Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 17
برخلاف مزاحمت چون اینهو، اساطیر سناریوی درخواستی نخواستن. به عبارت دیگه، وقت خوبی برای سر و کله زدن باهاش نبود.
حدود نصف روز، حواسم رو روی این گذاشتم که اوضاع ایستگاه گومهو رو متوجه شم. لی هیونسونگ پیش قدم شد تا اطلاعاتی بهم بده. «الان رو هم رفته 86 نفر تو ایستگاه گومهو هستن. عا، گمونم الان دیگه با دوکجا- شی میشه 87 نفر.»
«کمتر از اونیه که فکر میکردم.»
«آره. وقتی سناریو شروع شد، فقط اونایی که نزدیک ایستگاه و تو مترو بودن نجات پیدا کردن. هیچکس بحثش رو پیش نمیکشه ولی احتمالاً تو سناریوی اول…»
نیازی نبود کلمات بعدی رو بشنوم. از قیافهی آدماش میتونستم متوجه شم. اونایی که نجات پیدا کردن، جون یکی رو گرفته بودن. تمام آدمای اینجا قاتل بودن.
«الان ایستگاه گومهو به دو گروه تقسیم میشه. درواقع اصولاً بخوام بگم فقط یه گروهه و مابقی سیاهی لشکرن.»
لی هیونسونگ با قیافهی گرفته به جمعیت نگاه کرد. مردهایی مسلح به میلههای آهنی یا سلاحهای دیگه بودن. معلوم بود این وسط قدرت دست کیه.
کوچیکترین پسر گروه هانکیونگ، هان میونگو ناله کرد. «حرفمو باور کنین! رئیس گروه داره از دل و جون مایه میذاره و همگیمون به زودی نجات پیدا میکنیم.»
«با همهتونم، هیونگ-نیم راست میگه. امیدتونو از دست ندین. بیصاحب که نیستیم.» اونی که هان میونگو رو زیر پر و بالش گرفته و درواقع گروه رو رهبری میکنه، چون اینهو بود. اونا «گروه اصلی» بودن.
«مامان، حوصلم سر رفته… میشه با گوشیت بازی کنم؟»
«یهکم دیگه طاقت بیار. تیم نجات به زودی میرسه.»
«دولت بالاخره یه کاری میکنه. از پا انداختن یه کشور که کشک نیست.»
پس اونایی هم که توسط گروه اصلی محافظت میشدن و میخواستن جونشون رو حفظ کنن، «گروه فرعی» بودن. ارادهشون برای قاتل شدن زیادی ضعیفه. حتی اگه 100 تا قاتل اینجا دور هم میشدن، باز به دو دستهی ضعیف و قوی تقسیم میشدن. شاید الان پیش خودشون خیال میکنن قاتل نیستن. از نظر همهشون چارهی دیگهای نبود.
لی هیونسونگ به گروه اصلی که داشت به مردم روحیه میداد نگاه کرد و گفت: «جیرهبندی غذا رو گروه اصلی تعیین میکنه. سوپرمارکتا و رستورانای این نواحی رو خالی کردن دیگه… حالا هم غذاهای باقی مونده کمکم داره ته میکشه.»
«که اینطور.»
«بهخاطر همین بعضی افراد گروه اصلی فرستادن که مواد غذایی جمع کنن. هیوون- شی هم که آوردی باهاشون رفته بود.»
«هیوون- شی…؟»
«عا، اسم زنیه که نجات دادی دوکجا- شی.»
به زنی که روی نیمکت مترو درازبهدراز افتاده بود نگاه کردم. زیر نور چراغ، زیباییش معلوم بود. گونههای توپر و ظاهر دلنشینش نشون از این داشت که اغلب بقیه از جذابیتش تعریف میکنن. به لطف ریههای میمون، رنگ و روش از سر صبحی که پیداش کرده بودم بازتر و روشنتر شده.
«هیوون-شی تنها کسیه که اگه نجاتش نمیدادم برنمیگشت؟»
«نه. راستش یه چند نفر دیگه امروز صبح بیرون رفتن ولی فقط اونایی که از گروه فرعی بودن برنگشتن.»
