ناولتو
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 11

  1. خانه
  2. Omniscient Reader’s Viewpoint
  3. قسمت 11 - قرارداد (1)
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

وقتی حس کردم آب داره وارد ریه‌هام می‌شه، بدنم یهویی سنگین شد. همین‌طوری داشتم به شکم اون هیولا کشیده می‌شدم. چون خوب موقعی افتادم، با دندون‌های اون جونور تیکه‌پاره نشدم. مسیر منتهی به شکم هیولا پر از آب بود و منم داخلش شناور بودم، داشتم نفس کم می‌آوردم ولی نباید این‌جا هوشیاریم رو از دست بدم. باید بیدار بمونم. مجبور بودم یه‌کم دیگه صبر کنم. با بدبختی مچاله شدم و نفسم رو همچنان نگه داشتم. 10 ثانیه، 20 ثانیه، 30 ثانیه… بالاخره تو قعر تاریکی دیواری رو لمس کردم.

«عـ- عوووووق.» حتی بعد از چندین بار بالا آوردن آب رودخونه، باز با بدبختی نفس می‌تونستم بکشم. استقامت سطح 10‌ـم باعث شده بود از سقوط ارتفاع بلند و برخورد با آب جون سالم به در ببرم، اما کبودی‌های کوچیک و بزرگ تو کل بدنم ظاهر شده بودن که خیلی هم درد داشتن. برای این‌که ترس بهم غلبه نکنه، نفس‌های منظم و آروم کشیدم و بعد رفتم سراغ گوشیم. می‌ترسیدم نکنه وقتی افتادم شکسته باشه، ولی خوشبختانه روشن و سالم بود. خوبه اون موقع ولخرجی کردم و یه گوشی ضدآب گرفتم.

چراغ قوه‌ش رو روشن کردم و صحنه‌ی مقابلم برام واضح شد. دیوارهای بتنی و مخلفاتشون روی آب شناور بودن. داخل شکم یه ایکتیوسور چندش‌تر از اونی بود که تصور می‌کردم.

«گندش بزنن.»

قیافه‌ی یو جونگ‌هیوک وقتی که بی‌هیچ تردیدی دستش رو ول کرد و مث گاو سرش رو انداخت از روی پل رد شد تو ذهنم کاملاً واضح بود. انتظار داشتم این کارو کنه، ولی خب بازم شوکه کننده‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم.

…اگه بخوام همکارش بشم، باید زنده بمونم. نفهم که نبودم. درک می‌کردم کلمه‌ی «همکار» برای یو جونگ‌هیوک خیلی سنگینه. از موقعی که تو اولین پس‌رَویش شکست خورد، یو جونگ‌هیوک دیگه هیچ‌وقت یه «همکار» واقعی نصیبش نشد. خیلی کم پیش می‌اومد آدم‌ها بتونن به این راحتی به پای یه پس‌رو برسن. این‌جوری شد که خودش تنهایی همه چی رو حل و فصل می‌کرد، همه به عنوان ناجی‌شون بهش احترام می‌ذاشتن و ازش حساب می‌بردن، آخرشم طبیعتاً تک و تنها شد. از نظر یو جونگ‌هیوک، «آدم‌ها» فقط یا زیردست بودن یا دشمن.

برای همین این کارش برای امتحان کردنم بود. اگه می‌خواستم باهاش تو یه سطح باشم، باید دیگه همین‌قدر رو خودم تنهایی حل و فصل می‌کردم.

…خب، وقتی از دید یو جونگ‌هیوک به قضیه نگاه کردم این برداشت رو کردم.

«فقط اونی که مغز خر خورده میاد باهات همکار شه… روانی دیوث.»

به زور کشون‌کشون خودم رو به یه تیکه بزرگ یونولیت رسوندم و سینه‌خیز رفتم روش. به لطف گرمای شکم ایکتیوسور، سردم نبود. اما مشکل اتفاقی بود که قراره از الان به بعد بیفته. چشم‌هام رو بستم و تو دلم گفتم پیامای نخونده رو نشون بده.

[شما در تکمیل سناریو شکست خوردید.]

[تسویه حساب شروع می‌شه.]

[100 سکه برای هزینه‌های استفاده از کانال از شما کسر شد.]

[اسطوره‌ی «اسیر سربند طلایی» نسبت به حرف‌های شما سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون می‌ده.]

[100 سکه اهدا شد.]

[اسطوره‌ی «قاضی شیطان نمای آتش» نسبت به تصمیم شما سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون می‌ده.]

