Mushoku Tensei - قسمت 04
الان سه سالمه.
تازگی اسم والدینم رو فهمیدم.
پدرم پائول گریرته و مادرم زنیث گریرته.
اسم خودمم رودیوس گریرته.اولین بچه خونواده گریرت.
مامان و بابام همیشه منو “رودي” صدا میزنن و اسم همدیگه رو هم خلاصه میکنن.برای همینم یکم طول کشید تا اسم کاملم رو بفهمم.
***
«رودی واقعا کتابا رو دوست داره،مگه نه؟»
زنیث وقتی که منو کتاب جادو به دست می بینه،حرفایی از این قبیل میزنه.
به نظر نمیرسه که پدر و مادرم از اینکه همیشه با یه کتاب اینور و اونور میرم -حتی موقع غذا خوردن- ناراحت باشن.اونا نه واسم بالا منبر رفتن و نه سعی کردن کتابم رو ازم بگیرن.
با اینحال،هیچوقت جلوی اونا نمی خونمشون.
به خاطر این نیست که بخوام مهارتم رو پنهان کنم،دلیلش اینه که نمیدونم جادو تو این دنیا چطور به نظر می رسه.
شاید مردم فکر میکنن که جادو فقط برای ادماي بالغه.
خدمتکار)فکر می کنم اسمش لیلیاست ( به من به چشم یه موجود خطرناک نگاه میکنه.
ولی پدر و مادرم هنوز خوشحالن.
پس فکر نکنم مشکلی وجود داشته باشه.
باید هر چه سریع تر توانایی هام رو پرورش بدم.
***
با این حال، من باید یادگیری جادو رو تموم کنم.
بعد از ظهر بود
ماناي من زیاد بود،پس یه جادوی متوسط رو امتحان کردم.
سایز : 1 سرعت : 0
مثل همیشه،من فقط میخواستم اونقدر ادامه بدم تا بشکه پر بشه.
اما به طور ناگهانی،کنترل گلوله از دستم در رفت و سوراخ بزرگی توی دیوار درست شد.
نمی تونستم فکر کنم.
کاری هم نبود که بتونم انجام بدم.
پس سریعا تسلیم شدم.
«چه اتفاقی افتاد؟،وای!..» اول،پائول اومد داخل.
«هی هی…این چی…رودی ، حالت خوبه ؟…» پائول واقعا آدم خوبیه
هر جوری که بهش نگاه میکردی،من مقصر بودم ولی پائول نگران من بود.
«یا امامزاده هاشم…هیولا …؟ اما تو این حوالی؟» حتی الان، داره به اطراف نگاه می کنه.
«اوه،خدای…»
و زنیث اومد داخل اتاق اون ار پدر ارومتر بود.
«اوه…..؟»
چشماش روی صفحه کتاب که باز گراشته بودم متوقف شدن.
پس از نگاه کردن به من و کتاب، اون در مقابل من ایستاد و بهم خیره شد.
ترسناکهههههه.
هیچ لبخندی تو چشماش نبود
«رودی،تو با صدای بلند محتویات این کتاب رو خوندی؟»
«متاسفم»
سرم رو تکون دادم،و معذرت خواهی کردم.
«نه، صبر کن، این یه جادوی متوسطه …»
«کیااا،شنیدی عزیزم؟ بچمون یه نابغست!»
اون دست های پائول رو گرفت و مثل بز کوهی بالا و پایینپرید.
چقدر پر انرژی.
معذرت خواهیم رو نادیده گرفتن؟
«باید یه معلم براش استخدام کنیم! رودی قراره که جادوگر بزرگی بشه!» فکر کنم من زیادی نگران بودم.
لیلیا آروم بود.
فکر کنم قبلا یه حدسایي زده بود.
«هی عزیزم! فردا به روآ برو یه آگهی استخدام بده» من خودم زبان این جهان رو یاد گرفتم.
پدر و مادرم حتی بهم یاد ندادن که حرف بزنم.
احتمالا اونا فکر میکردن که:«بچه ما میتونه کتاب بخونه! اونم در حالي که ما بهش یاد ندادیم» اون قطعا یه نابغه ست.
اگه بچه من بود،منم همین فکر رو میکردم.
«عزیزم،یه آگهی بده.ما حتما باید یه معلم عالی برای رودیپیدا کنیم.»
«صبر کن، ما تصمیم نگرفتیم که اگه پسر شد، یه شمشیر زن بارش بیاریم؟»
اگه پسر بود بهش شمشیر بده،اگه دختر شد بهش جادو یاد بده.
