my vampire system - قسمت 77
چپتر 77
وقتی کوین داشت به دور و اطراف نگاه میکرد، قسمت شکسته ای از مِک را پیدا کرد. قطعهای فلز مانند ستون بود اما کوین نمیدانست که مال کدام قسمت مِک است.
آن را برداشت و به فاصله تا دروازه نگاهی انداخت و با دقت «مِک» خراب شدهای را که در کنار دروازه بود نشانه گرفت.
همه قدرتش را بکار برد و قطعه را تا فاصله بلندی پرتاب کرد. این برایش کار بزرگی بود و او را شبیه ابر قهرمانها نشان میداد. البته که کوین هم تنها کسی بود که میتوانست انجامش دهد زیرا این قدرت فوق العادهاش بود که او را از بقیه متمایز میکرد.
قطعه فلزی دقیقا در جایی که او میخواست فرود آمد و پس از برخورد با آن مِک، صدای بلندی داد.
راتها پس از شنیدن صدا سریعا از جلوی ورودی کنار رفتند و مسیر صدا را دنبال کردند.
«عالی شد. حالا نوبت منه.»
کوین تمام قدرتش را در پاهایش جمع کرد، با سرعت به سمت ورودی دوید و بلاخره توانست وارد ساختمان قلعهای شکل شود.
ورودی شبیه یک راهرو و از دو طرف با دیوار احاطه شده بود و در جلوی ورودی، دو در فولادی مسیری را به داخل باز میکردند.
درهای فولادی بسته بودند ولی قفلی روی آنها دیده نمیشد. کوین وقتی با دقت بیشتری نگه کرد متوجه شد که درها دقیقا از همان جنسی هستند که بیرون قلعه را پوشانده بود و هیچ صدمهای هم ندیده بودند. یکدفعه چشمش به یک دستگاه «اجازه دسترسی» افتاد. دستش را روی آن گذاشت و از مهارت بررسی استفاده کرد.
«خب، امیدوارم این کار کنه»
U003c/ دستگاه اجازه دسترسی به در متصل شد. کد اتصال: 33346253778 / u003e
اما از بدشانسی کوین، همین که خواست کد را وارد دستگاه کند، راتاکلاوها برگشتند.
وقتی کوین را دیدند، جیغ کشیدند و دو راتاکلاو دیگر از دوستانشان را خبر کردند و حالا، چهار تا از آن هیولاها جلوی کوین ایستاده بودند.
«یالا، یالا!»
«بییییپپ»
«شتتتتت. انگار یه شماره اشتباه زدم.»
اعصاب کوین به شدت بهم ریخت و تقریبا تمرکزش را از دست داده بود.
حالا باید دوباره از مهارت بررسی استفاده میکرد و کد جدیدی میگرفت.
حین زدن کد جدید در دستگاه، احساس کرد چیزی پایش را گاز گرفته است.
U003c/ نوار خون9/50 /u003e
وقتی به پایین نگاه کرد یکی از راتها روی پایش بود و بقیه هم انگار منتظر بودند که به او بپیوندند.
کوین با تمام قدرت مشتی به سر رات زد و صدای خرد شدن جمجمه آن در کل محیط پخش شد. در نهایت رات مجبور شد پای کوین را ول کند ولی هنوز نمرده بود.
سه تای دیگر حالا انگار نزدیکتر شده بودند و کوین وقت کافی برای وارد کردن کد نداشت.
«حرکت لحظهای»
ناگهان کوین پشت سر راتها ظاهر شد ولی باز هم زیادی نزدیکشان بود.
مهارت حرکت لحظهای تنها میتوانست حداکثر به فاصله پنج متر به جای دیگری منتقلش کند.
همه راتها برگشتند و رو به روی کوین ایستادند.
«چاره ای ندارم!»
دستش را به سمت راتها نشانه گرفت و شلیک کرد.
«انفجار خون!»
