زمینیه و یهجور فضای جداست که منشائش «ریشهی تاریکی»ـه. موشهای زمینی که بهجای اکسیژن تو هالهی سیاه نفس میکشن به صورت طبیعی نمیتونن رشد کنن مگه اینکه نزدیک «مرز تاریکی» باشن…}
بگی نگی این چیزا رو از قبل میدونستم ولی خب دوباره خوندنش ضرری نداره. درسته، این ورودی مرز تاریکیه. موارد لازم رو خوندم و گوشی رو تو جیبم گذاشتم.
«دوکجا- شی؟» لی هیونسونگ با سردرگمی داشت نگاهم میکرد. سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
«میریم تو.»
«عا، پس…»
«اما خطرناکه با تعداد زیاد بریم. لی هیونسونگ-شی و جونگ هیوون-شی، شما همین طرفا منتظر بمونین. اگه چیزی شد بهتون علامت میدم.»
جونگ هیوون که ترسیده بود پرسید: «باشه… نکنه میخوای فقط با لی گیلیونگ بری؟»
«توانایی لی گیلیونگ تو پیدا کردنشون به درد میخوره.»
وقتی میخواست به شدت مخالفت کنه، دستم رو بالا آوردم و لی هیونسونگ رو صدا زدم، «لی هیونسونگ-شی. جونگ هیوون-شی تو شرایط خوبی نیست پس بیزحمت حواست بهش باشه.»
لی هیونسونگ انگار متوجه چیزی شد. «گرفتم.»
«وایسین ببینم. من خوبم!»
«جونگ هیوون، اعتماد به نفس چیز خوبیه ولی بیگدار به آب نزن.»
«…»
تنفس جونگ هیوون نامنظم بود. اثر مه سمی کامل از بدنش خارج نشده بود. اون دو رو ول کردم و با لی گیلیونگ وارد سوراخ شدیم. سوراخی که داشتیم واردش میشدیم معلوم بود شیب کاملاً عمودی داره. اما وقتی وارد شدیم، تونستیم بیهیچ مشکلی سر پا وایسیم، انگار که جاذبهی زمین داشت عمودی عمل میکرد.
همش بهخاطر نیروی جادوییه که از مرز تاریکی ساطع میشه.
«از این ور.»
اونقدر تاریک بود که نمیتونستم چیزی ببینم پس چارهای نداشتم جز اینکه همراه لی گیلیونگ جلو برم. هالهی سیاه خاصیت جذب روشنی داره و بهخاطر همین چراغ قوه یا هرچیز دیگه که نور تولید کنه اینجا بهدردنخور میشه. اگه توانایی «ارتباط متنوع» لی گیلیونگ رو نداشتیم، احتمالاً مجبور میشدم دوباره از سکه استفاده کنم.
«ببخشید هیونگ.» لی گیلیونگ صدام زد. «عمداً اون کارو کردی؟»
«…چی؟»
«وقتی اون جونور نونا و آجوشی رو گرفت، کاری نکردی.»
یه لحظه مردد شدم. تو دل تاریکی، انگشتای لی گیلیونگ حس عجیبی میدادن. تا بخوام حرفی بزنم، لی گیلیونگ حرف زد، «هیونگ، اون موقع داشتم نگاهت میکردم.»
حتی تو لحظات کوتاه هم داشته نگاهم میکرده. عجب بچهی ترسناکیه. فایده نداره از همچین آدم تیزی چیزی رو قایم کنم.
«آره، درسته.»
جوابم وحشتناک بود و موجی از پیام بالا سرم ظاهر شد. بله دیگه، از نظر اساطیر کارم رقتانگیزه.
[اساطیر خوبی مطلق نسبت به بیرحمی شما اخم کردن.]
[اسطوره «طراح مرموز» با چشمان مشتاق بهتون زل زده.]
«چرا این کارو کردی؟»
«بهخاطر عادت موشای زمینی.» تصمیم گرفتم صادقانه جواب بدم. «موشای زمینی عادت دارن شکارشون رو همونجایی که گنجاشون هست نگه دارن. فقط غذا جمع نمیکنن. خیلی چیزای دیگه که کمیابن رو هم جمع میکنن. مثلاً یه آیتم خاص. اما مسیر تونلشون اینقدر پیچ تو پیچه که نمیشه پیداشون کرد مگه اینکه مستقیم بیفتی دنبالشون.»