«اما اون می تونه جادوهای متوسط رو تو این سن استفاده کنه
!! اگه اون تمرین کنه، تبدیل به یه جادوگر شگفت انگیز میشه»
«ما قول،قوله .درسته؟»
«چه قولی؟ مگه تو همیشه قول ها تو نمیشکني؟»
«قوا های من چه ربطی به الان دارن؟» لیلیا با آرامش اتاق رو تمیز میکرد.
« پس بزار صبح جادو ، و ظهر شمشیر زنی یاد بگیره.اینطوری بهتر نیست؟» بعد از این نظر لیلیا،بحث همینجا خاتمه پیدا کرد.
***
مادر و پدرم تصمیم رفتن که برام یه معلم جادو استخدام کنن.
تو این جهان،فقط جادوگر های خبره میتونن معلم جادو بشن.
احتمالا کسی که قراره بیاد ورژن دوم جنتیه.با یه ریش بلند وبه شدت سگ اخلاق.
” من روکسي هستم،خوشبختم”.
اما به جاش،یه دختر جوون اومد.
شبیه دانش اموزاي راهنماییه.
تو یه دستش یه چمدون،و تو اون یکی دستش چیزی بود که جادوگرا استفاده میکنن13
«……»
«…..»
برای کسی که بازی های ویدیویی زیادی بازی کرده بود،دیدن یه معلم جادو لولی چیز عجیبی نیست.
لولی،چشمای خمار،گستاخ
با این سه تا ویژگی ، اون معرکست لطفا زنم شو
«آه، آه،ام، چیزه…؟»
«ه، این، خب..»
با لکنت پدر و مادرم، من به سرعت اضافه کردم،
« تو واقعا کوچیکي»
«نمی خوام اینو از تو بشنوم»
روکسي اهي کشید
«در هر حال،باید به کی درس بدم؟» بهش چشمک زدم
«اه،حدس میزدم .دوباره یکی از اون پدر و مادر های احمقی که فکر میکنن بچه هاشون استعداد دارن…..» هی ! من شنیدم! خانم روکسي!
« من فکر می کنم که بچه شما مفهوم جادو رو درک نمی کنه ،درسته؟ »
«رودی ما خیلی با استعداده! »
«چیزی که هر پدر و مادر احمقی میگه…»
***
“خب،بزار از کتاب جادو شروع کنیم…..نه …بزار اول ببینیم چقدر جادو داری ”
برای اولین درس، روکسی منو به حیاط آورد.
درس های جادویی عمدتا در خارج از منزل انجام می شن.
اون همچنین می دونه که اگه جادو تو خونه استفاده بشه، چه اتفاقی میفته.
و اون نمی خواد دیوارو مثل من بشکنه.
” اجازه بده که قدرت آب به طور کامل جریان یابد،بگذار که آب پاک جریان یابد،توپ آب!”
وقتی روکسي طلسم رو خوندم،یه گلوله آب به اندازه توپ بسکتبال تو دستش تشکیل شد.
اون رو به سمت یه درخت فرستاد.
شاخه ها شکستن .
و تنه درخت خیس شد .
من حدس می زنم سرعتش : 3 و سایزش : 4 باشه.
«چطوره؟»
«بله مادر این درخت رو با عشق بزرگ کرده. من حدس می زنم مادر عصبانی بشه.»
«ه؟!واقعا؟»
«بدون شک.»
«این بد نیست؟ باید یه کاری کنم …..!»
روکسي به سمت درخت دوید و شاخه ها رو برداشت.
«برای ایمن بودن…..اجازه بده قدرت خدا به کسانی که قدرتشان را از دست داده اند کمک کند تا باری دیگر برخیزند.}شفا{»
و شاخه ها برگشتن به جایی که پیش از آن بودند
.«پوف»
«معلم، شما می دانید که چگونه از جادو شفا استفاده کنید؟»
«بله»
«فوق العاده است.این فوق العاده است!»
من فقط دوباره گفتم فوق العاده است و اون اینقدر خوش حال شد .واقعا آسون بود.
«امتحانش کن»
«باشه»
دستم رو بلند کردم
«اجازه بده که قدرت آب جریان یابد……توپ آب» من واقعا نمی تونستم به یاد بیارم ،پس کوتاهش کردم
یه ذره از اونی که روکسي درست کرده بود کوچیکتر و کند تر شد.
اگر من آن را بزرگتر از مال اون کنم ، ممکن است اون در آخرالاثر باشه.