از دستش مانند یگ شات گان قطرههای خون پرتاپ شد و هر چهار رات را به عقب پرتاپ کرد و آن را که مجروح کرده بود را هم کشت ولی به خودش هم به شدت آسیب زد.
u003c/4/50 نوار خون /u003e
u003c/ 100 تجربه /u003e
کوین به سمت رات مرده هجوم برد، سرش را گرفت و به سر آن یکی کوبید و دومی را هم کشت.
U003c/ 100 تجربه / u003e
اما آن دو رات دیگر سریع خودشان را ترمیم کردند و به سمت کوین هجوم بردند.
کوین ناامیدانه دستانش را دوباره به هم زد و مهارت پرتاب خون را فعال کرد ولی خوشبختانه این بار فشار پرتاب قوی بود و هر دو را باهم کشت.
u003c/ 100 تجربه / u003e
u003c/ 100 تجربه / u003e
u003c/ 850/25600 تجربه/ u003e
u003c/ 2/50 نوار خون/u003e
با سرعت بیش از حد پایینش، حتی وقت نکرد کریستال هیولاها را از بدنشان بیرون بیاورد. حالا حتی ممکن بود هیولاهای بیشتری بیایند.
اون سمت دستگاه رفت و کد را وارد کرد. با باز شدن در، سریعا وارد شد و در را پشت سرش بست و مطمئن شد که قفل شده است.
حالا بنظر میرسید کوین در یک سالن پذیرایی است. چون وقتی به دور و اطرافش نگاه کرد، یک میز مجلل غذاخوری و چندین مدل صندلی دید. خود سالن هم همچین فضایی داشت که البته در مقایسه با داخل شهر برای کوین اینجا مثل بهشت بود.
وقتی کوین داشت دور و اطراف را گشت میزد، به دو راهرو برخورد؛ یکی به سمت چپ و دیگری به سمت راست ختم میشدند و روی هردو نوشته شده بود: «مرکز آموزشی»
با وجود پایین رفتن بیش از حد سلامتیاش، مجبور بود در کمتر از دو ساعت پورتال را پیدا کند.
او وارد سالن اصلی تمرین شد. آنجا مکانی بزرگ با تعداد زیادی صندلی بود و این باعث میشد کوین یاداوری کند که چقدر این شبیه یک بازی است. همه چیز سفید رنگ بود و ظاهر مدرن و سبکی داشت.
اما وقتی کوین به مرکز خالی سالن نگاه کرد، صورتش حالت ناامیدی گرفت. آنجا کاملا خالی بود. هیچ چیزی، حتی یک تکه آهن قراضه که بشود به زور یک پورتال در نظرش گرفت.
کوین روی زانو هایش افتاد. احساس میکرد که دیگر به آخر خط رسیده است. دیگر وقت هم نداشت تا بقیه شهر را بگردد، شاید اتاقی پیدا کند که پورتال در آنجا باشد.
اما با این وجود، تمام تلاشش را کرد تا کاملا ناامید نشود. بلند شد و بارها و بارها تمام مرکز آموزشی را گشت. اتاق آماده سازی، دفتر، باشگاه، و حتی اتاق پذیرایی که از همان اول به آن وارد شده بود.
اما هیچ، هیچ چیزی پیدا نکرد. وسط زمین در مرکز سالن دراز کشید و به سقف خیره شد.
u003c/ 1/50 نوار خون/u003c
درد شکمش خیلی زیاد بود، دیدش کم کم داشت تار میشد و دیگر حتی نمی توانست به خوبی فکر کند یا خودش را حرکت دهد.
«هعی، انگار اینجا آخر خطمه. مامان، بابا، چرا منو ول کردین رفتین؟ اصلا چرا اون کتابو بهم دادین؟ من فکر کردم وقتی اون کتابو گرفتم بلاخره میتونم این زندگی لعنتیم رو تغییر بدم، انگار مثل همیشه اشتباه میکردم…»
و بلاخره ساعت آخر هم سپری شد.
u003c/ 0/50 نوار خون/ u003e
u003c/ نوار خون به دلیل گرسنگی به0 رسید/ u003e
u003c/ دگرگونی به زودی آغاز خواهد شد/ u003e
پایان چپتر 77