لی گیلیونگ لحظهای سکوت کرد. حرفام رو ادامه دادم، «انتظار داشتم هان میونگو رو برداره ببره. ولی تو مخم هم نمیگنجید که یو سانگا رو هم با خودش ببره.»
«پس هدفت کلاً نجات نونا یا آجوشی نیست، بلکه بهخاطر آیتمه؟»
«آره. ازم ناامید شدی؟»
«نوچ.» دست کوچیک لی گیلیونگ، انگشتم رو محکمتر فشرد. «هیونگ نباید دروغ بگی.»
«…»
«هیونگ اگه همچین آدمی بودی، منو تو مترو نجات نمیدادی. من بهت اعتماد دارم.»
لی گیلیونگ اصلاً مثل یه بچه رفتار نمیکرد ولی خب به هر حال یه بچه بود. لی گیلیونگ نمیدونست. عاقل و بالغ بودن دو بحث کاملاً جدای از همن.
[برخی از اساطیر به قدری تحت تاثیر قرار گرفتن که اشکشون دراومد.]
[200 سکه اهدا شد.]
تو این دنیا آدمای بالغی هستن که از همچین اشخاص عاقلی سوءاستفاده میکنن. سوراخ درازتر از اونی بود که فکر میکردم و تا یه مدت طولانی مجبور بودیم همینطور پایین بریم.
«هیونگ.»
«بله.»
«هیونگ، تو یه خدایی؟»
«…چی؟»
«یا شخصیت اصلی؟»
بعضی وقتا بچهها سوالای هوشمندانه میپرسن. چون اونا تو دنیایی زندگی میکنن که خیال و واقعیت به طور کامل از هم سوا نیستن. لی گیلیونگ خودش هم نمیدونه این سوالش دقیقا یعنی چی.
«من شخصیت اصلی نیستم. اتفاقا همیشه به شخصیتای اصلی حسودیم میشد.»
«ولی یه چیزایی از این دنیا میدونی، مگه نه؟»
یه لحظه فکر کردم و بعد جواب دادم، «درسته.»
«پس یه چیزی میپرسم.»
«اگه بتونم جواب میدم.»
«اگه همهی این سناریوها رو کامل کنیم… میشه یه آرزو کنیم؟»
«آرزو؟» یهخورده گیج شدم.
«آخه اصولاً بعد همچین ماجراهایی یه جایزه میدن. آخر این ماجرا هم همچین چیزی هست؟»
تو دل تاریکی، صدای تنفس لی گیلیونگ داشت میلرزید. یهو قیافۀ لی گیلیونگ وقتی که چشمش به مادر مُردهش خورد جلو چشمم اومد. تمام اونایی که خودشون رو با این دنیا وفق دادن به نوعی چیز دردناکی تجربه کردن. بعضیا دیوونه میشدن، بعضیا تسلیم ذات بیرحمشون میشدن و بعضیا به طرز احمقانهی خوشبین باقی میموندن.
«آره، هست.»
خدا رو شکر که اینجا تاریکه. چون لی گیلیونگ الان نمیتونه ببینه چه قیافهای به خودم گرفتم.
«دیگه تقریباً رسیدیم هیونگ.»
هالهی سیاه اطراف ذرهذره داشت کمتر میشد. این یعنی ریشهی تاریکی همین نزدیکیاست. عصبی شدم و خار رو محکم تو دستم گرفتم.
[تعدادی از اساطیر نفسشون تو سینه حبس شده.]
صدای موشهای زمینی رو از جایی تو دل زمین شنیدم. هرچی صدا نزدیکتر میشد، احساس میکردم فضا هم داره بزرگتر میشه. تو قعر تاریکی روشنایی دیدم، انگار یکی آتیش روشن کرده باشه. بعد پشت اون روشنی یه صندوق قدیمی دیدم. وقتی مطمئن شدم جای درستی اومدم، صدای پیام تو گوشم پیچید.
[سناریوی فرعی به روزرسانی شد.]
[شما وارد «خزانهی گنجینهی موش زمینی» شدین.]