my vampire system - قسمت 22
چیتر٢٢: درخواست لایلا
وقتی تصاویر درون ذهن لایلا شروع به جرقه زدن کردند، این احساس مورمور شدن به سرعت در تمام بدنش پخش شد. او داشت به خاطره ای که در آن کوین او را گاز گرفته بود، واکنش نشان می داد.
آن یک خاطره دردناک نبود اما کاملا اعتیاد آور بود. احساس میکرد جریان خون در بدنش سرعت پیدا کرده است. تنها با فکر کردن به آن موضوع صورتش سرخ می شد.
در همان حین دستش را روی گردنش گذاشت: «چی! من نمیتونم چیزی احساس کنم؟!»
هِیلی با لبخند گفت: «اوه، پس بیداری! اونقدر آروم خوابیده بودی که نمیدونستم کی میخوای بیدار شی!»
«من چهطوری اینجا اومدم؟»
«اممم، یه پسر تو رو اینجا آورد و گفت که دوستته، اسمش رو به یادم نمیاد اما موهای کوتاه و سیاهی داشت.»
لایلا گمان کرد که کوین باید درست بعد از گاز گرفتنش او را به اینجا آورده باشد.
هایلی بعد از اینکه متوجه شد لایلا دارد گردنش را می مالد گفت: «من آن جای زخمها رو برات پانسمان کردم، یادت میاد چه اتفاقی افتاد؟»
لایلا وقتی برای بار دوم به خاطرهی گاز گرفته شدنش توسط کوین فکر کرد تمام بدنش سفت شد، سپس گفت: «مطمئن نیستم، شاید یه هیولا بود!»
«هیولا؟»
با استرس جواب داد: «بله من شنیدم بعضی مواقع ممکن است تو تمرینات دانشآموزان حادثه پیش بیاد.» او امیدوار بود که هیلی این دروغ را باور کند.
«خب، حالا هرچی که بود مطمئنم یه نفر از پسش برمیاد و خوشحالم که حالت خوبه.»
***
کوین داشت با آخرین سرعتی که میتوانست از راهروهای مدرسه میگذشت، او باید قبل از این که لایلا بیدارمیشد به دفتر دکتر میرسید. کوین در مورد عکس العمل لایلا در مورد این موضوع هیچ ایدهای نداشت، نه تنها آن بلکه در مورد عوارض گازگرفتن هم چیزی نمیدانست.
مثل آن کتابی که کوین در کتابخانه خوانده بود, بعضی ازخوناشامها توانایی تبدیل دیگران را داشتند. در این لحظه کوین فکر کرد که بهتر از این است که همه دربارهی تواناییش بفهمند.
بالاخره، کوین به دفتر دکتر رسید وسریع در را باز کرد.
هیلی گفت: «اوه، دوباره سلام. اگه دنبال اون دختری، همین چند لحظهٔ پیش رفت.»
«واقعا؟ چیزی نگفت؟» از واکنش هیلی به نظر نمیامد که لایلا چیزی گفته باشد اما او باید مطمئن میشد.
«اوه، منظورت درباره زخمه؟ اون گفت که ممکنه یه هیولا بهش حمله کرده باشد، اما من خیلی شک دارم. اون زخم بیشتر شبیه نیش مار بود اما چهطور تونسته بود وارد مدرسه بشه و گردن لایلا رو نیش بزنه؟»
او اغلب این کار را میکرد چون در بسیاری از مواقع تنها پزشک مستقر درمدرسه بود.
کوین درحالی که داشت در را میبست گفت: «ممنون که بهم گفتین.»
کوین با خودش فکر کرد که چرا لایلا این موضوع را مثل یک راز نگه داشته؟ او تقریباً دختر بیچاره را کشته بود، خیلی خوب میشد اگر لایلا چیزی به خاطر نمیآورد یا شاید او نقشه داشت که از این موضوع برای تهدید کردن کوین استفاده کند اما این به نظر منطقی نمیآمد، لایلا چیزی برای بهدست آوردن نداشت.
