Mushoku Tensei - قسمت 07
1
بعد از تجربه چیزهای مختلف، در شرف رسیدن به ده سالگیام.
کل سال رو صرف یادگیری زبانها کردم، زبان خدای اهریمن، زبان خدای هیوال و
همینطور زبان خدای جنگ.
زبان خدای جنگ شبیه به زبان انسانهاست، یاد گرفتنش خیلی سخت نیست، انگار که
زبان انگلیسی با کمی زبان آلمانی قاطی شده باشه.
تنها تفاوت اونها تو کلمات و نحوه بیان مطالبه.
قواعدش در واقع قواعد زبان انسانهاست.
زبانهای این دنیا خیلی سخت نیستند.
وقتی یه چیز رو به یاد بیاری، استفاده از بقیهاش بهراحتی قابل استفاده است.
شاید تحت تأثیر این واقعیت باشه که جهان به شدت درگیر جنگ شده.
اما هیچ وابستگی ادبی تو زبان خدای بهشت و زبان خدای دریا وجود نداره، همچنین
کسی نیست که بدونه چطور از اونها باید استفاده کرد، پس نمیتونم چیزی درباره این
زبانها یاد بگیرم.
در رابطه با استفاده از شمشیر، باالخره تو سطح متوسطم. اریس تو کمتر از دو سال به
رتبه پیشرفته رسید، پس من در حدش نیستم.
من تفاوت مشخصی باهاش تو استعداد دارم.
اما اون حتی تو روزهای استراحت هم در حال تمرینه، پس تحت تأثیرش هم قرار
میگیره.
من وقتم رو صرف یادگیری زبانها کردم در حالی که اون شمشیر تمرین میکرد. این
یه چیز طبیعیه که تفاوتها رو ایجاد میکنه.
درمورد جادو، با ساختن مجسمهها توش آموزش میبینم.
میتونم جزئیات رو درست کنم، پس باید پیشرفت کرده باشم.
اما حتی اگه اینطور باشه، مطمئناً به تنگنا رسیدم.
خوب، از اونجایی که برای تحصیل به دانشگاه جادو خواهم رفت، نیازی به عجله تو
یادگیریش نیست.
با توجه به همه اینها، من نزدیک به ده ساله که اینجام و حس میکنم کامال تحت تأثیر
قرار گرفتم.
2
درست یک ماه قبل از تولدم، اریس و هرکی تو عمارت بود سرشون شلوغ شد، اتفاقی
افتاده؟
یه چیزی مثل اومدن یه آدم مهم، یا کسی از خانواده گیرات، یا نامزد اریس….
نه، مطمئناً این نیست، واقعاً این نمیتونه باشه. اریس چطور میتونه نامزد داشته باشه
)خندیدن(.
اما من هنوزحس بدی داشتم، پس شروع به تحقیق کردم.
من باشکوه پشت سر اریس حرکت کردم و دیدم که با خوشحالی با خدمتکارها صحبت
میکنه.
گیلسین هم اونجا بود و به نظر میرسید که متوجه من نشده و به غذای مخصوص خیره
شده.
»میخوام رودیوس رو سوپرایز شده ببینم، اون قطعا از شادی زیاد به گریه میافته!«
»گفتنش سخته، حتی اگه رودیوس تعجب کنه، بعیدِ که اون رو روی صورتش نشون
بده.«
»اما خوشحال میشه درسته؟«
»البته، از اونجایی که اون از یه خانواده فرعیه، احتماالً مشکالت زیادی داشته.«
در واقع من سختیهای زیادی نداشتم…
اما اونها دارن درباره چی حرف میزنن؟
دارن پشت سرم حرف میزنن؟ حتی با اینکه مطمئنم خوب کار کردم، اما شاید تنها
کسی هستم که همچین فکری داره.
روی اعضای این خانه تأثیر گذاشتم؟
اگه همچین کاری کرده باشم گریه میکنم.
»برای تولد رودیوس هیچ چیز درست نمیشه!«
»اما اگه خیلی عجله کنیم نمیتونیم کارها رو به خوبی انجام بدیم.«
»اگه خوب انجامش ندیم، اون رو نمیخوره؟«
»نه، اگه اون رودیوس-ساما باشه، حتی اگه هم به سنگ تبدیل بشه بازم میخورتش.«
»واقعا؟«
»بله، اگه سایروس-ساما اونجا باشه.«
اوه، پس همچین چیزیه؟ دارن برای جشن تولد آماده میشن؟
»اگه رودیوس تو اون خانواده به دنیا نمیاومد……«
اریس با ترحمی تو صداش این رو گفت.
بعد از درک مکالمه، محل رو ترک کردم.
در هر صورت به نظر میرسه من کسی نیستم که بتونم واقعاً تو اجتماع ظاهر بشم.
این راسته، حاال مهم نیست که چطور اون رو برش بدی من هنوز پسر اون دوستم.
اما منظور من همچین چیزی نیست.
این چیزیه که من بعد از چند سال زندگی اینجا فهمیدم.
اسم اصلی پائول، پائول نوتوس گیرات هستش.
“نوتوس” اسم نجیب پائوله و اون همه روابطش رو با خانواده نوتوس قطع کرده.
درحال حاضر این پسر عمو یا برادر کوچکترشه که رئیسه.
خوب چیزی نیست اگه مسائل این جوری تموم بشن.
با این حال، بعضی از مردم فکر نمیکنن که همه چیز تموم شده است، چون رئیس فعلی
نوتوس حتی از پائول هم بدتره و اونها مشتاق هستن تا اون رو تغییر بدن.
رئیس فعلی خیلی حساسه و تالش زیادی برای از بین بردن نامزدهای احتمالی که
میتونن جایگزینش باشن میکنه.
حتی با وجود اینکه من عالقهای به این زمینه ندارم، اما افرادی هستن که ممکنه فکر
کنن پسر پائول حمایت خانواده بوریس رو پشتش داره و قصد داره به نام خانواده
نوتوس برگرده.
به اصطالح صاحبهای قدرت از سایهها برمیگردن. بدترین حالت اعزام آدمکش
هاست، پس نباید تو دید باشم.
خوب به شنیدههای قبلی درباره وضیعت رقت انگیز رودیوس برمیگردیم.
میتونستم در ابتدا جایی باشم که کمتر از اریس نباشه، اما با من مثل یه خدمتکار رفتار
میشه، پس رقت انگیزه.
و تو عرف بین سنت نجیبزاده ها…
به عنوان یه روز بسیار ویژه برای یه بچه ده ساله، نمیشه تو مهمونی زیاده روی کرد.
رقت انگیزه، واقعاً خیلی رقت انگیزه.
اریس که مدت طوالنیه که از سایروس-ساما درخواست خودخواهانهای نکرده، حاال این
درخواست رو از اون کرده و تصمیم گرفته که تولدی به طور خصوصی برای من برگزار
کنه.
یه جشن کوچک خانوادگی که فقط افراد حاضر تو این عمارت توش شرکت میکنند.
یه جشن برای من.
چیزی نگو که گریهام میگیره.
و صادقانه بگم، این واقعاً خطرناکه.
