Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 06
مترو تقریبا وسط پل دونگهو متوقف شد.
«یا خود خدا…»
چند نفری که زنده مونده بودن بلند شدن و به منظرهی بیرون نگاه کردن… سئول ویران و ساختمونهای در حال ریزش همهشون رو شوکه کرد. هیولاهایی شبیه مارهای بزرگ داشتن لاشهی یه جت جنگنده رو که به رودخونهی هان اصابت کرده بود میخوردن.
«ایـ- اینجا چه خبره…!»
تو همون نگاه اول اون موجودات رو شناختم. اسمشون ایکتیوسورـه[1]. هیولایی که معمولا اژدها دریا صداش میزدن، بعدترها تو دنیای راههای نجات به عنوان هیولای درجه 7ام طبقهبندی شد. یکی از ایکتیوسورها سمت ما رو نگاه کرد.
«ا- اییییی دااااااد! داره میاد!»
همه با وحشت فریاد زدن. اما من با بیتفاوتی نزدیک شدن ایکتیوسور رو نگاه میکردم. این جونورها فعلا تهدید حساب نمیشن. ایکتیوسوری که زیر پل دونگهو ول میچرخید تو یه چشم به هم زدن غیبش زد. تو دنیای راههای نجات، «سناریوها» تمام و کمال اولویتبندی شدن. تا وقتی سناریو ازمون محافظت کنه، مجبور نیستیم صاف با همچین هیولاهای گولاخی شاخ به شاخ شیم. حداقل فعلاً نه.
[به علت بررسی سناریویی غیرمنتظره، با تداخل مواجه شد.]
تسویه حساب باید تا الان شروع میشد اما فقط یه پیام خطا وسط هوا شناور بود. احتمالاً بهخاطر منه که اینطور شده. به جسد کیم ناموون که فقط از گردن به پایینش سالم مونده بود نگاه کردم. طبق داستان اصلی راههای نجات، کیم ناموون بیشتر آدمهای این واگن رو کشت و به سناریوی بعدی راه پیدا کرد.
اما من جلوی این اتفاق رو گرفتم. اگه درست حدس بزنم، اونهایی که از مرگ کیم ناموون حرصشون دراومده الانهاست که سر و کلشون پیدا شه. اینجا؟ اینجا نه. اونها اون بالا بالاها تو آسمون بودن.[2]
[به خاطر مرگ کاراکتر «کیم ناموون»، دو تا از اساطیر کینهی مختصر نسبت به شما پیدا کردن.]
اساطیر. اونها تو راههای نجات موجودات اسرار آمیزی بودن. تو سحابیهای[3] دور لش کردن دارن این بلبشو رو تماشا میکنن و این فلاکت هم زیر سر خودشونه. وقتی اعلان افکار اسطوره ظاهر شد، دوزاریم افتاد که الان دیگه واقعاً بدبختی تازه داره رو سرمون نازل میشه.
مسخرهاس. تا همین دیروز، جاهامون برعکس بود. حالا اونها بودن که داشتن من رو تماشا میکردن.
[تعدادی از اساطیر سناریوی نمایشی شما رو تحسین میکنن.]
[اساطیر 500 سکه به شما اهدا کردن.]
اگه اساطیری باشن که ازم خوششون نمیاد، باید یه چندتایی هم باشن که ازم خوششون میاد. در هر صورت، اوضاع جالبی نبود. اما الان که نمیتونستم کاریشون کنم. نوبت من بود که دلقک بشم. چاقوی جیبی کیم ناموون رو از زمین برداشتم و با خودم گفتم: هرچهقدر عشقتون میکشه تماشا کنین. آخرش بهای نمایش رو با جونشون پس میدن.
«…دوکجا- شی؟ رو به راهی؟»
بالا سرم رو نگاه کردم و صورت یو سانگا رو دیدم. شونههاش وا رفته بودن. پیرهن سفیدش خونی شده و جورابهای ساق بلندش نخ کش شدن. اون یو سانگایی که میشناختم انگار دیگه وجود نداشت. دست یو سانگا رو گرفتم و گفتم: «متاسفم. نتونستم اون پیرزن رو نجات بدم.»
