Mushoku Tensei - قسمت فرعی اضافه
1
در شرق پادشاهی آسورا، اون سوی رشته کوهها…
تو این قسمت از قاره مرکزی، پادشاهیهای متعدد و کوچکی برای سلطه با هم رقابت
میکردن.
این منطقه که ملتها دائماً در اون به وجود میاومدنو سقوط میکردن به منطقه جنگ و
جدال معروف شده بود.
بین همهی ملتهای منطقه جنگ بود، ایالتی به نام مزدورهای مالکین وجود داشت.
کشوری که توسط مزدوران ساخته شده، معیشت اون متکی به استخدام مزدوران توسط
کشورهای همسایه بود.
میخونهای در گوشهای از مالکین…
دو مزدور روی یه میز نشسته بودن، یکی با زخم شونهش به اون یکی فخر میفروخت.
»هاها، ببین، این یکی رو از دفاع رودومین گرفتم.«
»اوه، اون جنگ؟ دیوونگی محض بود.«
»کدوم بخشش بودی؟«
»قلعه دلز، دروازه شرقی. یه جهنم به تمام معنا بود… اگه این زخم یکم بیشتر میشد،
دست راست با ارزشمو از دست میدادم.«
»جهنمی؟ شنیدم دروازه شرقی قلعه دلز تقریبا نابود شده بود!«
»دفاع رودومین همون نبود؟ شنیدم که خط آذوقتون قطع شده بوده. حتی پولی برای
تغذیه مزدورا هم وجود نداشت.«
مالکین به طور مساوی از همه ی ملتها پشتیبانی میکرد.
و همه ملتها از مزدورای اونا میترسیدن.
گفته شده، یه جنگجوی مالکین میتونه هزار نفر رو به تنهایی نابود کنه.
فرماندههای اونا همیشه خونسردی خودشونو حفظ میکردن.
ژنرالهای اونا آینده نگری فرابشری داشتن.
بعد از شروع جنگ، اونا همیشه پیروزی رو برای متحدای خودشون به ارمغان می
آوردن.
تو میدون جنگ، اونا نماد وحشت و پیروزیان.
این ایالت مزدور مالکین بود….
»قطعا اینکه هر دومون زنده موندیم، چیزی جز یه معجزه نبوده.«
»درسته! فقط برای اینکه الهه جنگل ازمون حفاظت کرد!«
یکی از مزدورا گردنبندی که پوشیده بود رو برداشت، روی اون آویز چوبی با پرتره
زنی با گوشای حیوانی حک شده بود.
مزدورِ دیگه با دیدن آویز خنجر کمرش را باز کرد.
تیغه، قرمز رنگ شده بود.
»خوب پس، یه شات بخاطر الههی جنگل رینو، به سالمتی!«
»لطفا تو جنگ بعدی هم برای ما پیروزی به ارمغان بیار! به سالمتی!«
در حالی که با یه دست خود آویز یا خنجر را گرفته بودن، با دست دیگشون لیواناشونو
بلند کردن و یه نفس نوشیدنیهاشونو نوشیدن.
این راه دعا کردن اوناست.
»آه… بله!«
»نوشیدنی بعد از جنگ الزمه! آبجو مالکین بهترینه!«
»و زنا هم همینطور!«
»بعد از این به چندتا فاحشه خونه سر بزنیم؟«
»اما به زنم نگو!«
»هاهاهاهاها!«
اونا با خوشحالی تمام، کل شب رو نوشیدن.
الهه جنگل رینو.
الههای که به وسیله مزدورای مالکین مورد پرستش قرار میگیره.
طبق گفتهی مردم، صدها سال پیش وقتی مالکین در آستانه نابودی بود، اون ظاهر شد تا
همهی مردم رو هدایت و راهنمایی کنه. الههی نجاتدهندهی یه ملت.
بنابراین مزدورای مالکین معتقد بودن که الههی جنگل رینو، وقتی در آستانه مرگن به
کمکشون میاد.
برای همینه که، مزدورا الهه را میپرستن.
اینطوری بود که میتونستن به میدون جنگ برن، با دعا برای جنگ و زنده موندن
خودشون.
نکتهی عجیب این بود که از بین همهی ملتها تو این جهان گسترده، فقط مالکین الهه
جنگل رینو رو میپرستید.
چطور همچین سنتی در این کشور ایجاد شد؟
پشت اون داستانی وجود داره…
2
تقویم اژدهای زرهی سال 417
پادشاه مزدور مالکین تنها دو سال دولت مستقل مزدور مالکین را زمانی که پادشاهی
آسورا دچار هرج و مرج شد، تأسیس کرد.
