my vampire system - قسمت 80
چپتر 80
u003c/ دگرگونی به زودی آغاز می شود/ u003e
با ظاهر شدن این پیام، درد شدیدی تمام بدن کوین را فرا گرفت. انگار اعضای داخلی اش داشتند می سوختند.
سفیدی چشمانش داشت به رنگ سیاه تغییر می یافت و دندان هایش رشد می کردند؛ ولی دردش متوقف نمی شد. بدنش به بالا و پایین می لرزید، انگار که چیزی در درونش می خواست آزاد شود.
ناخن هایش هم مانند دندان هایش،به سرعت رشد کرده و بزرگتر می شدند و پوست دور تمام بدنش حالت بسیار کلفت تری به خود گرفت.
حالا موهای سرش هم دچار ریزش شدند و برآمدگی های استخوان هایش بیشتر و بیشتر از بیرون نمایان می شد.
u003c/ ذهنت ناپایدار است/ u003e
u003c/ میل به خوردن خون به حداکثر لول خود رسیده/ u003e
u003c/ شما الان یک خوناشام (در حالت دیوانگی) هستید/ u003e
u003c/ تمام آمار ها دوبرابر می شوند/ u003e
u003c/ سلامتی نصف شد/ u003e
u003c/ در این حالت تمام مهارت های مرتبط با خون غیر قابل اجرا میشوند/ u003e
کوین نمی توانست هیچکدام از این پیام های آمار و وضعیت که پشت سر هم می آمدند را بخواند، زیرا ذهنش دیگر آنجا نبود.
الان چیزی با شکلی شبیه انسان آنجا ایستاده بود، ولی انگار دیگر انسان نبود. دستان چنگال مانند و پوست پرنگی داشت. آن موجود کمی خم شد.
وقتی نور به چشمان سیاهش برخورد می کرد، مرتب زمین میخورد و تعادلش را از دست می داد. زیرا الان حساسیتش نسبت به اطراف بسیار بیشتر شده بود.
“راااکهههههههههه”
جیغ کرکننده اش در تمام مرکز آموزشی طنین انداخت. او با چشمان بسته با سرعتی غیر انسانی به اطراف می دوید و وقتی به دیوار رسید، چنگال هایش را در آن فرو برده و شروع به بالا رفتن کرد.
او روی سقف با سرعت زیادی حرکت کرده و چراغهایی که باقی مانده بود را نابود می کرد.
حالا دیگر حتی یک چراغ هم درون اتاق نبود. اتاق کاملا در تاریکی فرو رفت و بلاخره خوناشام توانست چشم هایش را باز کند. ویژگی اش هم این بود که در تاریکی کاملا مثل روز روشن همه چیز را می دید.
خوناشام سقف را ول کرد و پایین پرید. فاصله زمین تا سقف حداقل 30 متر بود ولی او به راحتی و بدون اینکه صدمه ای ببیند، روی زانوهایش فرود آمد.
حالا شروع کرده بود به گشت زدن مرکز آموزشی. وارد هر اتاقی که می شد تمام چراغ ها را نابود می کرد و تنها یک چیز مغزش را پر کرده بود: ” خون”
بعد از تبدیل شدن به خوناشام، کوین فکر کرد تمام احساسات و ویژگی های انسانس اش از بین رفته اند. بدنش مطابق میل خود عمل می کرد و تنها فکر” خون” تمام وجودش را پر کرده بود.
بلاخره وارد محوطه بیرون ساختمان مرکز آموزشی شد. از آنجا که نمی دانست باید چه کارکند، در جاهایی که مرکز محوطه محسوب می شدند دور می زد و انتظار یک طعمه را می کشید.
ووردن و لن چند دقیقه بعد وارد اتاق شده بودند و با اینکه تلاش کردند کاملا ساکت باشند، کوین صدایشان را شنید. کوین حالا میتوانست همه چیز را بشنود؛ صدای قدم های آرامشان و حتی زمزمه هایشان با یکدیگر.
سرش را برگرداند و در داخل اتاق، دو انسان دید که نور نارنجی رنگی دورشان را گرفته بود بنابراین نمیتوانست فعلا هیچ حرکتی بزند ولی همینکه چراغ ها خاموش شدند، دو طعمه دید که منتظر شکار شدن هستند.
لن و ووردن صدای دویدن چیزی را از داخل راهرو که انگار به سمت اتاق می آمد را شنیدند، ولی تاریکی به حدی بود که نمیتوانستند بفهمند آن چیز چیست.
حالا که فهمیده بودند که آن موجود پیدایشان کرده است، دیگر نیازی نبود که در تاریکی مطلق بمانند.
لن سریع سنگ را از جیبش در آورد ولی حتی قبل از اینکه آن را لمس کند، هیولا بالای سرش ظاهر شد.
با این حال بعد از اینکه مدتی در تاریکی بودند چشمانشان کمی عادت کرده بود و آن LED های کوچکی که هنوز نابود نشده بودند و میتوانستند نور کمی پخش کنند که این کمکشان می کرد.
حالا هیولا آنقدر نزدیک بود که بفهمند شکل و شمایل انسانی دارد.
او پنجه هایش را بالا برد و برای حمله آماده شد، در همین حال لن هم دستانش را مشت کرد و منتظر حمله اش ماند.
” پس تو یه جنگ قدرت میخوای!”
ولی هیولا مشت لن را درجا گرفت و ناخن هایش را درون آن فرو کرد تا خون ازشان جاری شد.
” چه قدرت ناجوریم داره، لعنت بهش، حالا بین این همه هیولا حتما باید انسان نماهاش به تورمون می خورد؟!”
