Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 10
هرکی این صحنه رو میدید از خنده رودهبر میشد. یه آدم گنده رو از گردن گرفتن و عین میمون آویزون مونده بود. میتونستم ببینم که لی هیونسونگ از اون ور پل داره این طرف رو نگاه میکنه. اضطراب تو قیافهش معلوم بود ولی درواقع نمیتونست ببینه این طرف داره چه اتفاقایی میافته. همهش هم بهخاطر این بود که تو منطقهی امن ایساده. میتونستم اونور رو ببینم اما اونا نمیتونستن اینور رو ببین.
یو جونگهیوک به حالت دستوری گفت: «اسمت.»
«چی؟»
«اسمت چیه؟»
لحن صداش کاملاً خشک و بیاحساس بود، همونطور که از کاراکتر اصلی انتظار داشتم. ولی کار درستی نبود اینجا روی اعصابش یورتمه برم.
«کیم دوکجا.»
«اسم عجیبیه.»
«زیاد بهم میگن.»
همین موقع یو جونگهیوک مشتی حوالهی شکمم کرد که رسماً شکمم چسبید به پشتم و دل و رودهم هم داشت میاومد تو دهنم.
«…اووووق.»
با اینکه همین پوست جلوی ضربات چاقو ککش هم نگزید، ولی با همین یه مشت کلی دردم اومد.
«بدن سفت و سختی داری. به این زودی طرز استفاده از سکهها رو یاد گرفتی؟»
«خود تو هم دست کمی از من نداری…»
بوووم. دوباره یه مشت حسابی نثار شکمم کرد. به زور تونستم صدای نالهم رو تو گلوم خفه کنم. قدرت این مردیکه کمِ کمش تو سطح 15ـه. با اینکه فقط یه سناریوی اصلی و یه سناریوی فرعی رو از سر گذرونده، ولی زیادی قویه. آره دیگه، اونایی که ذاتاً هیولا متولد شدن با اونایی که کمکم هیولا میشن متفاوتن.
«جوابای اضافی تحویلم نده. از الان فقط وقتی ازت سوال کردم جواب میدی. افتاد؟»
جوابی ندادم. حدس میزدم شاید اینجوری شه. ولی این دیگه بدترین وضعیت ممکن بود که ته دلم خدا خدا میکردم کاش هیچوقت اتفاق نیفته. اول داستان، یو جونگهیوک ترسناکترین کاراکتر کل رمان بود. بعد از سه بار پسروی دیگه انسانیتش ته کشیده بود و یه آدم سگ اخلاق شده بود. احساساتش رو به کل دور ریخته بود تا چیزی مانعش نشه. یو جونگهیوک فعلی برای رسیدن به هدفش دست به هر کاری میزنه.
«جوابت چیشد پس؟»
«…باشه بابا.»
«مودب باش.»
«اگه نخوام چی؟»
این بار دیگه جفت دستام رو بالا آوردم تا جلوی مشتش رو بگیرم. جوری دردم اومد که انگار از رو دستام تریلی رد شد ولی اثر مشتش تو هر دو دستم پخش شد و همین دردش رو نسبت به ضربات قبل کمتر کرد. چشمای یو جونگهیوک گشاد شدن، جوری که انگار یهکم جا خورده بود.
[کاراکتر «یو جونگهیوک» در برابر شما گارد گرفته.]
خب راستش به یه ورم هم نبود که جلوم گارد گرفته. نمیخواستم فقط چون این بشر کاراکتر اصلیه خودم رو کیسه بوکسش کنم.
«گلاب به روت ولی جنابعالی ازم کوچیکتری، یو جونگهیوک گیمر حرفهای. با این حساب اونی که باید مودب باشه خودتی.»
«…تو منو میشناسی؟»
«آره. من کارمند یه شرکت گیم سازیم.» داشتم چاخان میکردم. حتی اگرم برای یه شرکت گیم سازی کار میکردم، محال بود بتونم اسم کل گیمرای حرفهای رو حفظ کنم. تازشم، تا همین چند وقت پیش، «یو جونگهیوک» فقط یه کاراکتر رمان بود. «مشهوری خب. یه زمانی طرفدارت بودم.»
