my vampire system - قسمت 33
چپتر 33: هدف بعدی
برای چند لحظه کوتاه کوین دنیای با «قدرت» را فراموش کرده بود. دنیایی که مردم برای چه چیزی سعی در جلو زدن از یکدیگر داشتند؟ «غرور!»
او به پایین نگاه کرد و دو تیغه را میتوانست ببیند که در شکمش فرو رفته است. خون از تیغهها پایین میچکید. فی تیغه ها را رها کرده بود و چند قدم عقب رفته بود. جوری دهنش باز مانده بود که انگار همه جیز تنها یک اتفاق بوده.
اما کوین گولش را نمیخورد و درست میدانست چه اتفاقی افتاده است. لحظهای صورتش را چرخاند و موفق شد لبخندی به برندون بزند. کوین نیمی از دو تیغه را گرفت با قدرتش انتهای آن را جدا کرد.
با نیمی از تیغه که هنوز در شکمش بود به سمت فی رفت.
کوین گفت: «میخوای بازی کنی. پس بیا بازی کنیم. یهخورده از خونمو گرفتی پس منم یهخورده از مال تو رو میگیرم.»
وقتی فی حرفهای کوین را شنید نمیتوانست کاری بکند و از کوین دور شد، یک چیز درون نگاه کوین تغییر کرده بود.
فی با خودش گفت: «چرا بدنم میلرزه؟ اون فقط یک سطح یکه، آروم باش.»
وقتی کوین فقط چند قدم با او فاصله داشت پنجههای خود را بیرون داد.
«خون…»
قبل از اینکه کوین بتواند مهارتش را تمام کند دستش به تیغهای برخورد کرد.
لئو که تیغه شمشیر را به سمتش گرفته بود گفت: «کافیه، تمومش کنید.»
«و شما دوتا، فکر نکنید نقشهتون رو کسی نفهمید، من دانشآموزی که نمیتونه قوانین رو رعایت کنه رو در کلاسم نمیپذیرم. میتونین سلاحهاتون رو اینجا بذارید و از این به بعد از هر مبارزهای در تالار سلاح منع شدین.»
همان لحظه دو مرد ارتشی کنار کوین ظاهر شدند.
لئو گفت: «ببریدش به اتاق پزشک و مطمئن بشید درمان میشه.»
لایلا داد زد «صبر کنید، شاید لازم باشه منم باهاش برم مطمئنین حالش خوبه؟»
لئو گفت: «اون مرد قویایه. نگران نباشین، میتونه از خودش مراقبت کنه.»
اگرچه لایلا از آسیب کوین نگران بود ولی این نگرانی اصلی او نبود، از زخمهای کوین بهنظر میرسید خون زیادی از دست داده. حتی خوناشامها هم که میتوانند با سرعت غیرطبیعی خودشان را درمان کنند باز هم نیاز به انرژی دارند که بدن برسد.
وقتی کوین را بردند چند ثانیه بعد کوین به بیرون اتاق پزشک منتقل شد.
یکی از آن دو مرد قبل از اینکه دوباره ناپدید بشود گفت: «تا وقتی که خوب بشی استراحت کن»
«چه قدرت باحالی داری»
بعد از اینکه کوین مطمئن شد آن دو مرد رفتهاند به دستشوییای که در همان طبقه بود رفت.
چون دانشآموزان در حال مبارزه بودند راهرو خلوت بود.
دلیل این که کوین به دستشویی رفت به جای اتاق دکتر این بود که احساس میکرد کامل زخمهایش خوب شدهاند.
<سلامتی 12/20>
در همان لحظه که کوین از مبارزه بیرون رفت بدنش با سرعت زیاد درحال خوب شدن بود.
کوین به شکمش نگاه کرد، بهنظر میآمد بیشتر زخمها خوب شدهاند. هرچند او نمیتوانست جایی که تیغهها هنوز داخل شکمش بودند را درمان کند.
«قراره درد بگیره…»
خوشبختانه کوین هنوز دستکشهایش دستش بود و مجبور نبود با دستهایش تیغهها را بیرون بکشد.
«1، 2، 3» او با تمام سرعت تیغه ها را با یک حرکت بیرون کشید. دردش خیلی سریع و زیاد بود و او تمام سعیش را کرد که داد نزند.
بالاخره زخمهای تیغه شروع به خوب شدن کردن ناگهان پیامی دریافت کرد.
<گرسنگی شما افزایش یافت>
<گرسنگی شما افزایش یافت>
<درمان متوقف شد>
<سلامتی شما در حال کاهش است، تا زمانی که خون انسان مصرف شود>
کوین به پیام نگاه میکرد و سعی میکرد بفهمد چه اتفاقی افتاده است. کوین میدانست هر دو روز یکبار باید خون مصرف کند. ولی این پیام در حالی آمده بود که کوین همین امروز صبح خون لایلا را مصرف کرده بود، هنوز زمانش نبود.
او یادش آمد که خون میتواند سلامتیاش را افزایش دهد، پس اگر همین طور باشد به معنی است که بدنش از خون به عنوان انرژی استفاده میکند که خودش را درمان کند. وقتی انرژیاش تمام شده است پس بدنش دیگر نمیتواند درمانش کند و باید دوباره خون مصرف کند.
کوین احساس گرسنگی کرد و به خودش در آینه نگاهی کرد. تمام لباسش خونی بود و درد کمی داشت. ولی هنوز لبخند میزد. همان لحظه بود که کوین متوجه شد دو دندان نیشش کمی رشد کردهاند. این بار با بار قبلی فرق که داشت که ترسید ولی این دفعه آرام بود. او به استفاده از خون عادت کرده بود و میدانست هدف امشبش چه کسی است. درد گرسنگی این بار قابل تحمل بود، شاید بهدلیل اینکه در وضعیت بحرانی نبود. بعد از اینکه به سمت اتاقش حرکت کرد لباس خونیاش را روی زمین انداخت و لباسی دیگری پوشید. همانطور که کوین در حال عوض کردن لباسش بود صدای دو نفر را شنید که در راهرو راه میرفتند.
فی غرولند کرد: «چرا باید منم تنبیه میشدم وقتی تو بودی که از قدرتت استفاده کردی؟»
برندون کفت: «تو وقتی نقشه رو بهت گفتم موافق بودی حالا چرا عصبانی هستی؟»
فی خندید و گفت: «تو کسی بودی که منو وارد ماجرا کردی چون از یه سطح یک باخته بودی، خجالتآوره…»
برندون فی را محکم به دیوار راهرو کوبید و یقهاش را گرفت: «مثل اینکه یادت رفته من سطحم بالاتر از توئه، یا میخوای مبارزه کنیم تا یاد بگیری حد و حدود خودتو بدونی؟»
فی تا وقتی که برندون یقهاش را ول کرد چیزی نگفت. فی تصمیم گرفت مخالف سمتی که اتاق برندون بود حرکت کند.
فی گفت: «برندون من فکر میکردم ما دوستیم نه اینکه به خاطر سطح بخوای منو کنترل کنی.»
وقتی برندون به اتاقش رسید، در را پشتش کوبید.
کوین درحالی که دستش به کمرش بود به فی گفت: «اوه دعوای دو عاشق، فوقالعادست.»
کلاس مبارزه تموم شده بود و خورشید درحال غروب کردن بود.
دانشآموزان به اتاقهایشان هجوم بردند و این شامل پیتر و ووردن هم میشد.
وقتی آن دو وارد اتاق شدند، ووردن چیزی را دید و چشمش گرد شد.
پیتر گفت: «اینا لباسای کوینه؟» و آنها را از روی زمین برداشت.
«اینا کامل خونیه، اون صدمه دیده توی مبارزه؟»
ووردن وقتی خون را دید بدنش شروع به لرزش کرد.
وردن با خودش گفت: «چه اتفاقی براش افتاده؟ آیا سال دومیها بهش حمله کردن یا دوباره توی مبارزه اتفاقی پیش اومده؟»
«ما باید اون سال دومیها رو میکشتیم وقتی فرصتش رو داشتیم»
ووردن داد زد: «تمومش کن!»
پیتر پرسید: «ووردن خوبی؟»
ووردن بدون اینکه چیزی بگوید در را باز کرد تا به دنبال کوین بگردد و همان لحظه لایلا را دید که میخواست در بزند.
لایلا گفت: «اوه، کوین اینجاست؟»
همان لحظه ووردن دست لایلا را گرفت و او را به در کوبید و بازویش را به گلوی لایلا فشار داد و گفت: «همین الان بگو چه اتفاقی برای کوین افتاده؟»