باوجود اینکه میدونم، اما متوجه نشده بودم که تولد وقتی به ده سالگی برسی خیلی
خاص میشه. همچنین، جشنی که میدونم به بزرگی تولد اریس نیست، بلکه فقط یه
مهمونی کوچیکه.
مهمونی که خانوادم توش شرکت میکنند، میرم!
»آه، این یعنی متشکرم، اره.«
این مدل جوابدهی.
این رو اریس برنامهریزی کرده و اون هیچ کسی رو همسن خودش نداره، و همه کارها
برای اولین باره که انجام میشه.
اگه خوشحال نباشم خیلی ناامید میشه. به نظر میرسه که برای گریه ساختگی باید
بیشتر به جادوی آب پناه ببرم.
همچنین من پسریم که میدونه چطور روحیه و حس بگیره.
3
تو اون روز، عمارت شلوغ بود.
بعد از تموم شدن کالسها، گیسلین به اتاقم اومد. به ندرت دیده میشد که اون استرس
داشته باشه، دمش واقعا خیلی بلنده.
»خوب، من چندتا سوال درباره جادو دارم که میخوام بپرسم.«
توچشمهام نگاه نمیکنه، انگار که برای نگه داشتنم تو اتاق فرستادنش، باشه، باشه،
بااین نقشه همراه میشم.
»هووم… سوالت چیه؟«
»میتونم یه جادو دارای رتبه مقدس رو ببینم؟«
»میتونم این کار رو انجام بدم، اما اگه این کار رو انجام بدم شهر ویرون میشه.«
»چی؟ این چه جور جادوییه؟«
»جادو رتبه مقدس، بادهای خشنی همراه با طوفانهای صاعقهای هستن که با ریختن
نیروی زیاد بهش، این شهر غرق خواهد شد.«
»اون واقعا خیلی قدرتمنده، باید دفعه بعدی ببینمش.«
بهندرت همچین ستایشهایی رو ازش میبینم، این احتماالً یه ترفند برای آماده سازی
نبردِ.
خیلی خوب، یکمی اذیتش میکنم.
»فهمیدم. از اونجایی که همچین چیزی گفتی، خیلی خوب پس. اگه دو ساعت با اسب
سفر کنیم، میتونیم از محدوده جادو خارج بشیم، بیا همین االن حرکت کنیم.«
صورت گیسلین مثل یه رشته مرتعش شد.
»ن…نه، وایسا. اگه االن راه بیفتیم برای برگشت دیر میشه، موجودات جادویی تو
طبیعت وجود دارن و دشتها هم خیلی خطرناکن.«
»که این طور؟ این نباید برای گیسلین مشکلی داشته باشه، تو گفتی که نژاد هیوال نسبت
به صدا خیلی حساسه پس تو شب هم بیافتیم بازهم چیزی نمیشه.«
»اع…اعتماد به نفس بیش از حد ممنوعه؟«
»درسته، استفاده از جادوی مقدس به مانا و جادوی زیادی نیاز داره، پس ما بعد از یک
روز استراحت دوباره حرکت میکنیم.«
»آ..آه، این خوبه، دفعه بعد این کار رو میکنیم.«
همه چیز به طور طبیعی تموم شد.
طعنه زدن به گیسلین که به طور معمول در برابر مسائل واکنش نشون نمیده کامال
جالبه.
وقتی وحشت میکنه، دمش سریع بلند میشه، وقتی چیزی میگم دمش حرکت میکنه،
فقط نگاه کردن به این باعث میشه احساس شادی کنم.
»اوه، حاال که بهش فکر میکنم، اینجا چیزی جز آب گرم برای نوشیدن نیست…«
»ن…نه، نیازی نیست، تکون نخور. من تشنم نیست.«
»که این طور.«
خوب، من میتونم آب گرم درست کنم، اما اگه اون متوجهاش نشه پس منم چیزی
نمیگم.
خیلی هم خوب، با این ریتم، انگار هنوز آماده نیست بذاره از اتاق بیرون برم، پس منم
آزار و اذیت جنسی رو شروع میکنم.
»میدونی چیه، این روزها دارم مجسمه سازی میکنم.«
همونطور که این رو میگفتم فیگور گیسلین رو بیرون میارم. درمقایسه با اولین سازم،
مطمئنم که پیشرفت زیادی داشتم.
میشه گفت که خطوط کلی عضالت تو سطح حرفهای هستن.
»هو. این منم؟ در مقایسه با مجسمهای که از اریس اوجو-ساما ساختی، کامالً خوب این
کار رو انجام دادی… اه،دمم کجاست؟«
»دانش کافی درمورد اون رو ندارم، و همیشه این رو بر اساس تخیلم میسازم. این بار
این یکی خوب از آب دراومده، پس مشتاقم تا اون رو واقعیتر کنم.«
به نظر میرسید که گیسلین در حالی که دمش تکون میخورد به فکر عمیقی فرورفته..
هاه، منتظرم ببینم چه عکس العملی نشون میده.
»میتونم نگاش کنم؟ دم و ناحیهای که بهش وصل شده رو.«
»البته.«
با این اوصاف، گیسلین مستقیم ایستاد و اجازه داد باسنش رو ببینم، بدون هیچ تردیدی.
عالی! همونطور که از گیسلین من انتظار میرفت.
تو خیلی مردونهای!
نمیتونم مقابلش پیروز بشم.
وایسا، برنگرد! هنوز تموم نشده، میتونی االن کارهای وابسته به عشق شهوانی کمی رو
برای گیسلین که معموال هوشیاره انجام بدی، این یه فرصته.
»م..میتونم یه کوچولو بهش دست بزنم؟«
»اوه، اره راحت باش.«
تقریباً با ضربه رو به پایین میگیرمش.
محکم و سفت!
هان!؟
صبر کن، این باسنه دیگه؟ باسن؟
چه عضالتی اغراق آمیزی، میتونی بگی که تقریباً به سختی تخته آهنه.
اما احساس میکنم کمی نرمی هم وجود داره، چطور بگم، نوع ایده آل؟
اما هنوز هم فکر کردن به این موضوع به عنوان اروتیک کامالً سخته.
عضالتی که آرزوی همهست.
این نوع نهایی عضالتیه که هر مرد آرزوی داشتنش رو داره.
عضالتی از نوع صورتی رنگ که هر دو نوع عضله قرمز و سفید رو داره!
این وجود مبارکی از ابر-برادر و الهه ارواحه.
لطفاً این نوع عضالت رو به من هم اعطا کن…
»خوب، کارم تموم شد.«
با احساس شکست کامل، دستهام رو از روی باسن گیسلین برمیدارم.
» یکبار دیدم که اریس یک هنرمند رو استخدام کرد تا پرترهاش رو بکشه. منم
میخوام تصویری از خودم به جا بذارم، مشتاقانه منتظر کامل شدن کارتم.«
لبخندی زیبا و با لذت زد.
احساس میکنم گم شدم.
تو مرد بودن.
تو مردونگی.
لعنتتتتتتتتت بهش، نمیتونم مقابل گیسلین پیروز بشم ……
»———وقت شامه.«
»ه..هومم، فکر میکنم هنوز زوده.«
هنوز هم میخواستم دمش رو که از شوک باال میره ببینم، اما خدمتکار برای اینکه خبر
آماده بودن غذا رو بده وارد اتاق شد.