تو اون لحظه، دولت مزدور مالکین در آستانهی نابودی بود.
این چیز غیر عادیای نیست. در منطقه جنگ ملتها به سادگی تشکیل و نابود میشدن.
مردم همیشه با پیش اومدن هر فرصتی سعی میکردن قلمرو خودشونو محکم و تثبیت
کنن و با این آرزو برای تسلط به زمین رشد کنن…
ایالت مزدور مالکین به سادگی از سرنوشت بسیاری از کشورهای قبلی پیروی میکرد.
این کامال طبیعیه.
اما همه چیز به یه دلیل اتفاق افتاد.
چیزی که این ملت رو به سمت مرگ سوق داد دیپلماسی ناموفق بود.
مالکین که اقتصادی مبتنی بر مزدوران داشت، از قدرت اقتصادی و نظامی فراتر از
اونچه برای یک کشور نوپا نیاز بود، برخوردار بود.
مالکین با دو کشور پادشاهی دزیک و امپراتوری بلوز همسایه بود و خشم اونا را به
همراه داشت. بعد شکست دیپلماسی، هر دو کشور به طور همزمان علیه مالکین اعالم
جنگ کردن.
حتی برای یه کشور که میتونست بیش از توانش سختی رو تحمل کنه، غیرممکن بود
بتونه جنگی رو توی دو جبهه اداره کنه.
با وجود مقاومت شدید، قلعهی کلیدی از بین رفته بود و چندین نبرد بزرگ رو باخته
بودن. دولت نیمی از سرزمینای خودشو از دست داده بود.
ملتی بدون آینده.
با دیدن این امر، مزدورای اون از کشتی در حال غرق به مناطق همسایه فرارکردن، حتی
بعضی از اونا به جاهای دیگهای رفتن.
نبرد نهایی در کنار حوضهی رودخونه اتفاق افتاد و خیلی بزرگ و سهمگین بود و به
»جنگ نهایی بازماندههای مالکین« معروف شد.
تا اون زمان، دو کشور مهاجم به طور مستقل عمل میکردن، اما از اونجا که محل جنگ
تو هر دو طرف توسط یه جنگل جادویی قرار داشت توانایی مانور اونا بسیار محدود
شده بود. پس اونا چارهای جز همکاری با هم نداشتن.
دلیل مهم دیگه، اون حوضه برای کنترل پایتخت بعد از شکست مالکین از اهمیت
استراتژیکی برخوردار بود.
هیچ شکی وجود نداره که برندها بعد از جنگ رو به روی همدیگه قرار بگیرن.
مالکینها مطمئناً دوست داشتن از خصومت بین کشورهای متحد به نفع خودشون
استفاده کنن، اما برای این کار به نیروی جنگی احتیاج داشتن.نیروهای باقی موندهی اونا
به سختی میتونستن از خودشون دفاع کنن.
حتی این آخرین تالش هر چیزی رو که میتونستن جمع کنن رو گرفت.
3
کاپیتان دسته سوم مالکین مزدور، ویگو مزدور، ده سرباز رو به جنگل هدایت کرد.
این جنگل به دلیل داشتن تعداد زیادی جونورای جادویی جنگل ممنوعه نامگذاری شده
بود. و عبور از اون بسیار خطرناک تلقی میشد، از زمان های بسیار قدیم، همه حاکمان
محلی ورود شهروندای خود به اونو ممنوع میکردن.
همه افراد محلی موافق این قانون بودن، حتی چوب برها هم از ورود به جنگل ممنوعه
خودداری میکردن.
و البته هیچ ارتشی.در این نبرد، هر دو نیروهای مهاجم هم از ورود به جنگل خودداری
میکردن.
پادشاه مزدور مالکین این موضوع را به یاد داشت پس دستور داد.
از این جنگل عبور کرده و به یکی از دو اردوگاه حمله کنید.یک استراتژی ساده، اما
موثر.
با این وجود، مالکین انرژی و قدرت نظامیش خیلی کم شده بوده.حتی اگه چیزی شبیه
به کوه نوردی در جنگل باشد، اگر اونا با جونورای جادویی درگیر شن، احتماالً تالششون
به هدر میره.حمله به خودی خود نیز احتماالً به شکست منجر میشه.
اما مالکین طرحی را ارائه داد.
در جنگ های قبلی، اونا تونسته بودن چندین زره از حکومت بلوز بگیرن.
به چندتن از سرباز های خود این زره ها را داد و از انها خواست تا از پشت به اردوگاه
پادشاهی دزیک حمله کنن.