گلوله آب به اندازه بسکتبال با نیرو به بیرون پرواز کرد.
و درخت با صدای بلند شکسته شد.
روکسی با چهره ای پیچیده به من نگاه کرد.
«شعار رو کوتاه کردی؟»
«آره.»
این بده؟
«معمولاً افسون رو کوتاه می کنی؟»
«معمولا…..افسونو نمی گم.»
من نمیدونستم که چه جوابی باید بدم،پس حقیقت رو گفتم.
«افسون بیصدا؟!»
«پس…..تو معمولا از افسون بیصدا استفاده می کنی.خسته شدی؟»
«نه…..من خوبم» بالاخره,روکسي لبخند زد « اااااااااه!!!» یک نفر پشتم بود.
این زنیث بود که داشت مثل گاوی خشمگین سمت روکسي میومد.
اه،این بده
«خانم روکسي !! ممنون میشم که به درخت خونمون به چشم یه هدف آزمایشی نگاه نکنین!» «ههه! ولی این کار رودی بود….»
«حتی اگه کار رودی باشه،کی بهش اجازه داد؟.»
خب شما نمیتونید تقصیر ها رو گردن یه بچه 3 ساله بندارید
.
« بله….حق با شماست.»
«امیدوارم که دیگه تکرار نشه»
«بله…متاسفم خانوم…»
زنیث از جادو برای درست کردن درخت استفاده کرد و به خونه برگشت.
«فکر کنم همون روز اول ریدم….»
«معلم…»
«هاها، من ممکنه فردا اخراج بشم.»
روکسي روی زمین نشست و شروع به نقاشی کرد.[[➿[]] اون واقعا نمیتونه هیچ شکستی رو تحمل کنه
بهش فک کن.تو اون بازی اروگه،پسره چجوری دختره رو دلداری می داد؟
دستم رو روی شونش گزاشتم
«……..»
«رودی؟»
«تو اخراج نمی شی،سنسي»
“رو-رودی؟ ”
«شما با تجربه اید»
«د-درسته،ممنونم»
«خب حالا،بهتره به درسمون برسیم»
***
بعد از ظهر وقت شمشیرزنی با پائول بود
از اونجایی که شمشیر چوبی به سایز من وجود نداشت ، اول با حرکات نرمشی شروع کردم من میخوام بهترین خودم باشم
به عنوان یه بچه ،بدنم نمیتونه تمرینات سخت رو زیاد انجام بده،پس تمرین خیلی زود تموم میشه.
طلسم های جادویی میزان ماناي مورد نیاز متفاوتی نسبت به اندازشون دارن.
مثلا،اگه اندازش یک باشه،هرچقدر که بخوام بزرگترش کنم باید ماناي بیشتری تزریق کنم.
ولی هرچقدر هم که بخوام کوچیکترش کنم،مقدار ماناي مصرفی بیشتر میشه.
اصلا منطقش رو حالیم نمیشه.
ظرفیت مانام به شکل قابل توجهی زیاد شده.
واسه خالی کردنش به طلسم های بزرگ تر نیاز دارم.
بنابراین شروع به تمرین بعضی از ظریف کاری ها کردم.
مثلا،استفاده از آب برای ساختن مجسمه یخی،روشن کردن آتیش تو نوک انگشتام…
همچنین،سعی کردم از سه تا جادو همزمان استفاده کنم.در نتیجه،مصرف مانا سه برابر شد.
***
نصفه شب، میتونستم صدای ناله های تحریک کننده ای رو بشنوم.
احتمالا پدر و مادرم حسابی مشغولن.
شاید به زودی صاحب یه خواهر یا برادر کوچکتر بشم یه خواهر کوچولوی کیوت بهتره من یه داداش کوچیکتر نمی خوام.
هنوز شبا تو کابوس هام صحنه خورد شدن کامپیوتر دلبندم رو زیر چوب بسکتبال برادر کوچیکترم میبینم.
«یا امامزاده هنتاي…»
اگه تو زندگی قبلیم همچین چیزی رو می شنیدم،به دیوار لگد میپروندم تا دهنشون رو ببندن.
حس میکردم که هر کس این کارا رو در مجاورت من انجام میده،عوضی ایه که قصد تخریب دنیام رو داره.
واسه همینم خواهرم هیچوقت کسی رو نیاورد خونه.
آخی…چه زود گذشت.
کوفتتون شه ! منم یه آدم بالغم
من میتونم فقط با گوش دادن به صداها حدس بزنم که چه اتفاقی داره می افته پائول واقعا کارش خوبه.