4
لحظهای که وارد اتاق غذاخوری شدم، صدای دست زدن بلند شد.
این اولین باره که همه دورهم جمع شدن. که البته این شامل سایروس و فیلیپ و
هیلدایی که خیلی کم پیداست هم میشه.
»ای…این…؟«
برمیگردم و حتی گیسلین رو هم در حال دست زدن میبینم.
»آه؟ آه؟«
نقش دستپاچه بودن رو بازی کردن.
»رودیوس! تولدت مبارک!«
اریس درحالی که یه دسته گل بزرگ دستش بود این رو بهم گفت. یه لباس قرمز
آتشین پوشیده بود.
گل رو درحالی که نقش دستپاچه بودن رو بازی میکردم گرفتم.
»آه، همینه. من امروز ده ساله شدم…..«
بعد از گفتن کلماتی که برای امروز آماده کرده بودم صورتم تیره شد.
آستینم رو باال میارم تا چشمهام رو بپوشونم و همزمان از جادوی آب استفاده کردم تا
اشک از اونها سراریز بشه. زمان زیادی نگذشته بود که بینیم پر شد.
»م..متاسفم. من، من… انگار این…. برای اولین بارکه…… اینجا اومدم…..همیشه فکر
میکردم شکست میخورم……و محبوب نمیشم…… اگه شکست بخورم، پدرم رو رسوا
کردم….. من، من هیچوقت فکر نمیکردم…. کسی تولدم رو…..تبریک بگه.«
آستینم رو دور میکنم و اریس رو مات و مبهوت میبینم.
فیلیپ و سایروس و هر کس دیگهای که تو عمارت بود از دست زدن دست برداشتن و
همه شوکه بودن.
اوه، بازیگری من خیلی ضعیفه …؟
ن…نه، احتماال برعکسه. بازیگریم به طور لعنتی واقعی بوده، چه شکست حماسی، فقط
میخوام تو یه جای منتطقی تمومش کنم.
هااا. وقتی به این فکر میکنم، من یک بزرگسال نفرت انگیز شدم…..
خوب هرچی.
به نقش بازی کردنم ادامه میدم.
اریس وحشت زده از پیشخدمت میپرسه.
»چی کار کنیم، چه کاری باید انجام بدیم؟«
به نظر میرسه گریه کردن برای من چیز بزرگیه.
اونقدر نازه که به آغوشم میکشمش. به آرومی در گوشش با بینی گرفتگه نجوا میکنم.
»اریس، متشکرم……«
»من، چیزی نیست! رودیوس، جزو خانوادست، این یه چیزه طبیعیه! ع…عضو خانواده
گیرات، اوتو-ساما، اوجی-ساما!«
بایدم ممنون باشی!”
اگه این اریس همیشگی بود میگفت:”
اما به نظر میرسه که در تالشه تا دلیلی برای رسیدن به توافق فیلیپ پیدا کنه. اما من
فقط سایرس درحال جوش و خروش رو میبینم.
»ب…برای جنگ! ما وارد یه جنگ با نوتوس میشیم! فیلیمون رو میکشیم و رودیوس
رو به عنوان رئیس خانواده میذاریم! فیلیپ! آلفون! گیسلین! بیاین دنبالم، االن! همه
نیروها رو جمع کنید!«
و درست همینطوری، جنگ بین بوریس گیرات و نوتوس گیرات شروع شد.
این خونریزی دو خانواده گیرات رو هم به درون خودش میکشه و پادشاهی آسورا رو
تو یه جنگ داخلی بینظم وطوالنی که تو سالنامه هم ثبت شده، میکشونه.
……یه همچین چیزی، معلومه که اتفاق نمیافته.
»پ…پدر، آروم باش! لطفا خودت رو کنترل کن!«
»فیلیپ، میخوای جلومو بگیری! فقط خودت نگاه کن در مقایسه با اون احمق، فکر
نمیکنی رودیوس مناسبتره؟«
»منم همین فکر رو میکنم، اما لطفا آروم باش! امروز قراره یه روز شادی آور
باشه!جنگ داشتن هم بده، ما با یورو و زفیروس دشمن خواهیم شد.«
»تو احمق! این یکی رو خودم به تنهایی میبرم! برو کنار! برو اونور!!!!!«
با این کار سایروس فیلیپ رو از صحنه خارج کرد.
همه مات و مبهوت بودن.
»ا…اِهم.«
اریس سرفه کرد.
»ه…همه چیز اوجی-سان رو کنار بذارید… امروز مخصوص رودیوس آماده شده!«
اریس درحالی که سینهاش رو باال میاره، صورتش سرخ شده.
سینهاش به تازگی رشد کرده پس اون شروع به پوشیدن سوتین کرده و وقتی سینهاش
رو جلو میاره خیلی بامزه و زیبا میشه.
سنین یک بار گفت که االن خیلی زیباست، اما هرچقدر بزرگ بشه، گستاخانه خواهد
شد.
ممنونم، سنین!
»دراین باره، چی شوکه کنندست؟«
»فکر میکنی چی باشه؟«
چیزایی که سوپرایز کنندست.
اونها چین؟
چیزهایی که دوست دارم.
کامپیوتر و بازی. نه، نه.
اریس داره به شرایط من فکر میکنه. من خانوادهام رو ترک کردم، در تمام این سالها
تنها بودم و باید احساس تنهایی کنم. تو این روز، اگر خود اریس باشه، چه جور
هدیههایی خوشحالش میکنه؟
گیسلین و پدربزرگش کنارش بودند و باهاش جشن میگرفتند.
اگه من باشم…..
»ممکنه، اوتو-ساما هم اینجا باشه…؟«
صورت اریس تیره میشه و نه تنها اون، پیشخدمت، خدمتکارها و هرکسی که اینجاست
نگاهشون به نگاهی دلسوزانه تغییر میکنه.
»پ..پائول….. سان، اون، اون گفت، اخیرا موجودات جادویی تو جنگل شروع به فعالیت
کردن پس اون نمیتونست بیاد، ا…اما گفت اگه اون رودیوسه، حتی اگه نتونم بیام هم
مشکلی براش پیش نمیاد…… زنیث-سان هم گفت که بچهها یهو تب کردند و اون هم
نمیتونه بیاد……«
اریس، مبهوتانه جواب میده.
آهه–.
خوب از اونجا که اونها قبال اطالع دادند، چیزیه که نمیتونم کاری براش بکنم. روستا
کامالً به پائول متکیه و اگه خواهرهام مریض باشن، مراقبت از همه چیز برای لیلیا امکان
پذیر نیست.
»من، میگم، در اون مورد، رودیوس، من…..«
به نظر میرسه اریس نمیتونه کلمه مناسب رو پیدا کنه، این گربه که معموال خیلی با
اعتماد به نفسه وقتی بایه مسئله نگران کننده روبهرو میشه خیلی بانمک میشه.
نگران نباش. حتی ممکنه بشه گفت نبود پائول اینجا از بودنش بهتره.