کوین همیشه این گونه فکر میکرد که هرکاری مردم انجام میدهند از روی خود خواهی آنهاست. اون نمیتوانست این را باور کند که لایلا این راز را بدون هیچ غرضی نگه داشته باشد.
درست همان موقع که کوین بیرون دفتر دکتر به این موضوع فکر میکرد که چهکار باید بکند، یک دست را روی شانهاش احساس کرد.
لایلا بود.
«تو و من باید با هم صحبت کنیم.»
اون تمام مدت اینجا منتظر بود؟ این مسئله به نظر خوب نمیآمد. لایلا به طور واضح نشان داد که حافظهاش را از دست نداده و چیزی میداند.
آن دو به سمت کتابخانه روانه شدند درست آنجایی که حادثه اتفاق افتاده بود. کوین کمی احساس آرامش کرد، از آنجایی که تعدادی دانشآموز آنجا بودند آوردن کوین اینجا این معنی را میداد که لایلا به دنبال جنگ نبود.
آن دو پشت میزی نشستند وگوی را فعال کردند پس کسی صدای آن دو را نمیشنید. همانطور که به چشمان یکدیگر نگاه میکردند کوین شروع به مرور احتمالات داخل ذهنش کرد. در بدترین حالت مجبور به قتل لایلا میشد.
لایلا در حالی که گردنش را میمالید پرسید: «چه اتفاقی تو کتابخانه افتاد، تو چیکار کردی؟»
«چرا به خودت زحمت پرسیدن میدی. تو که همین الان هم همه چیزو میدونی. فقط بگو چی میخوای؟»
«نمیدانم متوجه شدی یا نه اما از خیلی وقت پیش تو رو زیر نظر داشتم، بعد از این همه مدت تماشا کردنت به این نتیجه رسیدم که تو یه خوناشامی مگه نه؟»
کوین با استرس شروع به خندیدن کرد چون امیدوار بود تا بتواند لایلا را از مسیر اصلی منحرف کند. او واقعاً از سرعت لایلا در به نتیجه رسیدن شگفت زده شده بود چون حتی برای خودش هم مدتی طول کشیده بود تا به نتیجه برسد. حتی با اینکه لایلا همه چیز را دیده بود، کوین تا الان این کار را کرده بود و فکر نمیکرد کسی به طور طبیعی به این نتیجه برسد.
«چرا اینطور فکر میکنی؟»
لایلا در حالی گوشهایش داغ شده بود گفت: من دیدم که گردن اون پسر رو بلند کردی، اون موقع فکر میکردم داری یک کار دیگه میکنی چون نمیتونستم درست ببینم، اما بعد از آن کاری که با من کردی مطمئن شدم.»
کوین به طور واضح و با شدت شروع به عرق کردن کرد. او نگران خود لایلا نبود اما مشکلاتی که لایلا میتوانست در آینده برایش ایجاد کند نگرانکننده بود. کوین نمیدانست چه بگوید پس منتظر شد تا لایلا خواستهاش را بگوید.
لایلا نفسی عمیق کشید.
این چیزی بود که کوین منتظر شنیدنش بود، خواستهی لایلا!
«منو به خوناشام تبدیل کن!»
کوین به قدری ازشنیدن کلماتی که از دهان لایلا بیرون آمدند شوکه شد که تقریبا از روی صندلیش افتاد.
«چی! اصلاً متوجه هستی چی میگی؟»
لایلا ملتماسه و در حالی که چشمانش میدرخشید گفت: «لطفا! از وقتی که بچه بودم آرزوم بود. این چیزها فقط داخل کتابها و داستان پریانه ولی من الان این شانس رو دارم که تجربهاش کنم.»
بالاخره کوین متوجه شد که چرا لایلا به کسی چیزی نگفته بود، چون این دختر دیوانه بود!
به همین سادگی.