اتحاد بین این دو ملت تا نابودی مالکین برقرار بود، اما به محض پایان این نبرد، اونا
بالفاصله برای برتری باهم وارد جنگ میشدن.با چنین متحدایی، کی به دشمن احتیاج
داره؟هر دو کشور در حال برنامه ریزی برای مسابقه نهایی و مانور متناسب با اون
بودن، بنابراین تنش زیاد بود.
کمی محرک برای تبدیل دوست به دشمن کافیه.
دولت مزدور مالکین باید برای این کار تالش میکرد.
مزدور شجاع و مشهور ویگا داوطلبانه عهده دار این مأموریت شد.
هدایت چند سرباز از طریق جنگل و حمله به عقب اردگاه.
یک ماموریت فوق العاده چالش برانگیز، حتی در صورت موفقیت هم شانس کمی برای
زنده برگشتن بود.
حتی اگر حمله موفقیت آمیز باشه، برای جلوگیری از دستگیر شدن، اونا باید خودکشی
کنن.
برای جلوگیری از شناسایی، هیچ وسیله شخصی همراه نداشتن.
اونا ناشناس می میرن، به عنوان خائنین.هیچ کس کارای اونارو نمیبینه.
حتی با این وجود، ویگا این حرفو به مالکین زد…
»نترس، حتی اگه روحی شم که ما رو به سمت پیروزی هدایت میکنه، مردممون ما رو
ستایش میکنن.مرگی قهرمانانه مثل امپراتور دوقلو میگوس・ گومیس، این افتخارآمیز
نیست؟«
ویگا با در نظر گرفتن قهرمانایی که توی نبرد با الپالس جون خودشونو از دست دادند،
این بار سنگینو بر دوش گرفت.
ده سرباز با او همراه شدن.
سه شمشیرزن سبک خدای شمال و هفت مزدور بدون هیچ وابستگی خاصی.
خود ویگا در سبک خدای شمشیر از درجه باالیی برخوردار بود، اما بدون وجود
درمانگر در گروه، از نظر تجربه و مهارت کمبود داشتن.
جادوگرا کاالی ارزشمندی تو این منطقه هستن.تو این نبرد سرنوشت ساز، قطعاً نیروی
اصلی نمی تونه از چیزی که برای واحد فداکار ارزشمنده، دریغ کنه.با این حال، اونا باید
موفق شن دشمنارو به جون هم بندازن.
)ها…هیچ وقت تصور نمیکردم خودم داوطلب همچین چیزی شم.(
ویگا نمیتونست در این مورد شوخی نکنه.
اون از بدو تولد مزدور بود.در یک اردوگاه مزدور متولد شد، در حالی که مادرش هنوز
باردار بود پدرش درگذشت و مادرش هم وقتی که به سختی به یادش می آورد، مرد.
سرانجام به عنوان برده به سازمانی که درنهایت مزدوران مالکین شد فروخته
شد.مزدوران او را با شمشیر، در هنر جنگ آموزش دادنو فقط برای پول و بقا تا امروز
زنده مونده بود.
هرگز تصور نمیکرد که این باعث افتخارش بشه.
)مثل یه جور شوالیه رفتار میکنم…(
فقط شوالیه ها عزت را بر زندگی انتخاب می کنن.
اما…ویگا ناگهان فکر کرد.
)شاید این باعث تبدیل شدن من به یه شوالیه ایالت مزدور مالکین شه.(
فکر کردن به این باعث شد به طور غیرمعمولی احساس افتخار کنه.
برای شخص بدون خونه ای مثل ویگا، ایالت مزدور مالکین یه خونه بود.
اون برای حفاظت از میهنش میجنگید.
در گذشته این نوع افرادو مسخره میکرد، اما حاال با همون مخمصه روبرو شده، به طرز
عجیبی احساس راحتی میکنه.
»کاپیتان، تقریباً رسیدیم.«
»مراقب باشید.حاال که اینجایم، بیاید سعی کنیم به دست یه انسان بمیریم.«
»هاهاها، هرچی شما بگین.«
اونا تاحاال تعداد بسیار کمی جونورای جادویی دیدن.
مسافرت یک روزه کامل، با استراحت یا خواب کم، این واقعیت که اونا فقط دو برخورد
با این جونورای داشتن یه معجزه کوچیک بوده.
متأسفانه، اون یکی از سربازاشو از دست داده بود.
هرچند اونا هوشیار بودن اما قادر به دیدن ببر برگ قرمزی که در بوته ها مخفی شده
بود، نبودن.