»فهمیدم، پدر مادرم نیومدند…..«
وانمود میکنم برام مهم نیست، اما وقتی سعی میکنم این کار رو انجام بدم، بهخاطر
صدای گرفته و چشمهای اشک آلودم کامال ناامید کننده به نظر میرسم.
تو این زمان، کسی بین خدمتکارها شروع به هق هق کردن میکنه، چه ناکامیی… فکر
نمیکردم جو رو انقدر وحشتناک کنم.
با عرض معذرت، من، واقعاً نمیتونم روحیه رو برگدونم.
درست وقتی به این فکر میکنم، یهو هیلدا به طرفم میدوه و محکم بغلم میکنه و گلها
به طور تصادفی از دستم میافتن.
»اوو!«
من تقریباً هیچوقت با هیلدا صحبت نکردم.
اونهم همون موهای قرمز آتشین مثل اریس رو داره و اون مثل یه زن جوان زیباست
” رو حمل میکنه.
بیوه
که لفظ ”
مثل کسی که تو اروژ ظاهر میشه یا زن متاهلی که تو جوونی بیوه شده.
البته، اگر فیلیپ زنده باشه اون دیگه بیوه نیست.
اما نکته مهم……اینه که سینه اش شگفت انگیزه!
یعنی ممکنه که برای اریس هم تا این حد رشد کنه…….!؟
هااان!
»نگران نباش رودیوس، تو میتونی آروم باشی. تو هم پسر من هستی!«
هیلدا محکم بغلم میکنه و با صدایی تقریبا مثل فریاد زدن حرف میزنه.
هاااا؟
مگه این آدم از من متنفر نیست؟
»هیچ کس به اون اعتراض نمیکنه! فرزندخوانده… نه، با اریس ازدواج کن! خودشه! این
یه ایده عالیه! بیا این کار رو انجام بدیم!«
»او، اوکاا-ساما!؟«
هیلدا ناگهان خونسردی خودش رو از دست داد.
همونطور که انتظار میرفت اریس هم شوکه شده بود.
»اریس! از اینکه رودیوس پیش ماست ناراضیی!«
»رودیوس فقط ده سالشه!«
»این هیچ ربطی به سن نداره! دست از بهونه های الکی بردار و مثل یه دختر مناسب
رفتار کن!«
»دارم این کار رو میکنم!«
هیلدای عصبانی و خشمگین.
اریسی که تالفی میکنه.
اگرچه اون با ازدواج وارد این خانواده شده، ولی این شخص هم عضوی از گیرات
هاست، اون دقیقا مثل سایروسه.
»خیلی خوب، بعدا در این مورد صحبت میکنیم.«
»کیا! عزیزم! چی کار داری میکنی! اگه این بچه بیچاره رو نجات ندم!«
فیلیپ که تازه برگشته بود، هیلدا رو کنترل کرد و با ظرافت بیرون رفتن.
حتی تو همچین صحنهی آشفته ای، قلبش آرومه و با آرامش اوضاع رو تماشا میکنه.
خیلی جالبه، قطعاً اون یه جادوگر عالیه. مردی قابل اعتماد و میشه اون روبه عنوان
الگوی همه بچهها دید.
خوب، حاالوقت اینه که خودم رو جمع وجور کنم.
»ق…قضیه سوپرایز چیه؟«
اریس دستهاش روبیرون میاره، سینهاش رو باال میده و سرش رو باال میاره، چونش
کمی بیرون زده.
مدتی هست که این ژست کالسیک رو ندیدم.
»اوهوم اوهوم! آلفونس!«
اریس انگشتهاش رو محکم بهم میزنه و صدایی واضح درست میکنه.
صورت اریس قرمزه، اما آلفونس به اون توجهی نمیکنه و از پشت سایه مجسمه عصایی
رو بیرون میاره که نمیتونستم ببینمش.
این شبیه عصاییه که راکسی داشت.
این چوب از یه چوب خشن و استخوانی ساخته شده، نوکش با یه سنگ جادویی بزرگ
تزئین شده که به نظر میرسه کامال گرونه.
از همون لحظه اول که دیدمش میدونستم، این میله خیلی گرونه.
درجه یک بودن عصا توسط چوب و سنگ جادویی اون تعیین میشه.
خواص چوب روی سیستمهای هر جادویی که صورت بگیره اثر میذاره.
22 سیستم آتش و زمین با کاروگاکی خوبه و سیستم باد و آب با مواد اینجیاگا خوبن
.
22
احامتال منظورش به نوع چوب و عصاست.
اما حتی اگه با اون سازگار نباشه، نباید قدرت جادو رو کم کنه، پس هر مادهای خوبه.
مهمترین چیز سنگ جادوییه، که با تغییر مانا به یه سنگ جادویی تبدیل شده، معلوم
نیست که چرا قدرت جادو با این سنگها حتی اگه خروجی مانا یکی باشه خیلی زیاد
میشه.
بامقایسه قیمت، عصاهایی که به اریس و گیسلین دادم، سنگهای جادویی دارن که
قیمت هر کدومشون یک سکه نقره است.
حتی شاید ارزون ترشون هم وجود داشت، یادم میاد اون موقع راکسی عصایی بهم داد
که چیزی تقریبا تو اون اندازه داشت،پس منم همون رو انتخاب کردم.
تقریباً به اندازه نوک انگشت کوچیکه دست.
با این سنگ جادویی به اندازه یه مشت، حداقل قیمتش باید بیش از صد سکه طال باشه.
عالوه بر این، سنگ جادوییش کمی آبی رنگه و به آب میل داره. با این جادوی استفاده
شده خیلی قویتر و تقویت شدهتر میشه.
این واقعا چقدر هزینه داره….
عالوه بر این، کریستالهایی که از سیاه چالها بهدست میاری هم نوعی سنگ جادویین،
اما تفاوتشون تو اینه که اثر تقویت کننده رو ندارن.
از اون جنبه، این کریستال جادویی مانا رو تو خودش نگه داشته نه برای ساختن عصا
بلکه برای درست کردن موارد جادویی و طلسمهای جادویی که به مانا زیادی نیاز دارن
استفاده میشه.
اریس من رو که به عصا نگاه میکنم تماشا میکنه و با رضایت سرش رو تکون میده.»آلفونس، توضیح بده.«
»بله، اوجو-ساما.«
»مواد اون مربوط به قاره ملیسه، در منطقه شرقی جنگل بزرگ که درختی به نام >>پیر
ترنج << توش رشد میکنه. بدن عصا از اون بازو ساخته شده.
معتقدم رودیوس-سامای عاقل باید بدونه که بعد از نوشیدن از چشمه پریها به یه
زیرگونه تبدیل میشه. این باعث میشه بتونه از جادوی درجه آب که رتبه یک درجه
هیوالها رو داره استفاده کنه.
سنگ جادویی از یه اژدهای ولگرد واقع در قاره بگاریت هست که این یه گوهر درجه
یکه. سازندهاش تیم جادوی کاخ پادشاهی آسوراست، سازنده عصا “مدیر میله” که
بهش چین پِرسین میگن.«
واو، این شگفت انگیزه. به نظر میرسه که تو جادوی آب تخصص داره.
اما این باید واقعاً گرون باشه، درسته؟
نه، االن وقت این نیست که به این چیزها فکر کنم.