وقتی که زنیث نفس کم میاره و خسته میشه،پائول با گفتن جمله “هنوز زوده~” حمله رو ادامه میده.
درست مثل یه شخصیت اصلی توی یه بازی اروتیکه.
شاید به خاطر بچه پائول بودن،منم همچین انرژی ای دارم؟ برخیزید!
برای قهرمانان!!
از راهروی خدمه به سمت دستشویی رفتم خوب، امشب، باید یکم سربه سرشون بزارم؟ ماما،پاپا،دارید لخت چیکار می کنید؟ این چیزیه که میخوام بپرسم.
دلم میخواد بهونشون رو بشنوم . خخخخخ
ولی یکی دیگه قبل از من اونجا بود.
دختر مو آبی در راهرو تاریک، گوشش رو به در اتاق چسبونده بود و
در حالی که دستش رو زیر لباسش برده بود یه حرکتایي میزد روکسي توی سن حساسیه
و من به اندازه کافی سخاوتمند هستم که این چیزا رو نادیده بگیرم.
شوخی کردم….
به اتاقم برگشتم خب،من یه چیز خوب دیدم
***
4 ماه گذشت
و من قادر به استفاده از تمام جادوهای متوسطم .
و بنابراین، من شروع به گرفتن کلاس های شبانه از روکسي کردم
. اوه،تو این کلاس های شبانه، هیچ چیز شهوت انگیزی نیست.
بیشترش مطالعه درساي مختلفه.
روکسي هم معلم خوبیه
در مقایسه با مدرسه، کلاس های روکسي آسون تر و جالبتره.
کلاسی که مطمئنم توش جواب سوالام رو میگیرم.
روکسي توی سن یه دانش آموز راهنماییه که باعث میشه همش فکراي بد بد به سرم بزنه…
خب،این برای من بهترینه.
تو زندگی گذشتم،حتی فکر کردن بهش باعث میشد تا سه بار خودارضایي کنم.
***
«هممم…باید از جادو شروع کنم؟میگن که جادو از نژاد الف ها سرچشمه گرفته.» الف ها؟!
واقعا وجود دارن؟
موهای طلایی،لبی سبز و تیر کمون به دست.همیشه خدا هم آخر سر گیر یه اختاپوس میفتن14
«الف ها چین؟»
«نژادی ان که تو شمال قاره میلیس ساکنن.»
خیلی وقت پیش،قبل از جنگ بین اهریمن و انسان،دنیا تو هرج و مرج بوده.اون زمان،الف ها میتونستن خاک و باد رو کنترل و با اشباح جنگل ارتباط برقرار کنن.
ظاهرا این قدیمی ترین جادوی دنیاست.
«جادوی الان پرورش یافته جادوی باستانی الف هاست.آدما تو این چیزا کارشون خوبه»
«واقعا نژاد بشر تو همچین چیزی کارش خوبه؟»
«آره»
مثل اینکه نژاد بشر چیزای تازه رو دوست داره.
مفاهیم جادویی و تهاجمی قبل فهمن.ولی نمی تونم فلسفه جادوی احضار رو بفهمم.
با یه عالمه کلمه جدید آشنا شدم.
جنگ بشر-اهریمن،آشنا،شبح…
«سنسي،فرق بین هیولا و موجود جادویی چیه؟»
«تفاوت زیادی ندارن.»
موجودات جادویی یه سری تغییرات رو تجربه کردن ، وقتی که تعدادشون زیاد میشه،تبدیل به یه نژاد میشن و به مقدار مشخصی هوش به دست میارن و تبدیل به هیولا میشن.
موجودات جادویی : به بشر حمله میکنن هیولا های جادویی: به بشر حمله نمیکنن
«پس نژاد اهریمن تکامل یافتهای از هیولا هاست؟ »
«نه.نژاد اهریمن تو دوران جنگ بشر-اهریمن نامگذاری شد.»
«همون جنگی که قبلا گفتین؟»
«آره.اولین جنگ مربوط به چهار صد سال پیشه»
«حتما خیلی وقت پیش بوده.»
«همچین خیلی وقت پیش هم نیست.بشر از هفت هزار سال پیش مشغول جنگ بوده.»
«هاه،فهمیدم.پس نژاد اهریمن در واقع چیه؟»
«مشخص کردن نژاد اهریمن یکم سخته…و اضافه کنم که منم از نژاد اهریمنم»
این ینی دیگه از جنگ منگ خبری نیست؟
بخوام دقیقتر بگم،نژاد میگورد از منطقه بیگویا .برای همینم پدر و مادرت وقتی موهاي منو دیدن شوکه شدن.»