[100 سکه اهدا شد.]

[اسطوره‌ی «طراح مرموز» به‌خاطر کارهای عجولانه‌ی شما ازتون ناامید شده.]

یه چندتایی پیام برام اومد. چندتا اسطوره هم که خودشون رو نشون داده بودن بهم سکه اهدا کردن. شاید به‌خاطر آخرین صحبتی بود که با یو جونگ‌هیوک داشتم. همین‌طور که پیام‌های اساطیر رو یکی‌یکی می‌خوندم و سکه‌های اهدایی به تعداد سکه‌هام اضافه می‌شدن، یه‌جورایی یه‌کم غمبرک زدم. اگه تو اولین انتخاب حامی یکی از این اساطیر رو انتخاب کرده بودم، شاید این بلاها سرم نمی‌اومد. اما از انتخابم پشیمونم نبودم.

بعد از این‌که خودم یو جونگ‌هیوک رو از نزدیک دیدم، مطمئن شدم تصمیمم درست بوده. شاید خردمند بزرگ و هم‌تراز خدایان یه حامی درجه بالا باشه ولی کافی نبود. اگه می‌خواستم جلوی یو جونگ‌هیوک دربیام، به چیزی بیش‌تر از «حامی» نیاز داشتم. اون چیز هم همونیه که قراره از این‌جا به دستش بیارم.

دیواره‌های شکم هیولا لرزیدن و داخل شکمش امواج کوچیکی ایجاد شد. فرمانروای دریا انگار داشت حرکت می‌کرد تا یه جایی بره. گوشیم رو روشن کردم و زمان باقی مونده رو حساب کردم. طبق رمان راه‌های نجات، معده‌ی ایکتیوسور حدود سه ساعت[1] بعد دریافت غذا شروع به ترشح اسید می‌کنه. به عبارت دیگه، زیاد برام وقت نمونده بود.

[هاها، چه‌قدر بد که کارت به این‌جا کشید. خیلی جالب بود.] صدای دوکبی اومد و صداش تو فضا پخش شد.

«…دوکبی؟»

[آره، خودمم. انگار اصلاً نترسیدی، نه؟»

«می‌دونستم میای.»

[هممم. انگاری خودت هم منتظرم بودی آره؟»

«آره، منتظرت بودم.»

نوری تو هوا درخشید و دوکبی ظاهر شد. فقط از قیافه‌ش نمی‌تونستم با اطمینان بگم، ولی ظاهرش که داد می‌زد مشتاق شده. حالا که این‌جا گیر افتادم، حالاحالاها نمی‌تونم چیزی بخورم. پس سعی کردم آروم حرف بزنم که انرژی زیادی از دست ندم، «می‌خوای سکه ازم بگیری؟»

[…سکه؟]

«حالا که نتونستم سناریو رو تکمیل کنم، باید عوضش ازم سکه بگیری.»

[هممم، چرا عوضش جونت رو نگیرم؟]

«اگه قرار بود جونم رو بگیری، اون وقت جلوی نتیجه‌ی شکست می‌نوشتیش نه که سه تا علامت سوال بذاری. معنی این کارت این نیست که می‌تونیم با هم مذاکره کنیم؟»

[…هاهاهاها. چه‌قدر جالب.]

درواقع این حرفام برای این بود که جون سالم به در ببرم. پیام سناریو «شکست: ؟؟؟» بود. یعنی که نتیجه‌ی شکست مشخص نیست. فقط حدس می‌زدم در ازای شکست ازم سکه بگیره. با این وجود به‌خاطر یه سری دلایل خیلی مطمئن بودم.

«اشتباه می‌کنم یعنی؟»

دلیلم هم اینه که با همچین سناریویی آشنا بودم.

دوکبی یه لحظه کمی مردد شد و بعد سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.

[درست می‌گی. تعجب کردم با همچین نشونه‌ی کوچیکی به این نتیجه رسیدی… از کسی که توجه‌ی همه‌ی اساطیر رو جلب کرده هم همین انتظار رو می‌ره.] از لحن دوکبی معلوم بود واقعاً داره ازم تعریف می‌کنه. [همون‌طور که خودت هم گفتی، اگه تو سناریوی فرعی شکست بخوری اون وقت می‌تونی سکه پرداخت کنی و جون سالم به در ببری.]

«چه‌قدر می‌شه؟»

[5100 تا سکه رد کن بیاد. منم می‌ذارم زنده بمونی.]