حتی اگه به اریس یاد میدم که انقدر پول خرج نکنه، امروز ازش میگذرم.
این مخصوصا برای من درست شده، شرم آوره اگه قبولش نکنم.
»اسم عصا >> پادشاه اژدهای آب متکبر << هستش.«
وقتی برای گرفتنش آماده شده بودم، بالفاصله اقداماتم رو متوقف کردم.
درست همون موقع، یه چیز هزیونی و ناباورانه شنیدم.
»بگیرش! این هدیه خانوداه گیراته! از اوتو-ساما و اوجی-ساما خواستم تا این رو برات
بگیرن! رودیوس درحقیقت یه جادوگر فوق العادست، اگه عصا نداشته باشه خیلی
عجیب میشه!«
بعد از شنیدن صدای اریس،>>پادشاه اژدهای آب متکبر<<رو قبول میکنم.
از نظر ظاهری متفاوته، خیلی سبکه. من با هر دو دست باهاش بازی میکنم. هرچند
سنگ جادویی خیلی بزرگه اما تعادل کلی اون خیلی خوبه.
همونطور که از یه کاالی گرون قیمت انتظار میرفت.
»متشکرم، نه تنها برای من جشن گرفتید، بلکه همچین هدیه گرونی…..«
»به پول اهمیت نده! سریع، بیایید مهمونی رو ادامه بدیم!حیف میشه اگه غذاها سرد
شن!«
اریس با نشاط من رو همراهی میکنه و من رو به سمت یه کیک غول پیکر میرسونه که
جلوی صندلی جلویی قرار داره.
»منم کمک کردم!«
چی گفتی!؟
5
بعد از شروع جشن، اریس مدتی مثل مسلسل صحبت کرد.
با صدای هوووممم مانندی بهش گوش میدم، درست وسطش اریس حس خواب
آلودگی کرد و درنهایت بهخواب رفت.
یعنی تحت فشار زیادی بوده؟
گیسلین اون رو تو یه جایگاه پرنسس حمل میکنه و به اتاقش میبره، بابت زحمتات
ممنونم.
سایروس و هیلدا هم در اواسط جشن از ما جدا میشن.
سایروس میخواست بهم اجازه بده شراب بنوشم، اما فیلیپ ترغیبش کرد که این کار
رو نکنه و من کمی ناامید شدم. این هیلدا بود که دراصل خیلی نوشید و شدیدا مست
شد، موقع حرکت کردن تلوتلو میخورد و صورتش پر از خنده بود.
قبل از اینکه برگرده، یه بوسه شب بخیر به من زد و به سمت اتاقش رفت.
همه غذاها خورده شد و خدمتکارها ظرفهای خالی رو با حالتی خواب آلود میبردن و
تنها کسایی که باقی مونده بودن من و فیلیپ بودیم.
فیلیپ خودش آروم آروم مینوشد. این شراب انگوره؟
موقع تولد اریس فهمیدم که نوشیدن شراب تو پادشاهی آسورا با مناطق مختلف
متفاوته.
شرابی که از گندم تو اینجا تهیه میشه خیلی زیاده، اما شراب مورد استفاده تو جشنها
از انگوره.
»من تو جنگهای خانوادگی شکست خوردم.«
فیلیپ بی سر و صدا میگه.
»میدونی چرا اریس خواهر برادری نداره؟ قبال به این مورد توجه کردی؟«
با احترام سرم رو تکون میدم، قبال متوجش شدم، اما در آخر هیچوقت نپرسیدم.
»حقیقت اینه که هستن. اریس یک برادر بزرگتر و یک کوچیکتر داره، برادر کوچیکه
همسن توِ االن.«
»….اونها مردن؟«
فیلیپ مبهوت به من نگاه میکنه. به طور تصادفی حرفش رو قطع کردم. این بی ادبیه
منه.
»کمی بعد از تولدشون، توسط برادرم که تو پایتخت زندگی میکنن، برده شدند.«
»برده شدن؟چرا این اتفاق افتاد؟«
»بهانه ظاهری اینه که بهش اجازه بدیم برای تحصیل به پایتخت بره، اما در حقیقت…این
فقط ادامه سنته.«
و فیلیپ شروع به توصیف سنت خانوادگی بوریس میکنه. سنت خانوادگی بوریس یک
نبرد مداوم برای به ارث بردن عنوان اصلی و همچنین سایر سنتهاست.
سایروس ده تاپسر داره و بین اونها سه نفر وجود دارن.
شهردار روآ، فیلیپ.
گوردون، دامادشون که با خانواده ایروس گیرات ازدواج کرده.
سپس جیمز که در حال حاضر سمت وزیر کابینه رو به عهده داره و برای تصدی این
سمت خیلی جوون به نظر میرسه.
یه اسم دیگه ای هم هست که به بلندی قطاره.
خوب، جدا از این. سایروس تصمیم گرفت به اونها اجازه بده برای رئیس بعدی شدن
باهم بجنگن.
درنتیجه، برنده و رئیس فعلی جیمزه و فیلیپ و گوردون باختن.
تو نیمه اول جنگ قدرت.
اول از همه، جیمز حیلهای بهکار برد تا دختر ایروس و گوردون درگیر هم بشن.
با این طرح و بدون دونستن هویت واقعی همدیگه، جرقههای عشق بین اونها شعله ور
شد.
گوردون عاشقانه درخواست کرد و سرانجام با کمک جیمز به طور غیر منتظره ای با
خانواه ایروس وصلت کرد.
مسیر رئیس شدن بوریس تموم شده بود.
تونیمه دوم مبارزه.
تو اون زمان فیلیپ و جیمز تقریباً برابر بودند، در تاریکی با همدیگه میجنگیدن و از
همه ارتباطات شون برای ادامه مبارزه استفاده میکردند. هیچ چیز چشمگیری وجود
نداشت، فیلیپ به سادگی باخت.
اگه تفاوتی وجود داشته باشه، احتماالً تو حوزه تواناییهاست.
جیمز از فیلیپ بزرگتره و تو پایتخت روابطی داشته و دست راست یک وزیر مهم بوده.
اون هم ارتباطات داره و ثروت و از اقتدار قابل توجهی هم برخورداره.
اگرچه بشه گفت فیلیپ هم خیلی خوبه، اما پر کردن فاصله سنی شش سال کار سختیه.
اون فیلیپ رو به عنوان شهردار روآ انتخاب کرد و اون رو از پایتخت دور کرد.
حتی با اینکه جیمز ارباب فدوآ شد، همچنان برنامه داره که فیلیپ رو اداره کنه.
اون وزیر کابینه است و قصد نداره پایتخت رو ترک کنه. فیلیپ تو مناطق روستاییه و
قیام دوباره برای اون خیلی سخته.
بعداً، جیمز این درخواست رو مطرح کرد که اگه فیلیپ فرزندهای پسری داشته باشه،
باید اونها رو به فرزندی قبول کنه و به پایتخت بیان.
»بردن همه بچه های پسر، این خیلی وحشیانه نیست؟«
»مشکلی نیست، واقعا اهمیتی نمیدم، به هر حال این سنته.«
همه مردایی که تو خانوده بوریس گیرات بهدنیا میان به عنوان رئیس بعدی بزرگ
میشن.