«مو؟»
«مردم میگن که هرچی رنگ موی یه نفر به سبز نزدیک تر باشه،خطرناک تره.مخصوصا موی من که زیر نور آفتاب سبز میزنه…»
پس سبز خط قرمز این دنیاست.
ولی رنگ موهای روکسي آبی خوش رنگیه که چشما رو نوازش میکنه.
اگه تو ژاپن موی کسی آبی باشه،اون آدم یا ولگرده،یا یه پیرزن هاف هافو.
ولی موهای روکسي واقعا بهش میان.
«موهاتون واقعا خوشگلن.»
«این حرف ها رو باید بعدا به کسی که دوستش خواهی داشت بزنی…»
«وای من سنسي رو دوست دارم.»
بعد از ده سال نظرت عوض نشده بود،دربارش حرف می زنیم.» «باشه.»
تو آینده چی میشه؟
«خب برگردیم سر بحث،این تفکر کاملا خرافیه» من واقعا فکر کردم خط قرمزه
«موهای نژاد سوپرد از منطقه بابینو سبزه.اونا تو جنگ چهارصد سال پیش کارهای وحشتناک زیادی کردن.این دلیل پشت شایعاته.»
«کارهای وحشتناک؟»
«آره،توی این ده سال جنگ،جنایاتشون موجب ترس و تنفر همه شد.برای همینم بعد از جنگ از قاره اهریمن تبعید شدن.منم این داستان هارو شنیدم.میگن که تو جنگ حتی به خودی ها هم حمله و زن و بچه هارو قتل عام می کردن و اینکه اگه شب زود نخوابي،یکی از نژاد سوپرد میاد میخورتت و از اینجور چیزا…» ا؟ اینکه همون لولو خودمونه دیگه!
کسی رو با موی سبز و سنگ یاقوتی روی پیشونیش دیدی،نزدیکش نشو.اگرم مجبور شدی،عصبانیش نکن.» موی سبز،سنگ یاقوت رو پیشوني اینا مشخصات نژاد سوپردن.
«اگه عصبانیشون کنی چی میشه؟»
«ممکنه نسلتو از روی جهان پاک کنه.»
«موی سبز و سنگ روی پیشوني.درسته؟»
«آره.اون سنگه چشم سومشونه.میتونه تحرکات مانا رو ببینه.»
«همشون زنن؟»
«نه…مردم دارن.»
«بعد از انجام یه سری کارا،سنگه آبی نمیشه؟»
«ها؟ نه…من که همچین چیزی نشنیدم» چه زری داری میزنی؟ روکسي گیج شده بود.
محض احتیاط پرسیدم.
«اگه دیدیشون،بلافاصله یه بهونه جور کن و در رو.اگه یهو فرار کنی،ممکنه عصبانی بشن.»
«پس اگه بهشون احترام بزاری مشکلی پیش نمیاد؟»
«بهترین کار اینه که تیکه نندازي» مثل اینکه راحت عصبانی میشن.
چه ترسناک.
بعید میدونم دوباره بتونم متناسخ بشم.
نژاد سوپرد.سر به سرشون نزار.
***
تازگیا می تونم از تموم جادو های پیشرفته استفاده کنم.
روکسي هم یه عالمه درخواست از مردم روستا قبول کرده و با جادو حلشون می کنه.
«همین انتظار هم میرفت.به بقیه کمک می کنین.»
«کمک؟خواب دیدی خیره.فقط دارن پول درمیارم.»
«پول میگیرین؟»
«پ ن پ»
ای طماع پول پرست!
با این وجود ، انگار که برای اهالی عادی بود.
چون کس دیگه ای نمیتونه این کارو بکنه،اونا به پاچه خواری روکسي مشغول شدن.
***
«میشه از این به بعد به سنسي بگم استاد؟»
«نه،تو خیلی راحت از من جلو میزنی.بهتره این کارو نکنی.»
مثل اینکه پتانسیلش رو دارم.
«تو کسی که ازت ضعیف تره رو استاد صدا نمیکنی.میکنی؟»
«نه»
«ببین رودی،شیشو کسیه که با اینکه نمیتونه چیزی بهت یاد بده ازت انتظار داره.» دوباره رد شدم.
ولی تصمیم گرفتم که تو دلم اینجوری صداش کنم.
این دختر خیلی چیزا یادم داده
چیزایی که کتابا نمی تونستن بهم یاد بدن.