این جونور جادویی قبالً به شدت زخمی شده بود.به نظر میرسد که طعمه چیز دیگه ای
نیز بوده.
چه چیزی میتونه باعث مخفی شدن ترسناک ترین جونور جنگل بشه…؟
)شاید ارباب جنگل.(
ویگا شایعاتی درباره این ارباب جنگل شنیده بود.
ظاهرا یک مارمولک عظیم الجثه پنج متری_یک جانور جادویی درجه
اِی_کارنتوساروس.
حتی با اینکه ویگا نمیدونست که آیا کارنتوساروس واقعاً وجود دارد یا نه.اما اگر باشد،
مطمئناً میتواند چنین زخم سنگینی را به ببر برگ قرمز درجه بی وارد کنه.
مسلماً، اگه قرار بود اون موجود حمله کنه، مطمئناً ویگا و نه سرباز باقیمانده اش زنده
نمی مونن.
به همین ترتیب، ویگا و بقیه با احتیاط بیشتر پیش رفتن.
خوشبختانه، اونا تجربه ای از کوه نوردی در جنگل ها را داشتن.
اونا میدونستن چطور از رویارویی با جونورای جادویی جلوگیری کنن و چطور میتونن در
هنگام مواجهه با اونا ابتکار عملو حفظ کنن.برای کهنه سربازان آزمایش شده مثل اونا
مهارت الزم بود.
البته گروه ویگا تنها گروه با چنین تخصصی نبود.
»کی اونجاست؟«
»آه!«
زمانی که اونا متوجه این موضوع شدن، دو نیرو از قبل رو در رو شده بودن.
هر دو گروه ده نفره بودن.
همه بیست مرد زره امپراتوری بلوز را پوشیده بودن.
تنها تفاوت بین اونا این بود، فقط نیروهای ویگا میوانستن که اوناا جعلین.
»شما نیروهای کی هستین؟درجه و ایستگاههاتونو گزارش بدین!«
مردی که خواستار هویت اونا بود، در زره های پر زرق و برق ایستاده بود.
»شمشیرهاتون رو بکشین!هیچکس رو زنده نذارین!«
بدون جوابی، ویگا رو به سربازان خود با فریاد دستور داد.بالفاصله، همه اونا شمشیرهای
خودشونو بیرون اوردن و نیروهای بلوزو هدف قرار دادن.
»آه، بیابانگردا! لعنت!«
کاپیتان حکومت بلوز ناگهان تشخیص داد ویگا یک بیابانگرد است.
هرچند او اشتباه میکنه، حتی اگر اشتباه کنه، اعمال اونا بدون تغییر باقی می مونه.چه در
برابر سربازای بیابانگرد یا سربازای فراری یا سربازای دشمن که مثل سربازای بلوز
لباس پوشیدن، نتیجه یکسانه.
»همشونو بکشین! بلوز به ترسوهایی که از جنگ فرار میکنن نیاز نداره!«
سربازا به سرعت واکنش نشون دادن.
»اوه!«
»لع…لعنت…!«
به سرعت، دو نفر از طرف ویگا کشته شدن.در یک لحظه، اونا عقب افتاده بودن.
سربازای امپراتوری بلوز منظم و اموزش دیده بودن.
چیزی که ویگا نمیدونست این بود که، دشمنایی که مقابلش بودن در واقع محافظان
شخصی امپراتور بلوز بودن.
چرا نگهبانای امپراتوری بسیار دور از امپراتور تو جنگل بودن؟
این کمی قبل اتفاق افتاده.
امپراتور بلوز شخصا برای تشویق سربازاش در حال بررسی میدون جنگ بود.
ناگهان جانوری جادویی از جنگل ظاهر شد و به امپراطور حمله کرد و دستشو کمی
زخمی کرد. حتی با اینکه اون موجود بالفاصله عقب رانده شد، و زخم بهبود یافت، این
واقعیت که قبل از سربازها به خود امپراتور حمله شده بود، را نمیشه نادیده گرفت.
شاهنشاه برای جلوگیری از آسیب رساندن به روحیه سربازانش و حفظ اعتبار
شاهنشاهی، محافظای شخصیشو مستقر کرد.
و به اونا دستور داد تا جونورو بگیرن، اونو زخمی کنن و پوستشو بکنن.
نگهبانای شاهنشاهی بالفاصله وارد عمل شدن و به جنگل لشکر کشیدن.
بااین حال، اون چیزی که اونا به طور غیرمنتظره تو جنگل پیدا کردن، جونور جادویی نه
بلکه نیروهای ویگا بود.