این برای اطمینان از اینه که کسایی که تو این رقابت ناکام موندن، پسرهاشون دیگه
شرکت نکنن.
کمک به پسرها برای رسیدن به اقتدار مسئلهای عادیه و این برای جلوگیری از همچین
مشکلیه.
گوردون قوانین خاص خودش رو تو خانواده ایروس داره، اما فیلیپ باید از این سنت
پیروی کنه و پسرهاش رو به جیمز بده.
قبل از اینکه بچهها توانایی درک مسائل رو داشته باشن، جیمز رو به عنوان پدرشون
میشناسن.
»اگه من برنده میشدم، وضعیت برعکس میشد.«
به نظر میرسه فیلیپ این رو پذیرفته. ممکنه که اون پسر واقعی سایروس نباشه.
اما به نظر میرسه هیلدا هرچی باشه نمیتونه این رو قبول کنه.
اون دختر یه نجیب زاده معمولیه که به فیلیپ وابسته است. قبل از تولد اریس
احساسات اون بیثبات بود، اما بعد از تولد اریس به طور موقت آروم شد.
با این حال بعد از اینکه برادر کوچکتر اریس رو بردن دوباره ناپایدار شد.
»اون از تومتنفره. اون میگه، پسرخودش اینجا نیست، پس چرا یه بچه دیگه تواین
عمارت قدم میزنه.«
همیشه حس میکردم که من رو نادیده میگیره، فهمیدم، پس دلیلش این بوده.
»به عالوه، اریسی که اینجا مونده دقیقاً برعکس یک خانمه. فکر میکردم نمیشه کاری
دربارش کرد.«
»نمیشه کاریش کرد، بر چه اساسی؟«
»استفاده ازش برای سرنگونی جیمز خیلی سخته.«
آه، این آدم، هنوز تسلیم نشده؟
»اما، اخیراً، با نگاه کردن بهت، فکر میکنم ممکنه یه امیدایی باشه.«
»… هااا.«
»تو حتی تونستی پدر و هیلدا رو با مهارت بازیگریت گول بزنی.«
واقعا الزمه از کلمهای مثل “گول زدن” استفاده کرد…
فقط کارهایی کردم تا جو اینقدر نامناسب نباشه.
»نه تنها اهمیت پول رو میدونی، همینطور بلدی چطور چاپلوسی کنی. برای به دست
آوردن قلب کسی، زندگیت رو به خطر میندازی بدون ذره ای تردید.«
»باتوجه به اینها، به لطف توست که اریس انقدر خوب بزرگ شده.«
پائول گفته که این پیش بینی نشده است.
اون از پائول شنیده که من یه بچه عالیم. اما با توجه به اینکه پائول فقط تو زندگیش به
دام انداختن دخترها ادامه داده، پسرش یه آدم شرور خواهد بود که فقط کمی بهتر از
اونه.
اگر اریس به یه ادم شرور مثل اون عالقه مندشه، ممکنه واکنش های شیمیایی جالبی
وجود داشته باشه. اون فقط در اون حد انتظار داشته.
»این واقعاً یه خاطره نوستالژیکه، روزی که پائول پیشم گریه کرد.«
با این کار فیلیپ شروع به خوندن برای خودش میکنه.
وقتی در این باره سوال کردم، پائول به پول، جایی برای موندن و یه شغل ثابت نیاز
داشت، اما نمیخواست به عنوان یه نجیب زاده طبقه باال برگرده، پس پیش فیلیپ گریه
کرده.
اون حتی به خاطر من زانو زده و به فیلیپ التماس کرده. حتی تو حادثه لیلیا هم این کار
رو نکرد.
خوب هرچی، این چیزیه که بعداً بهش فکر میکنم.
»اما حتی اگه من اینجا نباشم،اریس بازم یه جورایی تغییر میکنه،درسته؟«
»یه جورایی؟ اصال همچین چیزی امکان نداره. من کامال از اریس ناامید بودم. قبالً فکر
میکردم که نجیبزاده بودن اون غیرممکنه و اون با یادگرفتن شمشیرزنی به یه ماجراجو
تبدیل میشه.«
در ادامه، فیلیپ به من چیزهایی درباره اریس میگه. چیزهایی که برای گوش مناسب
نیستند. اون تو سن نه سالگی کامالً به مقام یه بچه خشن رسیده بود.
»این چطوره؟ با اریس ازدواج کن و اسم بوریس رو بگیر؟ اگر موافق باشی، همین حاال
ببندمش و تو تختت میندازمش.«
این یه پیشنهاد کامالً جذابه…..
اریس رو ببندن و بذارن هرکاری دوست دارم باهاش کنم. اخیراً آتشی رو تو خودم
احساس کردم که باعث برانگیختگیم میشه، غیرقابل تصوره که بهترین نوع شرایط رو
کنار بذارم.
نه، نه. وایسا، صبر کن.
داری باهام شوخی میکنی.
خط قبلی رو بخون.
اسم بوریس رو بگیر؟
»میخوای باعث شی یه بچه ده ساله چیکار کنه…..«
»تو پسر پائولی درسته؟«
»در این مورد صحبت نمیکنم!«
»همه کارها رو من انجام میدم. تو فقط باید روی موقعیت بنشینی. این چطوره، من
دخترهای دیگه ای هم برات میفرستم.«
احتماالً داره تالش میکنه تا با معامله دخترهای جذاب منو درگیر کنه.
شهرت پائول منفوره.
»…..وانمود میکنم که این یه گفتوگوی بی ارزش تو مستیه.«
فیلیپ با شنیدن این حرف آروم میخنده.
»درسته. خوب میشه. اما بیخیال مسائل بوریس شو، میتونی جلو بری و به اریس عالقه
مند شی و نیازی به داشتن مسئولیتی نداری. در هر صورت اگه اون ازدواج کنه،
برمیگرده همینجا.«
فیلیپ پس از اون دوباره می خنده.
اگه باکسی ازدواج کنه، بعد از چند روز اریس شوهرش رو بهخاطر کتک زدن میکشه.
به راحتی میتونم این رو تصور کنم.
اما اگه دستهام رو روی اون بذارم، میتونم تصور کنم که از طریق فیلیپ اداره میشم.
»دیگه وقتشه من برم بخوابم.«
»بله،شب بخیر.«
و با این کار، جشن تولد با حمایت مالی اریس تموم میشه.
6
»خ…خ…خوش اومدی……!«
وقتی به اتاقم برمیگردم، اریسی که قرار بود خواب باشه رو روی تختم نشسته میبینم.
یه لباس خواب قرمز تنش کرده بود.
از گذشته تا االن احتماالً هرگز همچین چیزی نپوشیده بوده.
چه خبره؟ این یکم براش زیاده خواهیه. لعنتی، مگه اون نباید االن خواب باشه؟
«تو این ساعت چه مشکلی پیش اومده!«
»ر…رودیوس تنهاست، پس من امروز پیشش میخوابم!«
با این حرف، اریس صورت سرخ شدهاش رو برگردوند. به نظر میرسه از این واقعیت
که به من گفته پدر و مادرم نمیان، احساسی بدی داره.