مشهور بودنش کلاً اساس همین رمان بود. ولی اینکه گفتم «طرفدارش» بودم دروغ نبود. از یو جونگهیوک خوشم اومد، متنفر شدم، دلخور شدم و تشویقش کردم. به همین ترتیب بیشتر از 3000 چپتر با یو جونگهیوک همراه بودم.
«طرفدار… خیلی وقته اینو نشنیدم.» نگاهی غرق دلتنگی تو چشمهای یو جونگهیوک موج میزد، انگار که توی خاطراتش گیر افتاده. اما خیلی طول نکشید که از این حالتش دراومد. «بیادبیت رو این بار میبخشم، اما خیال نکن باعث میشه اوضاع الانت تغییری کنه.»
«میدونم.»
به جفت پاهام که وسط زمین و هوا معلق بودن نگاه کردم.
یو جونگهیوک گفت: «فقط یه سوال دیگه دارم.»
«بپرس.»
«چطور از تو مترو جون سالم به در بردی؟»
همون چیزی رو که انتظار داشتم پرسید.
«اگه جواب بدم میذاری زنده بمونم؟»
«اونش رو دیگه بعدا میبینیم.»
دروغ میگه. با یه نگاه میتونم بفهمم داره چاخان میکنه. من تنها خوانندهی راههای نجات بودم. کلی احتمال تو مخم برای خودشون میچرخیدن. چی بگم که این پسروی عوضی رو قانع کنم؟
[درک شما از کاراکتر «یو جونگهیوک» بیشتر شد.]
[درک شما از این شخص همین الان هم خیلی بالاست.]
…هن؟
[شرط استفادهی مهارت اختصاصی «دید خوانندهی همهفنحریف» سطح 2 تکمیل شد!]
[مهارت اختصاصی رو فعال میکنید؟]
بعدش خیلی طول نکشید که افکار یه نفر دیگه عین سیل تو مخم جاری شد.
{تو اون واگن باید فقط لی هیونسونگ و کیم ناموون زنده میموندن.}
{اما عوضش کیم ناموون مرد و کسای دیگه زنده موندن.}
{چطوری جون سالم به در بردن؟}
{اصلاً این یارو کیه؟}
{باید از زیر زبونش حرف بکشم بیرون. بعدش اگه ببینم تهدید حساب میشه… میکشمش.}
افکارش تو یه لحظه تو ذهن منم اومد. اوضاع خرتوخری بود ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم که پوزخند نزنم. تا پایان سناریو 5 دقیقه مونده بود.
قضیه رو براش تعریف کردم. سعی کردم تا میتونم ماجرا رو خلاصه و مختصر و مفید بگم. از لحظهی اولی که دوکبی تو مترو ظاهر شد تا آخر سناریوی اول. البته از مهارتهایی که نصیبم شد و مابقی چیزای مهم دیگه فاکتور گرفتم.
«…سناریو رو با کشتن حشره کامل کردین؟»
«خوش شانس بودیم.»
یو جونگهیوک اونقدر جا خورد که اصلاً حواسش نبود دهنش باز مونده.
{آینده به کل عوض شده.}
مات و مبهوت شده بود. درواقع آدمای واگن 3807 قرار بود مثل حیوون بیفتن به جون همدیگه و فقط لی هیونسونگ و کیم ناموون زنده بمونن.
«چشمای تیزی داری. از کجا فهمیدی تو واگن حشره هست؟»
همینطورکه افکار یو جونگهیوک از ذهن منم میگذشت، خون جلوی چشمای یو جونگهیوک رو میگرفت و میخواست بکشتم.
{یعنی این یارو هم پسروـه؟}
{اگه اینطوریه پس باید همین الان کلکش رو بکنم.}
کافر همه را به کیش خود پندارد. تعجب هم نکردم که دربارهم براش سوءتفاهم پیش اومده. سریع دهنم رو باز کردم. «انفجار.»
«انفجار؟»
«بهخاطر انفجار واگن روبهرویی تونستم اون حشرات رو پیدا کنم.»
یو جونگهیوک با شنیدن این حرفا خشکش زد. «سادهتر توضیح بده.»
«موقع انفجار یه بچه زمین خورد و تور مخصوص گرفتن حشرات از دستش افتاد. اتفاقی دیدمش و برش داشتم.»
«…همین اتفاقی بودنش مشکوکه.»
«هرچی اتفاقی باشه همیشهی خدا مشکوکه خب. اگه باور نمیکنی از آدمای اون ور پل بپرس. تور از دست پسری که اونجا ایساده زمین افتاد.»