وقتی بوی خونی که از مشت لن پایین میریخت به مشامش خورد، از قبل هم بیشتر غرش میکرد و جیغ هایش بلندتر و بیشتر شده بود.
هیولا دهانش را باز کرد و با دندان های نیشش که بزرگ هم بودند ور رفت. انگار که داشت بهشان فحش می داد. بعد بیخیال شد و سرش را برگرداند و آرواره های بزرگش را باز کرد اما لن با وارد کردن کمی فشار به وسایل و تجهیزاتی که هیولا تنش بود توانست کمی اورا به عقب براند. هیولا که اعصابش خراب شده بود با لگد محکمی لن را به طرف دیوار پرت کرد.
حالا که لن را زخمی کرده بود داشت به سمتش می دوید تا کاملا وجودش را پاک کند ولی صندلی فلزی ای که آن طرف اتاق بود پرواز کنان به طرف هیولا آمد و به آن سر اتاق پرتش کرد.
ووردن سریع به سمت لن امد و کمک کرد تا از زمین بلند شود.
” دمت گرم، بچه”
ورودن گفت:
” اون چی بود؟”
” نمیدونم. تا حالا همچین چیزی اصلا ندیده بودم. اما شبیه هیولاهای انسان نما بنظر میاد. درموردشون زیاد نمیدونم ولی فهمیدم که از قوی ترین هیولاهایین که توی بقیه سیاره ها کشف شدن. اولین باره که یکیشون رو میبینم.”
از آن طرف، صندلی برای مدت زیادی مانع هیولا نمی شد، مخصوصا حالا که بوی خون قویتر شده بود. آن بو هیولا را جذب کرده و بلافاصله بعد از بلند شدن از زمین، دوباره به سوی ووردن و لن حمله ور شد.
لن با صدای سراسیمه ای گفت:
” سریع سنگ نور (پ.ن: همون که نور نارنجی میداد) رو در بیار”
” ها؟”
” باباااا همون سنگه دیگه، د یالا روشنش کن!!!”
و وقتی که هردو سنگ هایشان را دوباره روشن گردند، هیولا ناگهان ایستاد. چشم هایش را مرتب می مالید و از آن دو نفر فاصله گرفت.
لن و ووردن فکر می کردند که نور سنگ برای جلوگیری از حمله خوناشام کافی است ولی خوناشام برای پیدا کردن مکان آن دو نفر نیازی به دیدنشان نداشت؛ بوییدن خون لن هم برای این کار کافی بود.
به سمت صندلی های روی سکو و دور اطراف رفت و شروع به پاره کردن صندلی ها و پرتابشان به سمت آن ها کرد.
از شانس خوب، صندلی ها فلزی بودند و لن و ووردن می توانستند آن ها را کنترل و دفع کنند.
در همان حالت هیولا با سرعت به طرفشان هجوم برد و با چشمان بسته حمله کرد.
لن با حالت عصبی گفت:
” از کجا میدونه ما کجاییم؟؟!!”
ریتن:
” ووردن، همین الان از اونجا دور شو.”
ووردن پرسید:
” منظورت چیه؟”
” مگه کوری؟ قشنگ معلومه لن یه چیزی داره که اون هیولا فقط به اون جذب میشه.”
با حرفهای ریتن، ووردن تصمیم گرفت از لن فاصله بگیرد و به طبقه پایین بدود. هیولا کاملا ووردن را نادیده گرفته بود و همچنان به لن حمله می کرد.
” ما باید به لن کمک کنیم. همین الان با من جا به جا کن ریتن!”
ریتن گفت :
” اصلااااا نمیشه، مگه نمیبینی هر لحظه ممکنه بمیریم!”
بعد صدای دیگری اضافه شد:
” تو که قبلا شانس خودتو داشتی و هدرش دادی. حالا وقتشه دَرسِت رو خوب یاد بگیری. ووردن، همین الان از خودت خارجش کن. من بهت کمک می کنم.”
لن و هیولا هنوز داشتند به مبارزه ادامه می دادند. بدبختانه تنها چیزی که آنجا لن میتوانست کنترل کن صندلی های فلزی بودند و زمان می برد تا بتواند جذبشان کند. بلاخره با هر دردسری که بود توانست 2 صندلی را سریع جذب کند و حداقل برای خودش در مقابل خوناشام یک سپر بسازد.
اما با هر حمله ای که با مشت هایش می کرد، حداقل بخش بزرگی از صندلی را از جا می کند. قدرتش خیلی زیاد بود.
هیولا پرش بلندی کرد و با نیش بازش از هوا به طرف لن حمله ور شد. لن چاره ای نداشت آرنجش را بالا برد و در دهان جانور کرد تا حداقل مدتی از صدمه های جدی تر جلوگیری کند.
از درد جیغ بلندی کشید
u003c/ خون در حال کم شدن است/ u003e
u003c/ 19/100/ u003e
u003c/ 14/100/ u003e
لن احساس میکرد هیولا دارد از آرنج او خون می مکد. خواست هیولا را به طرف دیگری پرت کند ولی همینکه دندان های نیش جانور به پوستش نفوذ کرد، احساس فلج شدن به او دست داد و دیگر نتوانست بدنش را حرکت دهد.
وقتی هیولا مشغول مکیدن بود، اصلا متوجه جسمی که از بالا به سمت او پرواز می کرد نشد. آن جسم مثل نیزه شانه اش را سوراخ و به گوشه ای پرتش کرد.
لن بلند شد به مرکز محوطه نگاه کرد. ووردن آنجا ایستاده بود و همزمان چندین صندلی فلزی اطرافش شناور بودند.
کوچیکه گفت:
“من فقط کوین کوچولوی خودمو می خوام.”