اریس حتی تو سن دوازده سالگی همچنان به خانوادهاش وابسته است و وقتی فکر
میکنه من سه ساله خانوادم رو ندیدم، احتماالً احساس کرده نمیتونم تحمل کنم.
نه، شاید این چیزیه که هیلدا برنامه ریزی کرده، بیدارش کرده و اون رو با لباس خواب
اینجا فرستاده.
با این اوصاف، اریس دوازده ساله ست، حتی اگه واقعاً هیکل زنونه نداشته باش، اما به
سختی خودش رو به منطقه اعتصاب من میرسونه.
بدن من هنوز بلوغ کامل پیدا نکرده، پس روزی که من مرد بشم اینجا نیست، اما
احتماالً به زودی زمانش میرسه.
اولین بار من برای اولین بار با اوجو-سامای خشنه….
وقتی این عبارت به ذهنم خطور میکنه، منه سی و چهار ساله بیکار کنترلم میکنه.
فکر اینکه اون ادم متوهم با صورت زخمی و لبخندی مشمئزکننده به اریس حمله کنه،
من رو به خودم میاره.
نه، نه.
نمیتونم دستم رو روش بذارم.
توسط فیلیپ مورد تمسخر قرار میگیرم.
درگیر جنگ قدرتی میشم که فیلیپ میبازه و پائول هم فرار میکنه.
»امروز خیلی تنهام، پس ممکنه یه کار چندش آور انجام بدم، باشه؟«
این تنها راه مودبانه منه که امیدوارم باعث شه از اینجا بره.
به طور معمول اریس بیشتر از همه چیز آزار و اذیت جنسی متنفره، پس من چیزی
شبیه به اون رو میگم که اون فرار میکنه. این همون چیزیه که بهش فکر میکنم، اما
جواب غیرمنتظره ای میگیرم.
»ف…فقط یه کوچولو، م…مشکلی نداره!«
جدی داری میگی؟
ا…امروز اریس-سان اصال شبیه خودش نیست.
گفتن همچین چیزی به این مرد پیر، من، من اصال نمیتونم خودم رو نگهدارم.
کنار اریس میشینم و تختخواب با صدای کوچک “کیی” جواب میده.
” درمیاورد که
جیجیجی
اگه این منِ تو زندگی قبلیم باشه، مطمئناً صدای شگفت انگیز ”
کامالً اوضاع رو خراب میکرد.
ذهنم خیلی وقته که خالی شده، اصال نمیتونه به چیزی فکر کنه.
توسط کسی مسخره شدن؟ چیش بده؟
اریس از سه ساله پیش خیلی شجاع شده، البته ریسک کردن امری طبیعیه.
»میدونی که صدات داره میلرزه؟«
»ت..تو یه چیزایی رو داری تصور میکنی.«
»واقعاً؟«
با احساس موهای براق اریس رو نوازش کردم. حتی اگه اون یه نجیب طبقات عالی
باشه، اما تو این عمارت وانی نیست، پس اون نمیتونه هر روز موهاش رو بشوره.
اریسی که کل وقتش روصرف انجام کاری غیر از آموزش در شمشیر نمیکنه، معموالً
خیلی شلخته است، امروز بهخاطر من به خودش رسیده.
»اریس واقعا نازه.«
»ی..یهویی داری چی میگی…«
سرخی اریس تا گوشهاش رسید و سرش رو پایین انداخت.
شونههاش رو به آرومی میگیرم و گونهاش رو میبوسم.
»هیع…!«
»میخوام حسش کنم، باشه؟«
نمیتونستم دستم رو به سمت سینهاش دراز نکنم. هرچند خیلی کوچیک باشه، اما قطعاً
اونجا سینه ای وجود داره.
به من اجازه داده شده که میوه ممنوعه رو داشته باشم.
این کامالً با وقتهای دیگه متفاوته، جایی که من همیشه سعی میکردم باترس خودم
روبرای سرخوردگی آماده کنم،چون سعی کردم میوه ممنوعهای داشته باشم.
حتی اگه از روی لباس باشه، من قطعا فرمانده کشتی لولیتا هستم.
»مممم-….«
اریس احتماالً نمیتونه چیزی از اون حس کنه.
فقط احساس میکنه که کار شرم آوری انجام میده، این رو میدونم.
احساسات ناراحت کننده و شرم آورش رو سرکوب میکنه، دهنش رو با چشمهای کمی
اشکبار به سختی میبنده تا بهم نگاه نکنه.
بانمکه.
باسنش رو به خاطر اینکه همیشه در حال تمرین شمشیرزنیه حس میکنم، عضالت
واقعا محکمی داره.
درحد عضالت گیسلین نیست، بیشتر شبیه عضالت انعطافپذیرِ یه بچه است.
اریس چشمهاش رو محکم میبنده و انگار میخواد از من خواهش کنه روی شونهام رو
میگیره.
آه، یعنی این، به معنی باشه است؟
باشه درسته؟
میتونم تا اخر انجامش بدم؟
میتونم ادامه بدم؟
ب..باشه.
من، ایتاداکیماسو.
با این فکر، دستم به رون داخلی اون میرسه. اولین باره که رون یه دختر رو لمس
میکنم. پر از گرما است. نرم نیست اما با گوشت سفت پر شده.
»نهههههه!«
بومم! افتادم.
بووم! صورتم سیلی خورده.
کابام! با لگد رو زمین افتادم.
سرزنش کن! سرزنش کن! دو ضربه دیگه.
من متحیر و بیدفاع ضربهها رو نوشجان میکردم.
اریس با صورتی سرخ وایستاده و به چشمهام خیره شده.
»من فقط یه چیزی گفتم! رودئوس یه احمقه.«
دقیقاً به همین ترتیب، در طوری که انگار شکسته شده باز مونده و اون مثل باد از اتاق
میره.
7
همینطور میمونم و مات و مبهوت به سقف خیره میشم.
چیزی که به نظر میرسید مغزم رو بیش از حد گرم کرده بوده، کامالً سرد شده.
»به این میگن باکره…..«
نفرت از خود.
کامال اشتباه کردم.
بیش از حد مضطرب بودم و فراموش کردم که کسی که جلومه هنوز یه بچست و من
فقط یه اشتباه وحشتناک مرتکب شدم.
آه، لعنت بهش، به چه کوفتی دارم فکر میکنم….« »
بعد ازاین همه بازی اروگو، احساس قهرمانا رو به خوبی نمیشناسم؟
درسته که وقتی به شخصیتهای اصلی دانکن نگاه میکنم و کارها رو با فشاردادن
بهشون به سرعت تموم میکنم این چیزهای غیرمسئوالنه.
در پایان نتیجه گیری اینه که…
بادیدگاه گیمر، میتونید خطوط قهرمانان رو ببینید. اما به عنوان قهرمان داستان
نمیتونید این رو بدونین.
دنیای قهرمانهای شخصیت دانکن.
مطمئنم که مورد پسند قرار میگیرم و از چیزهایی که امکان وقوع داره، وانمود میکنم
که متوجه اونها نمیشم و فاصله رو کوتاه میکنم.