پشت مانع حفاظتی ایستگاه اوکسو، اون آدما داشتن این طرف رو نگاه میکردن. سناریو هنوز تموم نشده بود، برای همین نه میتونستن به ما نزدیک شن و نه باهامون حرف بزنن. یو جونگهیوک به اون سمت دیگهی پل نگاه کرد ولی هیچ حرکتی نکرد. نگاه تو چشماش تغییر کرد و خاطراتی که ظاهراً برای یو جونگهیوک بود از ذهنم عبور کرد.
{فهمیدم.}
{بهخاطر انفجاره.}
{این یارو یه پسرو نیست.}
{اونی که آینده رو تغییر داده من نیستم. درواقع آینده بهخاطرِ…}
{من تغییر کرده.}
آدمهایی رو میدیدم که به طرز دردناکی تو یه انفجار بزرگ میمیرن و یو جونگهیوک هم همینجوری ایساده و تماشاشون میکنه.
{شاید بهخاطر اینه که برخلاف برگشت قبلی، این بار اول با انفجار کشتمشون.}
بهخاطر ارتباط ذهنیای که دید خوانندهی همهفنحریف بینمون ایجاد کرده بود، میتونستم درد و عذاب روحی یو جونگهیوک رو حس کنم.
پرسیدم: «سوالات تموم شد؟»
«…آره.»
«پس میشه حالا ولم کنی؟ درضمن، بیا با هم بریم اوکسو. تا تموم شدن سناریو زیاد نمونده.»
«حالا حالاها نه.» خب کاراکتر اصلی که الکیالکی کاراکتر اصلی نشده. «همهی حرفات زیادی باهم جورن.»
تو کل عمرم کاراکتر اصلیای به محتاطی یو جونگهیوک ندیدم.
{یه تازهکار محاله تو این اوضاع اینقدر آروم باشه.}
{خیلی غیرعادیه انقدر راحت خودش رو با دنیایی که تغییر کرده وفق داده.}
{احتمالاً هم همین یارو کیم ناموون رو کشته.}
{اول فکر کردم شاید آدم بهدردبخوری برام باشه ولی الان دیگه به نظرم بیشتر خطرناکه تا بهدردبخور.}
چشم راست یو جونگهیوک با یه رنگ طلایی شروع به درخشیدن کرد. درجا فهمیدم میخواد چیکار کنه. راستش این یارو اگه از «همچین چیزی» استفاده نمیکرد تعجب میکردم. «چشم بصیرت». قدرتمندترین مهارت تحقیق و بازجویی یو جونگهیوک. چشم بصیرت یه مهارت سطح دو اِسـه که پنجرهی ویژگیها و همینطور اطلاعات مخفی طرف رو نشون میده.
اگه از این مهارت کوفتی استفاده کنه، هویتم قشنگ لو میره. ولی از طرف دیگه فکر میکردم اینجوری خیلی هم خوب میشه. هنوز درست حسابی «ویژگی» و «مهارتهام» رو نمیشناختم. اگه یو جونگهیوک زیر و بم اطلاعاتم رو دربیاره، میتونم بیشتر تواناییهام رو بشناسم. بعدش هم میتونم از این اطلاعات استفاده کنم تا از این اوصاف خرتوخر جون سالم به در ببرم.
[مهارت اختصاصی «دیوار دفاعی» فعال شد!][1]
[دیوار دفاعی، استفادهی مهارت تحقیق چشم بصیرت رو شناسایی کرد!]
همینطوری تو هوا جرقه ایجاد شد و بدن یو جونگهیوک تلوتلو خورد.
{..آخخ، چی شد؟}
یو جونگهیوک با دستش چشم راستش رو پوشوند و با آشفتگی نگاهم کرد. «تو… کی هستی آخه؟»
گلاب به روت حاجی ولی حقیقتاً خودم هم نمیدونم.
[مهارت اختصاصی دیوار دفاعی، چشم بصیرت رو سد کرد!]
نمیدونستم مهارتی هم دارم که بتونه در برابر چشم بصیرت دفاع کنه. اولش بوک مارک، حالا هم که دیوار دفاعی. اوضاع خراب بود، خرابترم شد. الان هرچی بگم یو جونگهیوک عمراً حرفم رو باور کنه.