سرم رو پایین خم کردم و به جسد پیرزن که دیگه سرش رو تنش نبود نگاه کردم. اسم پیرزن رو نمیدونستم. تو آیندهی نزدیک خیلیها قراره همینجوری بمیرن. یو سانگا با سردرگمی تو چشمهاش، نگاهم کرد.
«دوکجا- شی چرا اینقدر…»
«بله؟»
«عا، هیچی. چیزه… ممنونم.»
«برا چی؟»
«خب، من…»
یکم طول کشید تا اتفاق چند دقیقه پیش تو ذهنم بیاد. تور حشرات رو سمت یو سانگا پرت کردم. میدونستم داره با خودش چی فکر میکنه، گفتم: «تصادفی بود. بار دومی تو کار نیست.»
«اه…» یو سانگا بی هیچ حرفی سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. روحش هم از حقیقت خبر نداشت ولی باهوش بود. فهمید منظورم چیه. بهخاطر انتخابی که کردم، یکی زنده موند و یکی دیگه مُرد. فرقی نداره چهطور زنده مونده، من لیاقت تشکر رو نداشتم.
[واهای، پشمکام.]
دوکبی تو هوا ظاهر شد.
[اینجا چه خبر شده؟ من داشتم اون یکی واگنها رو تماشا میکردم…]
رو صورت دوکبی ترکیبی از خوشحالی و تعجب خودنمایی میکرد. ستارههای چشمک زن بالا سر دوکبی شناور بودن. تعداد ستارهها رو شمردم. یک، دو، سه… بیست، بیست و یک. کلا بیست و یک تا بودن. حتماً تو شرتش عروسیه.
[21 نفر به کانالم وصلن… هاها، خیلی عالیه نه؟ ای جونمی جون، ممنون از حمایتتون. چاکر اساطیر عزیز. هاها، ملت! درست حسابی لیاقتتون رو ثابت کردین؟]
تعداد ستارهها نشانگر تعداد اساطیر متصل به کانال بود. 21 تا همچین آش دهن سوزی حساب نمیشد، ولی برای یه دوکبی تازه کار رقم شاخیه.
[انگار خیلیا زنده موندن، آره؟ تو واگن بغلی هم یه قشقرقی بود بیا و بببن… انگار امروز اوضاع خیلی جالبانگیز داره پیش میره.]
دوکبی چیزی رو تو هوا تکون داد. یه لحظه بعد، لیستی از بازماندهها ظاهر شد.
[بازماندههای متروی 3434 به سمت بولگوانگ، واگن 3807: کیم دوکجا، لی هیونسونگ، یو سانگا، هان میونگو و لی گیلیونگ. در کل پنج بازمانده.]
پنج نفر. تعداد بازموندهها بیشتر از اونی شده که فکر میکردم. به صورت تکتک بازموندهها نگاه کردم.
لی هیونسونگ هیکل خوب و مهارتهای حرکتی خوبی داره، پس انتظار هم میرفت زنده بمونه. از یو سانگا هم انتظار داشتم زنده بمونه… البته نه خیلی. به علاوهی لی گیلیونگ. اگه حدسم درست باشه، «لی گیلیونگ» اسم پسر کناریم بود. مایع حاصل از له شدن جیرجیرک هنوز رو دست پسرک بود. ظاهراً جیرجیرکی که بهش داده بودم رو له کرده.
پسرک داشت به جسد مادرش که بیسر بود نگاه میکرد. مادر پسرک ولش کرده بود تا برای کشتن پیرزن با بقیه دست به یکی کنه. پسرک همه چی رو از اول تا آخر فقط تماشا کرده بود. یه لحظه دو دل شدم ولی بعدش دستم رو روی شونهی پسرک گذاشتم. این کارم از سر یه همدردی احمقانه نبود. رک بگم، کارم از سرِ…
آره، همینه. از سر مارموز بازی بود.
«بچه جون.» پسرک به آرومی اول سرش و بعد چشمهاش رو سمتم برگردوند، میتونستم ترس از مرگ رو که برای اولین بار تو عمرش چشیده بود ببینم. احساساتش دست خودش نبودن. این پسر غصهی مردن مادرش رو نمیخورد. فقط ترس از مرگ خودش به جونش افتاده بود. طبیعی بود. خب اون هم آدم بود. «میخوای زنده بمونی؟»
چشمهای پسر از روی اضطراب تیک مینداختن. بدنش جوری میلرزید که نمیتونست کنترلش کنه. بعدش کمکم، سر پسر به نشونهی آره تکون خورد.