کارهایی انجام میدم که در مقایسه با دیگر قهرمانهای واقعی دانکن خیلی سطحین؟
درمقایسه با اونها، من خیلی سطحیم؟
مخصوصاً بعد از یه همچین صحبتهایی با فیلیپ.
موقع نوشیدن چه مزخرفاتی گفتم، ها؟ یعنی کاری کردم که کامال مخالف گفتههام
باشه؟
اگر من واقعاً اون کار رو با اریس کرده باشم، میدونم بعدش چه اتفاقی میافته.
بوم، انجامش داد، ازدواج کرد. سه ضربه و من شریک کوچک بوریس میشم.
تو اون مدت چیزی میگم که نمیخوام تو یه آشفتگی وحشتناک دعوا سیاسی شرکت
کنم؟
سعی میکنی بیمسئولیت باشی؟ از اونجایی که هنوز شبه، پس بهونه میارم؟
کامال احمقانه است.
تو اون زمان من مثل یه میمون لعنتی میشم که بعد از یه شب لعنتی به اریس میچسبه.
منِ گذشته تو زندگی قبلی کامالً فعال بود هرچند که قابل مقایسه با پائول نیست…
فقط با یک بار نمیشه از این مورد راضی شد. امروز اون کارهایی رو شروع کرده، دفعه
بعدی من فعاالنه به دنبال اون خواهم بود.
فیلیپ و هیلدا هر دو میخوان که این کار رو انجام بدم و هیچ کس مانع من نمیشه. فقط
به خاطر یک لحظه لذت، من رو به داخل هرج و مرج مبارزات سیاسی میکشونه.
چشمهام رو دور اتاق میچرخونم، عصای رو گوشه اتاق میبینم.
………”!”
درسته.
کامال احساسات اریس رو فراموش کرده بودم.
باوجود اینکه این فیلیپ و سائوروس بودند که پولش رو پرداخت کردن، اما کسی که
میخواست به من عصا بده احتماالً اریس بوده.
برنامه ریزی یه جشن برای خوشحال کردنم، نگران بودن درباره صحبتهایی که
داشتیم، حتی اومدن اینجا قبل از خوابم برای تسلی دادن بهم.
اون امروز همه کاری برای من انجام داده، ولی من نتونستم خواستههای خودم رونادیده
بگیرم، قصد فریبش رو دارم.
راه خودم رو با بچهای که سرش پر شده از من باز کنم.
فقط به حالت خوشحالش موقع حرف زدن با خدمتکارها داشت فکر کن.
کارهایی که انجام میدم برای زیر پا گذاشتن اون طراحی شدن.
“………هاها”
من بدترینم.
حق ندارم این صفت رو به پائول نسبت بدم.
حق ندارم به کسی چیزی یاد بدم.
آشغالی که وارد دنیای دیگهای میشه هنوز هم آشغاله.
فردا وسایلم رو جمع می کنم و میرم. من باید مثل یه آشغال در نیمه راه برگشت بمیرم.
»آهه…….!«
وقتی متوجه اون شدم، اریس جلوی در اتاق وایستاده بود.
اون نصف صورتش رو تو معرض دید گذاشته بود به سرعت و با عجله از جا بلند میشم،
طبقه بال…
»…….نه، روی زمین میخوابم!«
»من، من بابت چیزی که کمی قبل پیش اومد معذرت میخوام.«
مثل یه الک پشت روی زمین دراز میکشم.
نگاه کوتاهی بهم میندازه و ازم دور میشه. با صدای لرزون آرومی میگه.
»ام…امروز زمان خیلی خاصیه، پس، میبخشمت…!«
او…اون میبخشمتم……!
»میدونم رودیوس خیلی منحرفه!«
کی این رو بهش گفته…!
نه. من منحرفم. متاسفم. منم. من یه مرد منحرفم. تقصیر منه. مرد-آسواری درست
همینجاست. من.
»اما، برای این چیزها هنوز خیلی زوده…پنج سال! بعد از پنج سال، وقتی رودیوس بزرگ
شد، تا اون زمان…. ف-فقط صبور باش!«
»ب…بله…!«
خودم رو به زمین انداختم.
»پ..پس، میرم بخوابم. خوب، رودیوس، شب خوش، فردا مزاحمت میشم.«
اریس با لکنت حرف زدن رو تموم کرد و به اتاق خودش برگشت، تا وقتی که صدای
قدمهاش رو که دور و دورتر میشن میشنوم، در رو میبندم.
»آخیش…«
پشت در نشستم.
»اوه،اوه آره…«
تولد امروز واقعا خیلی شگفت انگیز بود!
وضعیت ویژه امروز واقعاً خیلی شگفت انگیز بود!
هیچ اتفاقی بدتر از این اتفاق خیلی شگفت انگیز نیست!
»خیلی خوببببببببببب!«
پنج سال دیگه! وعده!
با اون اریس! وعده!
خیلی خوب. دیگر هیچ وقت همچین کاری نمیکنم. پنج سال بعد یعنی پانزده ساله
میشم. باوجود اینکه مدت زمان طوالنیه، اما میتونم نگهش دارم. از اونجایی که قطعاً
میتونم کاال رو تحویل بگیرم، مقاومت میکنم.
قبل از اون من یه نجیب زاده ام، نه یه منحرف بلکه یه نجیب زاده.
آزار و اذیت جنسی معمول هم کنار گذاشته میشه، هرچقدر شراب قدیمی تر، طعمش
عمیق ترِ.
اگه ذره ذره ازش بنوشم، شاید پنج سال بعد بیمزه شه.
اگه بیشتر شارژ شی که تا اونجا که ممکنه تحت فشار قرار بگیره، قدرت رو افزایش
میده.
مرد قدرتمندی میشم که تحت هیچ شرایطی خم نمیشه.
این بار باید قهرمان دونکن شم.
دکمهای که فشار میدم، بعد از پنج سال آزاد میشه.
تو قلبم قسم میخورم.
بله لولیتا،دست نزن.
هوم؟
صبر کن، پنج سال بعد……؟ نوع دونکن؟ ذهن من ناگهان صورت رنگ پریده سیلفی
رو که تو خودش لبخند میزنه تصور کرد.
هاهاهاهاها……
8
وقتی از خواب بیدار میشم، لباس زیرم تو وضعیت بدی بود. به نظر میرسه دکمهام رو
زده بودم.
من، فردا سخت کار میکنم.
به خدمتکاری که برای جمع آوری لباسها اومد گفتم دراین باره به اریس چیزی نگه.
ممکن وقتی ببینتم، قهقهه بزنه.
کمی شرم آوره.
– -وضعیت- –
نام: اریس بوریس گریرات
حرفه: نوه ارباب فدوآ
شخصیت: کمی خشن، در جاهای خاصی مطیع.
صحبت با او: با دقت گوش خواهد داد.
زبان: تقریباً کامل.
ریاضی: تقسیم بندی را هم میداند.
جادو: نمیتواند از طلسم بی صدا استفاده کند، جادوی درجه متوسط را سخت میداند.
شمشیرزنی: رتبه پیشرفته در سبک خدای شمشیر.
آداب و معاشرت: یادگیری قوانین دشوار در قصر.
افرادای که دوست دارد: پدربزرگ، گیسلین
شخصی که عاشق اوست: رودیوس