{باید همینجا بکشمش.}
اون آدمی بود که از هرچی و هرکسی شناختی نداشته باشه، بهش اعتماد هم نمیکنه.
«یو جونگهیوک.» پس باید نقشه رو عوض کنم. «تو یه همکار قابل اعتماد لازم داری.»
«…منظورت چیه؟»
«تنهایی نمیتونی سناریوی 46ام رو رد کنی. خودت هم اینو خوب میدونی، مگه نه؟»
یو جونگهیوک چشماش رو باریک کرد. «از کجا اینو میدونی؟ نکنه تو…»
«مهم نیست از کجا میدونم یا که اصلاً کیم.» صاف تو چشمای یو جونگهیوک زل زدم و گفتم: «مهم اینه که من میتونم کمکت کنم.»
{اون پسرو نیست. اگه پسرو بود، باید میشناختمش.}
{پس این آدم کیه؟}
{نکنه…؟}
اگه نمیتونم قضیه رو یهجوری ماستمالی کنم و دست بالا رو هم ندارم، پس فقط یه راه میمونه. اونم اینه که بهش پیشنهاد همکاری بدم تا شاید شکهاش برطرف شه.
«یو جونگهیوک، من از آیندهای خبر دارم که تو حتی روحت هم ازش بیخبره.»
[کاراکتر «یو جونگهیوک» از مهارت «دروغسنج» استفاده کرد.]
[دروغسنج تایید کرد که حرفهای شما حقیقته.]
چشمای یو جونگهیوک به آرومی گشاد شدن. «…چطور ممکنه؟»
«خودت چی فکر میکنی؟»
{امکان نداره. یعنی جز آنا کرافت پیشگوی دیگهای هم هست؟ اونم تو کرهی جنوبی؟}
پیشگو. تو راههای نجات، این تنها ویژگیایه که میشه باهاش آینده رو دید و توانایی «غیرفعال کردن تمام مهارتهای تحقیق» رو داره. درواقع تو دنیای راههای نجات، فقط یه نفر این ویژگی رو داره.
{فقط یه پیشگو میتونه چشم بصیرتم رو غیرفعال کنه.}
جوابی ندادم و یو جونگهیوک لبش رو گزید.
«احیاناً میتونی از «آیندهبینی» استفاده کنی؟»
«یه همچین چیزیه.»
«پس میدونستی من اینجا میام.»
«آره.»
{که اینطور. اگه این مرد پیشگو باشه، اون وقت کاراش با عقل جور درمیاد.}
شرایط داشت عوض میشد. دو دلی یو جونگهیوک درجا محو شد. این تنها شانسم بود.
«یو جونگهیوک، میدونم قدرتای خاصی داری. تو هم یه چیزایی از آینده میدونی. مگه نه؟»
«…»
«ولی دونستههات کامل و بدون نقص نیستن.» تنها نقطهضعف یه پسرو اینه که وقتی از اطلاعاتش دربارهی آینده استفاده بکنه، آیندهی پیش رو هم به دلیل تغییرات زمان حال، عوض میشه. به عبارت دیگه، تمام اونایی که پسرَوی میکنن هر بار پاشون به همون دنیایی باز میشه که «هیچ شناختی ازش ندارن و آیندهش معلوم نیست». «منو همکار خودت کن. میتونم چیزایی که از آینده نمیدونی رو بهت بگم.»
برای یو جونگهیوک فعلی هیچ همکاری بهتر از یه «پیشگو» نیست. درواقع منم که میتونم نقشی شبیه پیشگو رو ایفا کنم. چون من تنها خوانندهی این داستان بودم.
[یک دقیقه تا پایان سناریو باقی مونده.]
یو جونگهیوک سرش رو پایین انداخت و با خودش فکر کرد.
{یه پیشگو حتما به کارم میاد.}
[50 ثانیه تا تکمیل سناریو باقی مونده.]
{نه فقط سناریوی 46ام، بلکه بعدترها موقع جنگیدن با «زرتشت»[2] هم به کارم میاد. ولی… واقعاً میتونم بهش اعتماد کنم؟}
[40 ثانیه تا پایان سناریو باقی مونده.]
{همکار.}
همینطورکه با دلواپسی به تایمر نگاه میکردم یو جونگهیوک هم بالاخره سرش رو بالا آورد. «تصمیمم رو گرفتم. میذارم همکارم شی.»
