my vampire system - قسمت 41
چپتر 41: تو بودی؟
میلیونها فکر در مغز کویین مسابقه گذاشته بودند. آیا آنها درمورد قابلیت کویین فهمیده بودند؟ آیا آنها میخواستند شکنجهاش بدهند تا کویین کوتاه بیاید؟ یا لوپ گفته بود که برندون را کشته است و الان میخواهند مجازاتش کنند؟
با اینکه کویین تمام سعیش را میکرد تا آرام باشد، ولی تقریباً غیرممکن بود. همانطور که روی صندلی نشسته بود میتوانست ضربان قلبش را حس کند که انگار میخواست از درون سینهاش فرار کند.
لئو گفت: «پسر آروم باش، فکر کنم بقیه هم دارن صدای ضربان قلبتو میشنون.»
مامور گفت: «حالا قبل از اینکه شروع کنیم میخوام یه سری چیز رو به اطلاعت برسونم. دانشآموزی با اسم برندون ریچاردسون اخیراً مرده. معلم تو گفته که تو کلاس مبارزه اون و دانشآموزی به اسم فِی لَن به تو حمله کردهن. حالا نهتنها یه دانشآموز مرده بلکه فِی هم دیشب تو بیمارستان بستری شده.»
پس بالاخره مربوط به مرگ برندون بود.
«ما هیچ سر نخی نداشتیم که چه اتفاقی برای برندون افتاده، پس در نهایت تو رو پیدا کردیم. با این حال باورش سخته که یه بدون قدرت مثل تو بتونه همچین کاری بکنه، ولی همیشه راهی هست. این خانم که روبهروی تو نشسته قدرت اینو داره که بفهمه داری دروغ میگی یا راست. پس لطفاً هرچی میگه انجام بده.»
زن گفت: «چیزی نیست، فقط میخوام دستت رو بذاری روی دست من.»
لحظهای که کویین دستش را روی دست زن گذاشت احساس آرامبخشی را حس کرد که در بدنش پخش میشود.
<یک قدرت شناسایی شد>
<جلوگیری از قدرت ناممکن است>
زن پرسید: «حالا بهم بگو تو برندون ریچارسون رو دیشب کشتی؟»
حس آرامبخش اجازه میداد که به صورت طبیعی پاسخ دهد. او ناگهان احساس کرد روی ابرها شناور است.
«نه، من نکشتمش.»
زن دست کویین را گرفت و ناگهان رهایش کرد.
«داره راستشو میگه.»
لئو گفت: «همونطور که گفتم نمیتونم باور کنم بتونه همچین کاری بکنه. یعنی اصلاً چهطور ممکنه؟ اون فقط یک سطح یکه.»
مامور گفت: «اینطور که بهنظر میاد به بنبست خوردیم. شرمآوره ولی این تصادفها هرچند وقت یهبار پیش میاد. قابل پیشبینیـه. ببخشید که وقتتو گرفتم میتونی برگردی سر کلاس.»
وقتی سوالات تمام شد دو محافظ بازوی لئو و کویین را گرفتند و چند دقیقۀ بعد به تالار سلاح تلپورت شدند.
لئو گفت: «با اون ضربان قلبت یه لحظه شک کردم داری یه چیزی رو مخفی میکنی. ولی خیلی خوشحالم که مقصر نبودی وگرنه یه دانشآموز آیندهدار رو از دست میدادم.»
همینطور که لئو داشت توی کلاس راه میرفت و بچهها را نصیحت میکرد، لایلا پیش کویین آمد و گفت: «چی شد؟ همه چی خوبه؟»
کویین جواب داد: «آره، البته فعلاً.»
کویین برای لایلا توضیح داد در اتاق بازجویی چه اتفاقی افتاد. اول لایلا شوکه شد که فهمید برندون مرده ولی خوشحال بود که الان کویین هیچشکی رویش نیست. ولی وقتی بیشتر به این قضیه فکر کرد، این نکته به ذهنش رسید که چه کسی میتواند آنقدر دیوانه باشد که به هر دلیلی دانشآموزی را بکشد.
«هی کویین، احتمالاً از چیزی که میخوام بگم خوشت نمیاد ولی فکر نمیکنی شاید کار ووردن باشه؟»
«چرا این حرف رو میزنی، مگه چیزی بین ووردن و برندون پیش اومده؟»
«نه منظورم اینه که عجیبه که ووردن اول با تو روبهرو شد. اون سطح پنجه، درحالی که تو سطح یکی و وقتی که به من حمله کرد داشت درباره تو داد میزد. و باور کن اونقدری دیوونه هست که همچین کاری بکنه.»
«جدی؟ چرا؟ من و ووردن خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم و این رفتارا به ووردن نمیاد.»
«بعد به نظرت کسی همینجوری میزنه به سیم آخر؟»
«آره منم که فکر میکنم دیوونهست ولی بعید میدونم اینقدر دیوونه باشه.»
آن دو شروع به تمرین کلاس مبارزهشان کردند. اگرچه کویین تمام سعیش را میکرد که ضربۀ چکشی را یاد بگیرد، ولی نمیتوانست تمرکز کنه. داشت به حرفی که لایلا گفته بود فکر میکرد. الان دیگر شکی روی کسی برای قتل برندون نیست و ووردن جدیداً عجیب رفتار میکرد.
و در آخر واقعیت این بود که وقتی کویین دیشب به اتاق برگشت ووردن در اتاق نبود. یعنی او دیروقت داشته چهکار میکرده؟
وقتی کلاس مبارزه تمام شد، لایلا و کویین تصمیم گرفتند کمی با هم وقت بگذرانند. چند تست بود که دونفرشان میخواستند روی قدرت کویین انجام بدهند. کویین میخواست راهی پیدا کند که تاثیر نور خورشید را از بین ببرد و درموردش بیشتر بفهمد. و لایلا میخواست راهی پیدا کند که به خونآشام تبدیل شود. ولی به محض اینکه از تالار سلاح بیرون رفتند تا به طبقۀ همکف بروند، به همراه چندین دانشآموز سطح اولی ایستادند.
کسی که آنها را متوقف کرده بود یک دانشآموز سال دومی بود و از دانشآموزان سال اولی میخواست که به سالن اجتماعات بروند.
لایلا گفت: «چی شده؟»
کویین جواب داد: «نمیدونم.»
درواقع دانشآموزان سال دومی قوی بودند و سال اولیها انتخابی نداشتند جز اینکه موافقت کنند. حتی سطح بالاها از ترس اینکه اتفاقی بیفتد هم قبول کردند که بیایند.
تقریباً ۱۰۰ سال اولی در سالن اجتماعات جمع شدند. در بین آنها هیچ معلمی نبود ولی سال دومیها بودند. پردهها کشیده شدند و مومو ایستاد.
مومو گفت: «تک تکتون خوش اومدین، امروز ما یه رویداد ویژه داریم، یه پیام به تمام سال اولیها. دیدین که یکی میچرخه و میخواد جلویما بایسته، فکر میکنه میتونه سیستم با ارزشی که چندین سال است توی این مدرسه حاکمه رو زیر پا بذاره. من اینجام که بگم این اتفاقیه که برای کسی که اطاعت نکنه میفته.»
طنابی را کشید و پردهها آرام کنار رفتند یک دانشآموز پشت پرده بود که به تختۀ چوبی بسته شده بود. دانشآموز خونی بود و جای کتک روی تمام بدنش بود.
کویین گفت: «ووردن؟!»