«برنگشتن؟»
«نه.» قیافهی لی هیونسونگ دوباره غرق ناراحتی شد. فکر میکرد تقریباً میدونه چه بلایی سرشون اومده. شونهی لی هیونسونگ رو گرفتم. بعد لمس کردنش تازه مطمئن شدم. الحق که شمشیر پولادیه. قدرتش دیگه باید سطح 10 رو رد کرده باشه.
«چـ- چرا داری…؟
«لی هیونسونگ-شی، حتماً به تو هم پیشنهاد دادن بری تو گروهشون ولی قبول نکردی.»
«عا، خب…» به طرز تابلویی قدرت مبارزهی لی هیونسونگ از بانگ چولسو یه سر و گردن بالاتر بود. محاله چون اینهو برای آوردنش تو گروه خودش مشتاق نباشه. «نمیدونم چرا ولی با خودم گفتم بهتره قبول نکنم. زیاد اخلاق و رفتار آدمای دیگه رو درک نمیکنم ولی…» لی هیونسونگ طوری که انگار معذب شده سرش رو خاروند. «حس کردم یه جای کارشون میلنگه.»
که یه جای کارشون میلنگه…
نمیشد با اطمینان گفت ولی حس میکردم راست میگه. هرچی نباشه لی هیونسونگ، لی هیونسونگ بود دیگه.
«به حرف دلت گوش بده.»
اینجوری میتونم همچنان بهش اعتماد کنم. صدای بانمکی رو از جایی شنیدم و پشت سرم رو نگاه کردم، یو سانگا و لی گیلیونگ رو دیدم که دارن نگاهم میکنن. قیافهشون شبیه جوجههایی بود که منتظر مادرشونن بهشون غذا بده، همین منو به خنده انداخت.
«تازه یادم افتاد، دیگه عصر شده. گرسنهاین؟ بیاین یکییکی بردارین.» غذاهای سوپرمارکت رو نوبتی بهشون دادم.
«عا. واقعاً؟ میشه؟»
«این بار مجانیه. ولی دفعهی دیگه بهتره پولشو بدین.»
«ها؟ چـ- چهقدر باید بدیم…؟»
«همتون سکه دارین دیگه، مگه نه؟ 10 سکه برای هر کدوم از چیزایی که بردارین.»
«خـ- خب…»
سردرگمی چهرهی یو سانگا و لی گیلیونگ رو پر کرد. قیافهشون جوری شد که انگار انتظار نداشتن همچین حرفی بزنم.
«حتماً. الان هزینهش رو میدم. چیز مفت لازم ندارم.» در کمال تعجب، اونی که این رو گفت همون زنی بود که روی نیمکت دراز کشیده بود. به هوش اومده انگار.
«من جونگ هیوونم. ممنون که امروز صبح کمکم کردی.»
«قابلی نداشت.» فکر میکردم یه زن لوس باشه ولی میتونستم ببینم که زود قضاوت کردم.
«یو سانگا-شی، لی هیونسونگ-شی. ببینین، لطفاً چشماتونو باز کنین. وقتش نیست همچین قیافهای به خودتون بگیرین. سر گیر آوردن این غذاها رو زندگیش قمار کرد. انتظار دارین مفتکی ازش بگیرین؟» در حالی که بیهیچ تردیدی حرف میزد، تغییری تو چهرهش ایجاد نمیشد.
«آم…» یو سانگا طوری که انگار تازه دوزاریش افتاده، از خجالت سرخ شد. «خیلی احمق بودم، متاسفم. البته که باید هزینهش رو بدیم… درسته. منم خوشم نمیاد چیز مفتکی بگیرم. متنفرم که سر بار بقیه باشم.»
«منم با یو سانگا-شی موافقم. از الان هزینهش رو میدم.»
از واکنش دور از انتظاری که داشتن جا خوردم. معلومه دیگه، فقط چون دنیا به آخر رسیده به این معنی نیست که همهی آدما عین همن. جواب دادم: «حالا که اصرار میکنین… باشه. همه بلدن سکه مبادله کنن؟»
«آره. یکی دو روز پیش یاد گرفتم. انگشت اشارهی همدیگه رو لمس میکنیم، آم، بعدش…»
«فقط تو ذهنت هر چند تا سکه که میخوای مبادله کنی رو تصور کن.»
اول جونگ هیوون، بعد به ترتیب یو سانگا و لی هیونسونگ 10 سکه در ازای غذا مبادله کردن. خداروشکر اونطور که فکر میکردم جبهه نگرفتن. این کارو نکردم که چهارتا سکه به جیب بزنم. اولش شاید فکر کنن این تصمیمم نامردیه ولی کمکم همهشون میفهمن که این بهترین کاره.