[فشار عصبی به شدت به قدرت روانی شما آسیب زده.]
[مهارت اختصاصی، دید خوانندهی همهفنحریف غیرفعال شد.]
نمیدونم بهخاطر خستگی بود یا بهخاطر این که خیالم راحت شد، ولی خب مهارت اختصاصیم غیرفعال شد. حالا قیافهی یو جونگهیوک شده بود برج زهرمار خالص. یو جونگهیوک منو کشونکشون از روی «پل معلق» رد کرد. البته همچنان از یقه منو گرفته بود ولی… با خودم گفتم فعلا چیزی نمیشه. این پسروی لاشی رو قانع کردم و حالا هم زندهم. تقریباً از روی پل معلق کامل رد شده بودیم و روبهروی منطقهی امن بودیم، تا اینکه یهویی یو جونگهیوک ایساد.
«این دیگه آخرین سوالیه که ازت دارم.»
«چی؟»
«اگه واقعا پیشگویی، باید از آیندهی خودت هم خبر داشته باشی. مگه نه؟»
با دیدن نگاه آروم یو جونگهیوک، مو به تنم سیخ شد. سوال جوابهاش هنوز تموم نشده. یقهم رو محکمتر و سفتتر گرفت.
«آخخخ.»
با دستش یهکم از روی زمین بلندم کرد و نسیم رو زیر پاهام حس کردم. زیر پام کاملاً خالی بود. ایکتیوسورها وقتی با دهن باز سمت شکارشون هجوم میآوردن، خیلی طول نمیکشید که بوی خون سراسر رودخونهی هان رو پر میکرد.
«یقهت رو ول میکنم یا نه؟»
برای اولین بار، مثل سگ عرق ریختم. بذار فکر کنم ببینم. حتی بدون خوندن ذهنش، من این بشر رو بیشتر از هرکس دیگهای میشناختم. چشمام رو بستم و به یو جونگهیوک فکر کردم.
[20 ثانیه تا پایان سناریو باقی مونده.]
بعدش حرفا و ذهنم رو جمع و جور کردم.
«یو جونگهیوک.»
مطمئن بودم میخواد چیکار کنه. فکر کردن اضافی اصلاً لازم نداشتم، وقتی بحث یو جونگهیوک باشه تو این اوضاع فقط یه کار ازش سر میزنه. همینطور که یه فرمانروای دریا تو آب بهمون نزدیک میشد شروع کردم به حرف زدن. «اول دو تا چیز بهت میگم.»
«…چی؟»
«اولاً، من نوکر حلقه به گوشت نیستم. پس بیزحمت از الان به بعد یهجوری باهام رفتار کن که انگار باهم برابریم.»
«…»
«دوماً، باهات همکاری میکنم پس تو هم باید قول بدی که باهام همکاری میکنی.»
یو جونگهیوک مشتاقانه نگاهم کرد و سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. «خب، حالا جوابت چیه؟»
با لبخند جواب دادم: «دستتو ول کن و سیک کن، مادر قحبهی لاشی.»
بعدش دستی که تو هوا نگهم داشته بود آزاد شد. جاذبهی زمین اسیرم کرد. حین افتادن قیافهی یو جونگهیوک رو دیدم. یو جونگهیوک یه لبخند درخشانی روی لبش بود، انگار که یه چیزی خوشحالش کرده باشه.
مردیکهی مادر قحبه.
«باورت میکنم. واقعا پیشگویی.»
محل برخوردم به هیچ وجه زمین نبود، بلکه دهن فرمانروای دریای غول تشن بود. از شوک برخورد به دهن اون هیولا و آب سرد رودخونهی هان، چشمام رو بستم. تا خواستم هوا رو به ریههام بفرستم، تاریکی با حرارت و عظیمی منو بلعید.
[شما در تکمیل سناریو شکست خوردین.]
…لعنتی، ظاهراً باید از اون راه حل استفاده کنم.
[1] درواقع اصلش «پردهی نمایش» بود. همون پرده ای که تو سالن تئاتر میبینین و اجراکننده ها رو از تماشاچیا جدا میکنه. ولی خب یکم تحریف به جایی برنمیخوره(:
[2] توصیه میکنم درباره زرتشت یه گوگلی بکنین…