«پس بیا با هم بریم.»
لی گیلیونگ آروم حرکت کرد و خودش به پاهام نزدیک کرد. یو سانگا با قیافهای که معلوم بود تحت تاثیر قرار گرفته تماشام میکرد. سهواً باعث یه سوءتفاهم دیگه شدم. درواقع کارم برای این بود که عملم دیده شه. اما هدفم یو سانگا نبود.
[تعدادی از اساطیر تحت تاثیر نیت خیر شما قرار گرفتن.]
[اساطیر 200 سکه به شما اهدا کردن.]
از هر زاویه به قضیه نگاه میکردم میدیدم کارم خیلی پست و نامردیه، اما من هم میخواستم زنده بمونم. باتوجه به فجایع بزرگی که تو راهه، باید همین الان توجه اساطیر رو جلب کنم.
هان میونگو که پیراهنش پاره شده بود از چند قدم دورتر فریاد زد: «ا- الان ولمون میکنی بریم دیگه؟ مگه به چیزی که میخواستی نرسیدی؟»
مسئول بخش هان میونگو. اون آدم خوش شانسی بود. ناخوداگاه چیزی برام سوال شد: چرا هان میونگو که پولش از پارو بالا میره سوار مترو شده بود؟ این یارو همونیه که همین چند وقت پیش با مرسدس بنز کلاس اِس جدیدش ویراژ میداد و پزش رو به همه میداد.
[همممم، ولتون کنم برین؟ مگه بیرون رو ندیدین؟ خداوکیلی میخواین بیرون برین؟] دوکبی قهقهه زد. [یجورایی ایول دارین. راستش از این واگن زیاد انتظار نداشتم ولی تونستین سناریوی اول رو رد کنین. این ثابت میکنه حتی حشرات لایق زنده موندنن.]
حرفهاش باعث شدن جایگاهمون رو بفهمیم. شاید از دید اون ما فقط یه مشت جیرجیرک بودیم.
[خب خب، نباید بهخاطر اینکه از پس این همه بدبختی براومدین بهتون جایزه بدیم؟ به عنوان جایزهی گذروندن سناریوی اول، میتونین حمایت «اساطیر» رو داشته باشین. هوراااااا! نظرتون چیه؟ دل تو دلتون نیس نه؟ هممم، انگار همهتون کلا به یه ورتونه. این اتفاق مهمیه ها.]
واکنشها طبیعی بودن… من تنها کسی بودم که میدونست «اساطیر» و «حمایت» چیان. حمایت اساطیر. معنیش کاملاً تابلو بود. یکی از حوادث مهم راههای نجات، «انتخاب حامی» داشت شروع میشد.
[هممم، از قیافههاتون معلومه گیج شدین. بذارین زیر دیپلم بهتون توضیح بدم. الان شماها خیلی ضعیفین. اگه به سناریوهای دیگه که پیش روتونه پا بذارین، یه موش زیرزمینی چُسکی میتونه درجا کلکتونو بکنه، حالا یه «کروک» هم که پیشکش. خوشبختانه یه سری موجودات خفن تو کائنات هستن که دلشون براتون میسوزه و دوست دارن ازتون حمایت کنن. حالا فهمیدین منظورم چیه؟]
بالاخره لی هیونسونگ دیگه نتونست تحمل کنه و دهنش رو باز کرد. «چی داری میگی؟ کی کیو حمایت میکنه…»
[هوممم، انگار گوشتون بدهکار نیست. اون ضرب المثل چی بود میگفتین؟ شنیدن کِی بُوَد مانند دیدن. پس خودتون ببینین. خب، اونایی هم که شانسشون ته کشیده شاید همچین فرصتی نصیبشون نشه. هاهاهاهاهاه!]
عصبی بودم. از این لحظه به بعد… یه انتخاب عاقلانه میتونه تو آینده روی نجات راحتم تاثیر بذاره.
«دوکجا- شی؟ دو تا انتخاب عجیبغریب یهو جلوم ظاهر شدن…»
«حتی اگرم ازم بپرسی من هیچی نمیدونم.»
آره، این یه دروغ دست اول بود که نذارم کسی بهم مشکوک شه. راستی، دو تا انتخاب جلوش بودن. یو سانگا خیلی خرشانس بود.
«آروم باش. فرض کن آزمون استعداد سنجیه.»
«آزمون استعداد سنجی…»
«هیچکس که نمیدونه الان چی به چیه. با این حساب چهطوره با خیال راحت انجامش بدی؟»
«عه… باشه.»
یو سانگا دهنش رو بست و به نقطهی نامعلومی از فضا زل زد. بدجوری تو فکر فرو رفت، انگار که با یه چیز عجیبالخلقهای مواجه شده. بقیه هم ناگهان ساکت شدن. همه داشتن گزینههای مقابلشون رو نگاه میکردن. من هم گزینههایی جلوم بود که نگاهی بهشون انداختم.
[انتخاب حامی]
-لطفا حام خودتون رو انتخاب کنید
-حامی منتخبتون پشتیبان قدرتمندی برای شما میشه.
1) اژدهای شعله سیاهِ جهنمی
2) قاضی شیطان نمای آتش
3) طراح مرموز
4) اسیر سربند طلایی
چهار گزینه عین یه معما جلوم به صف بودن. این یعنی چهار اسطوره میخواستن من رو تجسم خودشون کنن. رو حساب اینکه کاراکتر اصلی راههای نجات برای اولین بار پنج تا گزینه نصیبش شده بود، چهار تا انتخاب کم عددی نبود.
اساطیر هیچوقت اسمهای واقعیشون رو رو نکردن. برای همین طرفین قرارداد باید هویت اساطیر رو با کلماتی مثل «جهنمی»، «شیطانی» و «باغ» به رسمیت میشناختن. البته این معما برای من که تنها خوانندهی راههای نجات بودم مثل آب خوردن بود.
بذار ببینم.
اولی، «اژدهای شعله سیاه جهنمی». اگه ذهنم درست یاری بده، این اسطوره یه موجود قدرتمنده که گروهی از اساطیر به اسم ابر سیاه رو رهبری میکنه. اسم واقعیش رو یادم رفته ولی یادمه اسمش خیلی طول و دراز بود. فایدهی این اسطوره این بود که طرف قرارداد میتونه توانایی حملهی خیلی قدرتمندی رو به چنگ بیاره. تو روز مبادا اگه استقامت و قدرت لازم شه، هیچ اسطورهای تو این زمینه قویتر از اژدهای شعله سیاه جهنمی نیست.
البته اول کار هیچ اتفاق خاص ناجوری هم نمیفته. هرچی بیشتر از قدرت این اسطوره استفاده شه، ذهن تحلیل میره و طرف قرارداد یه قاتل روانی میشه. این اسطوره معمولاً افرادی با ویژگی «چونیبیو» رو حمایت میکنه… نمیفهمم چرا این اسطوره من رو انتخاب کرده.
حس ناخوشایندی بهم دست داد و این یارو رو رد کردم.
دومی، قاضی شیطان نمای آتش. باورم نمیشه واقعا دارم این گزینه رو میبینم. یهجورایی حسابی جا خوردم. تو نگاه اول اینطور به نظر میاد که این یارو شیطانی و شروره. اما درواقع این تلهای بود برای افراد بدجنس. «شیطان نما» به معنی «شیطان واقعی» نبود. به دنبال اونها کلمات «آتش» و «قاضی» اومده بود.
موجودی که شیطان نبود و با آتش قضاوت میکرد. با وجود این تضاد، هویت این اسطوره یه فرشته بود. اگه درست یادم باشه، فرشتهی مقرب یوریل[4] بود… در واقع این یکی رو یادمه چون یکی تو رمان همین اسطوره رو به عنوان حامی انتخاب کرده بود.
انتخاب خیلی خوبیه. ولی یوخ. اگه بخوای از قدرت عظیم اساطیر «خوب مطلق» استفاده کنی، یه سری شرط و شروط احمقانهای برات میبُرن و میدوزن که بیا و ببین.
سومی، طراح مرموز. منی که تنها خوانندهی راههای نجات بودم، بار اولمه این گزینه رو میبینم. شاید اشارهی خیلی مختصری بهش شده باشه ولی… الان یادم نمیاد و نمیدونم کیه. اگه بتونم راههای نجات رو دقیقتر بخونم شاید یه چیزایی ازش دستگیرم شه.
اما مطمئنم این اسطوره همچین موجود قویای نباشه. اسمش جار میزد یه موجود چُسکیه، اسمش هم که درست حسابی نبود. طراح مرموز، اسم خیلی سادهای برای یه اسطورهاس. این هم یوخ.
آخریش، اسیر سربند طلایی. با دیدن گزینهی چهارم ضربان قلبم بالا رفت. انتظار نداشتم این اسطوره انقدر زود سر و کلش پیدا شه. چندین بار به چشمهام شک کردم که شاید اصلاً توهم زدم. اشتباهی در کار نبود، این خود «اسیر سربند طلایی»ـه. تو نگاه اول، به خاطر «اسیر» به نظر میاد بار منفی داشته باشه. اما باید به اون قسمتِ «سربند طلایی» دقت میکردی.
سربند طلایی. کوچکترین زندان دنیا. هرکی بچگیهاش با خوندن سفر به غرب حال میکرده، میتونه این نشونی رو کامل متوجه شه. فقط یه اسیر وجود داره تو سفر شرق به غرب، زندانیِ سربند طلایی بود.
ارباب کوهستان گل و میوه، کسی که زندگیش با تحمل عذاب زنجیر رو سرش میگذشت. شاه میمون خوشقیافه با «چشمهای طلایی و آتشین». خردمند بزرگ، هم تراز خدایان؛ سون ووکونگ.
بین کاراکترهایی که تو رمان ظاهر شدن، حامی یکیشون سون ووکونگ بود. قدرتی شگرف که میتونه صدها تجسم رو از سر راه کنار بزنه و تنها با یه ضربهی صاعقه هزاران نفرشون رو بکشه. نویسنده این بخش رو با کلی ذوق و انرژی توصیف کرده بود و برای همین هم خوب یادم مونده بود.
نمیدونستم همچین اسطورهی قدرتمندی ازم خوشش اومده اما اگه تجسم خردمند بزرگ و هم تراز خدایان بشم، میتونم راحتتر از هرکس دیگهای تو این دنیا نجات پیدا کنم. ولی…
سریع به دری که به واگن جلویی باز میشد نگاه انداختم. پشت اون در، «اون» داشت عین من به صفحهی انتخاب نگاه میکرد. اگه خردمند بزرگ و هم تراز خدایان رو انتخاب کنم… اون وقت میتونم در برابرش برنده شم؟
[یک دقیقه تا تکمیل انتخاب حامی باقی مانده.]
زمان داشت میگذشت. به آرومی نفس میکشیدم و به گزینههام نگاه میکردم. نگرانیم خیلی دووم نیاورد.
[1] ایکتیوسور/ichthyosaur: یه دایناسوره که نسلش منقرض شده و قیافش اصلا هم ربطی به مار نداره، موجود آبزی بوده و بیشتر شبیه کوسه یا دلفینه. ولی خب به متن ناول پایبند موندم دیگه…
[2] تو ناول کلمهی «صورت فلکی» درواقع استفاده شده که من به «اسطوره/اساطیر» تغییرش دادم چون به نظرم منطقی تر و بهتر بود. اساطیر هم یجورایی با صورفلکی مرتطبن پس دیگه خیلی به نظرم منطقی اومد! خلاصه اساطیر اون بالا بالاها تو آسمونن
[3] سحابی یا میغواره به ابر عظیمی از غبار، گاز و پلاسما در فضاهای میان ستارهای میگن
[4] یوریل یا اوریل: از فرشتگان مقرب شناخته میشه. شمشیر، آتش، کتاب، طومار و خورشید از نمادهای این فرشتهان. معنیش به زبان عبری میشه «خداوند نور من است.»
M.A
ترجمه تون خیلی عالیه و مرسی قرار دادید…
توضیحاتی هم که اون پایین نوشتید واقعا به روند درک داستان کمک کرد.
ناولتو
متشکریم به بقیه علاقه مندانی که میشناسید معرفی کنید.
M.A
بله حتما معرفی می کنم ….
با اینکه فقط ۲۶ قسمت رو ترجمه کرده بودید بازم واقعا ارزش وقتی که سرش صرف می شد رو داشت