[«لی گیلیونگ» 20 سکه به شما داد.]
«ها؟ 10 تا سکه زیاد دادی.»
«این بهخاطر اون شکلاتیه که بهم دادی.»
رفتار لی گیلیونگ موقع حرف زدن خیلی خوب بود. شاید بچهها سریعتر از هر بزرگسال دیگهای خودشون رو با این دنیا وفق دادن. برای بچهها کنار اومدن با چیزای غیرمنطقی راحتتره.
«دوکجا-شی پیشمون میمونی؟»
«عا، خب…»
«دوکجا- شی.» اونی که صدام زد لی هیونسونگ نبود. پشت سرم رو نگاه کردم و چون اینهو از گروه اصلی رو دیدم. آره، فکرش رو میکردم به همین زودیا سر و کلهش پیدا شه.
«میشه چند لحظه باهات اختلاط کنم؟»
چند تا از دندونای بانگ چولسو ریخته بود و داشت از پشت سر چون اینهو بر و بر نگاهم میکرد. خیره نگاهم کرد و بعد روش رو برگردوند. نه به اون خیره نگاه کردنش و نه به این رو برگردوندنش.
«باشه، اختلاط کنیم.»
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم و چون اینهو با قیافهی رضایتمندش گفت: «پس میشه بقیه اینجا رو چند لحظه خلوت کنن؟ میخوام تنها با دوکجا-شی حرف بزنم.»
«آه، خب…»
«نه، لازم نیست جایی برین. میتونین حرفامونو گوش بدین.»
چشمای چون اینهو نسبت به حرفام تیک زدن. لی هیونسونگ که داشت میرفت سر جاش ایستاد و میخواست برگرده.
«هممممم، اینطوریاست؟ خب… هرجور راحتی.»
طوری رفتار میکرد انگار اجازه دارن و آزادن که حرفامون رو گوش بدن. چون اینهو گرد و خاک نیمکت رو کنار زد و نشست. افراد گروه چولدو از هر دو سمت پیداشون شد و یه سیگار و فندک دستش دادن. ظاهراً طرف زیادی فیلمای مافیایی دیده.
«به قیافهت میاد که از حاشیه رفتن خوشت نمیاد پس صاف میرم سر اصل مطلب.»
«باشه.»
«بیا تو گروهمون.» انتظار این یکی رو نداشتم. «دوکجا-شی میتونم تو گروه مقام بالایی بهت بدم. میخوام بیای باهمدیگه این گروه رو رهبری کنیم.»
«چرا من؟»
«مگه خودت چراشو نمیدونی؟» چون اینهو نگاهش رو سمت اعضای زخمی گروه چولدو برگردوند. «دوکجا- شی قهرمانیه که این آدما رو از دست هیولاها نجات داد. یه قهرمان همچین مقامی هم میخواد.»
طرز تفکرش جالبه. میخواد ازم سوءاستفاده کنه.
«اگه رد کنم چی؟»
«رد کنی؟ چه جالب. فکر اینجاش رو دیگه نکردم.» چون اینهو دود سیگار رو سمتم بیرون داد. «دوکجا-شی، این اصلاً یه خواهش نیست. وظیفهت همینه. آدمای بدبخت اینجا رو نمیبینی؟»
مردم با صورتهای کثیف و لباسهای پاره سمت ما رو نگاه کردن. بینشون بچههای گریون و سالخوردههای خسته بود.
«کار شاخی که ازت نمیخوام بکنی. ازت میخوام همکاری کنی که زنده بمونیم. دوکجا-شی، مگه توان این کارو نداری؟»
«دقیقاً حرف حسابت چیه؟»
«یکی رو برای شکار میخوام.» شکار؟ «تا همین یکیدو روز پیش، یکی این کارو میکرد. تنهایی غذا ردیف میکرد و توی تونلها شکار میکرد. دقیقتر بگم، همه چیز رو دوش خودش بود.»
لازم نداشتم بپرسم طرف کیه. صد درصد منظورش یو جونگهیوکه.
««ولی دیشب یهویی رفت.»
«پس یکی رو لازم داری که جاش رو پر کنه؟»
«با بلایی که سر چولسو-شی آوردی میشه فهمید که چه قدر زور داری.»
چشمای لی هیونسونگ و جونگ هیوون گشاد شد. حالا اونا هم فهمیدن چه خبره.
«دوکجا-شی برای تو هم بد نمیشه. قهرمان مردم میشی و همراه ما رهبر گروه میشی. همه ازت حساب میبرن و تازه…»
وسط حرفش پریدم، «متاسفم ولی من نمیتونم مسئولیت کسی رو گردن بگیرم. نمیخوام بیام تو گروهتون.»
«همممم. واقعاً؟»
«گذشته از تمام اینا، جوری که گروه رو مدیریت میکنی با مذاق من سازگار نیست.»
به اعضای سالم گروه چولدو و بعد هم به اعضای مریض احوال اعضای گروه فرعی نگاه کردم. مخصوصاً جونگ هیوون که داشت یهجوری به چون اینهو نگاه میکرد که انگار طرف دشمن خونی و چندین و چند سالهشه.
«اینطوریاست؟ خیلیخب. اما هر وقت نظرت عوض شد میتونی بیای سراغم.»
«خواب دیدی خیره.»
«هاها، میبینیم.»
خیلی طول نکشید تا معنی حرفای چون اینهو رو بفهمم. وقتی اعضای گروه چولدو کنار رفتن، اعضای گروه دیگه که ظاهراً منتظر بودن نزدیک شدن. آدمای گروه فرعی بودن. یقهم رو گرفتن و صداشون رو انداختن رو سرشون.
«هوی، شایعات درسته؟»
«جدا هرچی غذاست رو برای خودت نگه داشتی؟»
«میخوای همهش رو کوفت کنی اونم وقتی انقدری هست که بین همه تقسیم کنیم؟»
«ما هم اینجا آدمیمها! چرا فقط خودت باید اونا رو بخوری؟»
«هرچی هست رو بده دست اینهو-شی! اون عادلانه بین همه تقسیمشون میکنه!»
فهمیدم قضیه از چه قراره. میتونستم نیش باز چون اینهو رو از پشت جمعیت ببینم. لبهاش داشتن تکون میخوردن.
«انتخاب کن.»
غذاها رو بدم دستشون و قهرمانشون بشم؟ یا آدم بده بشم و همهش رو برای خودم نگه دارم؟ اگه قهرمان بودن رو انتخاب کنم، تو تلهی چون اینهو میفتم. بعد از اینکه غذاها رو تقسیم کنه، مجبور میشم با اعضای گروه برم دنبال مواد غذایی و آخرشم یه روز از پشت بهم خنجر میزنن. از طرف دیگه به محض اینکه غذاها رو برای خودم نگه دارم، تک و تنها میشم.
[چشم تعدادی از اساطیر داره برق میزنه.]
[اسطوره «طراح مرموز» نفسش رو با حرص بیرون داد.]
وقتی جمعیت دیگه داشت از کنترل خارج میشد، چون اینهو جلو اومد.
«هوفففف، ملت. آروم باشین. انگار سوءتفاهم شده. کیم دوکجا-شی همچین آدمی نیست.» داره چه غلطی میکنه؟ تلهست؟ «کیم دوکجا-شی تصمیم گرفته با ما کار کنه. غذایی که امروز آورده رو تحویل گروه اصلی میده و عادلانه تقسیم میشه. همینطور قول داده همچنان با ما کار کنه…»
حتماً خیال میکنه اون رو انتخاب میکنم و غلام حلقه به گوشش میشم. دیگه نمیتونستم چرت و پرتاش رو گوش بدم.
«بسه.»
یه لحظهی کوتاه نگران شدم. اگه یو جونگهیوک بود چیکار میکرد؟ آهان، همینه. جوابش اینه که یو جونگهیوک الان اصلاً اینجا نیست. اما من هم یو جونگهیوک نیستم.
«البته که غذاها رو بهتون میدم.» چون اینهو رو دیدم که نیشش تا بناگوش باز شد. ولی باید تا آخر گوش بدن ببینن چی میگم. «ولی مفتکی نمیدم.»
برخلاف یو جونگهیوک، من به همه چیز پشت پا نمیزنم که راه خودم رو باز کنم و جلو برم. ولی مسئولیت کسی رو هم گردن نمیگیرم. غذاها رو بهشون میدم اما نه مجانی. جمعیت طوری حیرت کردن که انگار حرفام رو متوجه نشدن.
«یـ- یه لحظه وایستا ببینم! مجانی نمیدی؟»
«بذارین روشنتون کنم. قصد ندارم غذاها رو برای خودم نگه دارم. ولی اینا رو به گروه چون اینهو نمیدم. خیریه که راه ننداختم و بهشون هم اعتماد ندارم.» رو به چون اینهو لبخند زدم. «یه قراری باهاتون میذارم. به قیمت منصفانه غذاها رو بهتون میفروشم.»
«میـ- میفروشی؟»
«چی…؟»
«هوف، چهقدر… پول میخوای؟»
از دور میتونستم قیافهی تو هم رفتهی چون اینهو رو ببینم. همینطور که نگاهم بهش بود خندیدم.
«نه، فقط سکه قبول میکنم.»
***
کمی بعد فقط چند نفر از گروه فرعی که رابطهای باهام داشتن پیشم موندن.
«چیزه… د-دوکجا-شی. این کار ایدهی خوبیه به نظرت؟»
«هیسسسس، مگه تو زندگی چیز مفتکی هم داریم؟ دوکجا-شی، کار خیلی خوبی کردی. جیگرم حال اومد.» جونگ هیوون با حرفاش نشون داد که نگرانی لی هیونسونگ نا به جاست. بعد از اینکه «مبادله» رو به همه اعلام کردم، کلی از افراد جمعیت اونجا ازم رو برگردوندن و رفتن. شاید ناامید شده بودن که رفتن.
«با هیوون-شی موافقم. آدمای اینجا از نظر گروه اصلی زیادی بیآزار و ضعیفن.»
«درسته. اون دیوثا… ایستگاه گومهو الان تو مشتشونه. با بقیه مثل گاو و گوسفند رفتار میکنن و یه وقتایی میبرنشون تا سر به نیستشون کنن. درست مثل من که امروز صبح همین کار رو باهام میکردن.»
بدن جونگ هیوون لرزید. درواقع اونی که مواد غذایی رو برای خودش نگه میداشت من نبودم، بلکه گروه اصلی بود. غذاها رو به بهانهی «تقسیم عادلانه» تصاحب میکردن و ته موندههاش رو هم به آدمای ضعیف میدادن. آدما وقتی باورشون بشه کسی داره ازشون محافظت میکنه خیلی ضعیف میشن. وقتی قدرتی یک طرفه به رسمیت شناخته بشه، مردم هم کمکم دست به دامن همون قدرت میشن و دیگه کاری ازشون برنمیاد.
«موافقم. برای همین به نظرم حرفی که دوکجا-شی امروز جلوی همه زد منطقیه. آدما باید اون قدری اراده داشته باشن که بتونن تنهایی یه کاری بکنن. اما…» لی هیونسونگ به غذاها نگاهی انداخت. «حتی یکیشون هم فروش نرفته. 50 سکه برای هرکدومشون زیادی گرون نیست؟ چرا عین ما 10 سکه ازشون نمیگیری…؟»
طرز فکرش اشتباه نبود. ملت حواسشون فقط به گروه اصلی بود و هیچ کدوم سمت ما رو نگاه نمیکرد. مردم هنوز یهکم دیگه زمان نیاز داشتن. با آرامش جواب دادم: «یهکم دیگه صبر میکنیم.»
بالاخره شب از راه رسید. هر از گاهی صدای هیولاهای بزرگ از سطح زمین به گوش میرسید و یه وقتایی بعضیا کابوس میدیدن. لی گیلیونگ و یو سانگا زودتر از بقیه خوابیدن و جونگ هیوون هم فقط چرت میزد و خوابش سبک بود.
لی هیونسونگ گفت: «دوکجا-شی تو هم بهتره بخوابی. من بیدار میمونم.»
«نوچ. عیبی نداره. لی هیونسونگ-شی تو میتونی بخوابی.»
«ولی خسته میشی.»
«کار دارم.»
«کار داری؟»
به پشت سر لی هیونسونگ اشاره کردم. در کمال تعجب، سایهی چند نفر دیده میشد. یکی دو نفر هم نبودن.
«چیزه… هنوز هم غذا مبادله میکنی؟»
بالاخره مردم دست به کار شدن.