به تعداد سکه هایی که داشتم نگاه کردم.

[سکه های کسب شده: 5100 سکه]

ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز شد. این تخم سگ حالا رگ آزارش زده بالا.

«خیلی زیاده.»

[هاها، پس روحت شاد دیگه. به خودم بستگی داره سکه ازت قبول کنم یا نه، تازه حالاشم بهت لطف کردم. اگه غلط اضافی کنی می‌تونم اصلاً همین‌جا کلکت رو بکنم.]

«پس منو بکش.»

[…هن؟]

«گفتم منو بکش.»

[·········.]

«نمی‌تونی منو بکشی؟»

دوکبی خشکش زد. واکنشش طبیعی بود. ناسلامتی حالاشم داشت کلی باهام حال می‌کرد. به علاوه، اگه می‌خواست بکشتم اون وقت به خودش زحمت نمی‌داد بیاد این پایین دیدنم. از نظر این جونور، من باید از این‌جا جون سالم به در ببرم یا که خیلی فجیع بمیرم.

[هه‌هه. دیگه واقعاً داری می‌رینی تو اعصابم. با این حرفا می‌خوای به چی برسی…] ابروهای تخت دوکبی به شدت جنبیدن. وقتش بود دست از متلک انداختن بردارم و برم سر اصل مطلب.

«دوکبیِ درجه پایین، بی‌هیونگ. کار و کاسبی استریمریت چطور می‌گذره؟»

قیافه‌ش جوری شد که می‌تونستی به عمق معنای اصطلاح پشماش ریخت پی ببری. بی‌هیونگِ دوکبی برای اولین بار مات و مبهوت شد.

[تـ- تو از کجا اسممو می‌دونی؟]

«تازگیا کار پخش و استریمت به مذاقت خوش نیومده، نه؟ اساطیر دارن خیلی خسیس بازی درمیارن.»

[تـ- تو دیگه کی هستی؟ چطور یه آدمیزاد…] شاخ‌های بی‌هیونگ لرزیدن. واکنشش طبیعی بود. ناسلامتی امکان نداره یه آدم معمولی درباره‌ی سیستم استریم ستاره بدونه. اما من یه آدم معمولی نبودم.

[تعدادی از اساطیر به هویت شما مشکوک شدن.]

[چشم‌های اسطوره‌ی طراح مرموز با فهمیدن نقشه‌ی شما برق می‌زنن.]

از الان به بعدش رو دیگه اساطیر نباید میشنیدن. آروم به بی‌هیونگ گفتم: «چه‌طوره اول کانال رو ببندی تا بعد حرف بزنیم؟»

بی‌هیونگ نگران شد و کانال رو بست.

[کانالِ #BI-7623 بسته شد.]

به محض رفتن اساطیر از کانال، بی‌هیونگ روی واقعیش رو نشون داد.

[حالا حرفتو بزن. تو… چطور یه آدم معمولی برنامه‌ی استریم ستاره رو میشناسه؟]

«اینش مهم نیست.»

[هن؟]

«بی‌هیونگ، می‌خوای «پادشاه دوکبی‌ها» بشی؟»

[اینو دیگه چه‌طوری-]

«مگه نمی‌خوای بهترین استریمر دنیا شی و دوک گاک و گیل‌دال رو بذاری تو جیب بغلت؟» قیافه‌ی بی‌هیونگ داشت عوض می‌شد. «بی‌هیونگِ دوکبی، باهام قرارداد ببند. اون وقت منم تو رو پادشاه دوکبی‌ها می‌کنم.»

[1] ی.م: تو مانهوا زده 3 دقیقه بعد، تو ناول زده 3 ساعت بعد، ولی من ترجمه مانهوا رو چون رسمیه بیش‌تر قبول دارم… با توجه به اون «زیاد وقت ندارم» گفتنش هم، 3 دقیقه منطقی‌تره… ولی خب گذاشتم همون 3 ساعت بمونه که به نسخه انگلیسی پایبند بمونم…

قبلی
بعد
اطلاعات محصول

نظرات فصل " قسمت 11 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

مشابه

IMG_20230204_120541_035
You Like Me, Not My Daughter?!
18 اسفند 1401
photo_2022-06-24_13-54-08
Duke Pendragon
3 تیر 1401
sword art online-noveleto
sword art online
28 مهر 1401
Abp[1]
limitless abyss
29 اسفند 1401
برچسب ها:
Omniscient Reader’s Viewpoint, خواننده همه فن حریف, ناول خواننده همه فن حریف

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید