my vampire system - قسمت 23
چپتر23……یک دستیار
لایلا به این سن رسیده بود درحالی که تمام زندگیاش مشغول خواندن داستانهای تخیلی وکمیکهایی درباره چیزهای مختلف بود. قبل از شروع جنگ، پدر لایلا به عنوان نویسنده مشغول کاربود. پس خانه آنها پر از کتاب و داستان بود و داستانهای مورد علاقهی لایلا درباره خونآشامهابود.
لایلا به هرچیزی که دربارهی خونآشامها بود علاقه داشت، اینکه چهطور مجبور بودند هویت خود را از تمام دنیا مخفی کنند، قدرت فرابشریشان، سرعت فوقالعادهی آنها و اینکه میتوانستند تقریباٌ تا ابد زندگی کنند.
از زمان پیدایش تواناییهای فرابشری در دنیا داستانهای تخیلی به گذشته پیوستند. خیلی از مردم داستانهای تخیلی میخواندند چون میتوانستند تصور انجام دادن کارهایی را بکنند که در واقعیت غیرممکن بود اما الان آن مردم واقعاً قدرتهای فرابشری داشتند، پس دیگرخواندن داستانهای تخیلی چه فایدهای داشت؟
بااین حال، علاقه به خونآشامها هیچ وقت در لایلا از بین نرفت، درواقع بیشتر هم شد. اگر تواناییهای فرابشری وجود داشتند، پس یک جایی آن بیرون خونآشامها هم وجود داشتند. وقتی لایلا واکنشهای کوین را دید, خودش را متقاعد کرده بود که کوین یک خونآشام است.
حق با کوین بود که فکر میکرد یه فرد نرمال هیچ وقت به همچین نتیجهای نمیرسد اما این به این دلیل بود که لایلا یک فرد نرمال نبود.
بعد لایلا ناگهان از صندلیاش جدا شد و شروع به زانو زدن مقابل کوین کرد. دانشآموزان حاضر در صحنه با اینکه صدای آنها را نمیشنیدند شروع به زل زدن به آن دو کردند.
لایلاگفت:«خواهش میکنم، هرکاری بخوای میکنم.»
کوین گفت:«باشه فهمیدم لطفاً پاشو.»
آن دو دوباره روی صندلیشان نشستند، کوین قبل از اینکه حرفی بزند آهی کشید، و درباره اینکه چهطور قرار بود موضوع را به لایلا توضیح بدهد فکر کرد.
کوین گفت: «اونطور که تو فکر میکنی نیست. من خونآشام نیستم، به خاطر یه کتاب توانایی اینجوری شدم.»
ناگهان لبخندی که روی صورت لایلا بود ناپدید شد.
کوین گفت: «تو میدونی این یعنی چی، مگه نه؟»
لایلا سرش را تکان داد. کوین اساساٌ داشت به او میگفت که برایش غیرممکن است که این توانایی را به لایلا بدهد و دلیلش این بود که بدن انسان تنها میتواند یک توانایی را فعال کند. و وقتی این اتفاق بیافتد ژنهای داخل بدن دچار جهش میشوند و وقتی که ژنها جهش پیدا کردند، دیگر توانایی جهش دوم یا اینکه نوع جهش را تغییر بدهند ندارند.
چون لایلا قبلاٌ توانایی حرکت اجسام را کسب کرده بود، این به این معنی بود که دیگر قادر به یادگیری توانایی دیگری نبود.
«پس چرا اینو از آکادمی مخفی کردی، چرا بهشون گفتی که هیچ قدرتی نداری. اگه این قدرتو از یه کتاب توانایی گرفتی نمیشه یه اصیل باشی؟»
کوین پرسید: «تا حالا در مورد یه توانایی مثل این چیزی شنیدی؟»
لایلا مدتی به فکر فرو رفت و بعد متوجه شد وضعیتی شبیه به این وجود نداشته و هرگز گزارشی مبنی بر توانایی که باعث بشود شخص به آشامیدن خون نیاز داشته باشد ثبت نشده.
لایلاباهیجان گفت: «اما اگه به مدرسه میگفتی که تو این توانایی رو از یه کتاب توانایی که ثبت نشده بهدست آوردی و تو یه خونآشام اصیل نیستی میتونستی از فروش اون کتاب ثروتمند بشی!»
کوین توضیح داد: «منم آرزومه اینجوری میشد اما نمیتونم این کارو بکنم، وقتی من این توانایی رو بهدست آوردم کتاب ناپدید شد به همین سادگی.»
لایلا داشت به این که کوین داشت راست میگفت یا نه شک میکرد اما چارهای نداشت جز این که حرفهایش را باور کند. این تنها توضیحی بود که چرا کوین در پنهان کردن این توانایی آنقدر اصرار دارد. کتابهای توانایی که نمیتوانستند ناپدید شوند زیرا آنها کتاب بودند. آنها دستبهدست میشدند تا دیگران هم توانایی داخلشان را بیاموزند.
اگر مردم درباره این چیزی بفهمند، شرکتهای مختلف و ارتش کوین را زیر فشار بیاندازهای میگذاشتند تا کوین این توانایی را با دنیا به اشتراک بگذارد و با عدم وجود خانوادهای قدرتمند که کوین را حمایت کند لایلا نمیتوانست تصور کند که چه بلایی بر سر کوین میآمد.
آنها هیچ وقت باور نمیکردند اگر کوین میگفت این توانایی را از یک کتاب توانایی بهدست آورده و آن کتاب ناپدید شده.
کوین سپس ادامه داد تا در مورد هر چه تاکنون اتفاق افتاده به او بگوید، در مورد این که چهطور این توانایی شبیه به بازی است، مثل یک سیستم که به او مأموریتهای عجیب میداد و او میتوانست مهارتهایی بهدست بیاورد. این اصلاٌ شبیه به داستانهایی که لایلا میخواند نبود اما مثل اینکه سیستم قوانین مشابهی اعمال میکرد.
لایلاگفت درحالی که دستهایش را روی هم میگذاشت: «باشه، من اینو یه راز نگه میدارم اما فقط تحت یه شرط. منم میخوام کمکت کنم. معلومه که اطلاعات زیادی نداری، انقدری که کنترلتو از دست دادی و گردن منو گاز گرفتی. ما که نمیتونیم بذاریم تو مدرسه بچرخی و مردمو گاز بگیری. اونا تو رو تو یه چشم بهم زدن دستگیر میکنن. اگه میخوای از کسی تغذیه کنی، اونوقت از من تغذیه کن.»
کوین شروع به فکر کردن درباره این وضعیت کرد، داشتن کمک لایلا مزیت بزرگی بود. کوین میخواست چیزهای زیادی را درباره سیستم امتحان کند و اینجا کسی بود که میخواست مجانی کمکش کند.
و اینطور به نظر میآمد که لایلا دارد حقیقت را میگوید. نه فقط آن بلکه لایلا نسبت به کوین در مورد خونآشامها اطلاعات بیشتری داشت. شاید حتی میتوانست به کوین درتحقیقاتش کمک کند.
کوین گفت: «قبوله.» و آنها با هم دست دادند.
لایلا از اینکه کوین قبول کرد خوشحال بود. حقیقت این بود که لایلا هنوز از آرزوی خونآشام شدن دست نکشیده بود. برعکس کوین، لایلا از همان اول مطمئن نبود چیزی که کوین داشت یک توانایی بود. یک توانایی مجموعهای ازمهارتهاست اما کوین کاملاٌ تغییر کرده بود به طوری که دیگر یک انسان نبود.
لایلاگفت: «خب اول از همه تو باید یهکم از خون من برداری که هر وقت عطش به خون پیدا کردی بتونی از خونم بخوری.»
بعد لیلا شروع به کنار زدن یقهی لباسش کرد و گردنش را به کوین نشان داد.
«چه فکری داری با خودت میکنی، ما که نمیتونم این کارو اینجا تو کتابخونه بکنیم منم قرار نیست گردنتو گاز بگیرم.»
همینطور که آن دو در کتابخانه به بحث دربارهی اقدام بعدیشان ادامه دادند.
ووردن وارد کتابخانه شد و کوین را در حال حرف زدن و خندیدن همراه لایلا دید.
وردن گفت: «پس تو اینقدر سریع همه چیزو درباره من فراموش کردی هان. توام مثل بقیهای، بهت نشون میدم وقتی به من خیانت کنی چی میشه، اگه مردم منو هیولا صدا میزنن شاید باید قبولش کنم و به یه هیولا تبدیل شم.»