»پس … این طوری همه چیز تموم میشه…«
حتی بهترین شمشیرباز زیر نظر ویگا به راحتی به دست گارد شاهنشاهی از بین رفت.
»هنوز نفهمیدی؟حریف تو کاپیتان گارد شاهنشاهی کلین دانولتاسه!کسی که به درجه
مقدس تو سبک اب رسیده!هنوزم فکر میکنی بتونی برنده شی؟«
»لعنت!«
»اگه االن تسلیم شی، ممکنه بهت رحمت کنم!«
ویگا پر از اضطراب شد.بدیهیه که تسلیم شدن گزینه ای نبود که بخواد بهش فکر
کنه.این واقعیت که اونا نیروهای بلوز نبودن، باالفاصله بعد از دستگیری و بازجویی
آشکار میشد.
اگه این اتفاق میافتاد، مأموریت شکست میخورد.
و مالکین ها نابود میشدن.
باید دید کی برتری بین پادشاهی دزیک و امپراتوری بلوز را بدست میاورد، اما
کشوری که ویگا و بقیه برای ساختن اون سخت تالش و کار کردن ناپدید میشد.
اما ویگا هیچ چیزی نداشت.
تفاوت قدرت آشکار.مقاومت بی فایده.و نابودی اجتناب ناپذیر بود.
)مالکین،متاسفم…(
ویگا با قلبی سنگین از دوستانی که در تمام این مدت در کنارش ایستاده بودند
عذرخواهی کرد.
خوب پس.
»گوووواااا!«
مارمولک عظیم الجثه ای وارد ماجرا شد.
مارمولکی ترسناک و به رنگ سبز روشن به طول پنج متر.
بدن چشمگیر آن از زخم پوشیده شده بود و خون سراسر آن را فرا گرفته بود.
دقیقاً به همین ترتیب، بین ویگا و دیگران سقوط کرد و هنگام افتادن، مقدار زیادی
خون ریخته شد.
و در لحظه بعدی
»گااااا!ا«
جونور دیگری ظاهر شد.
این یکی هنگام جهش از هوا فریادی ترسناک کشید.روی سر مارمولک فرود اومد، در
حالی که هر دو دست خود را به شدت به سمت پایین فرو میبرد.
مارمولک فریاد آخر و آخرین نفس خود را کشید.
برای لحظه ای کوتاه، جمعیت اطراف نمیتونستن اون چیزی رو که اتفاق افتاده، درک
کنن.
»چی!«
چون بعد از شکست مارمولک، جونور حرکت خود را متوقف نکرد.
در یک لحظه، از سر مارمولک پایین پرید، جونور قبال دو تا از افراد گارد شاهنشاهی رو
از بین برده بود.
»چی کار می کنی!«
ویگا ناگهان متقاعد شد که هیوال روبه روی او ارباب واقعی جنگل است.
با این حال ظاهری کامالً شبیه به انسان داشت.با پوست شکالتی، موهای خاکستری،
گوشهایی از نژاد حیوانات.
این جانور یک شمشیر یک لبه داشت، که درخشش قرمز وهم انگیزی از تیغه نازک آن
ساطع میشد، که به وضوح ارزشمند بود.
»تو کی هستی؟«
کلین کاپیتان گارد شاهنشاهی بلوز پا پیش گذاشت و فریاد زد.
»خودت رو معروفی کن!«
»گررررر!«
اما هیوال جوابی نداد.
اون چیزی که مقابل اون ایستاده باید یه دشمن باشه … اون چیزی که در برابر تون
سالح به دست میگیره باید یه دشمن باشه و به همین ترتیب واکنش نشون داد.
»!گااااا«
»گاا، حمله کن!«
با یک غرش عصبانی، هیوال به کالین زد.
اما کالین آب مقدس بود.سبک خدای آب برای منحرف کردن حمالت و ضربات ضد
حمله طراحی شده.
حتی باز هم…
»ش-شمشیر بلند نور….س-سبک خدای شمشیر….؟
ضربه هیوال شمشیر کلین را به دو نیم کرد.
اما این همه ماجرا نبود، زره کلین ترک خورد، سپس پارچه، پوست، عضله، استخوان و
همه…
در نهایت، نیمه های پایین و باالی کالین از هم جدا شدن.
گارد شهانشاهی بلوز حتی بعد از دیدن اتفاقی که برای کاپیتانشان افتاد، بیخیال نشدن.
»لعنت!«
»تو کاپیتان رو کشتی!«
»انتقام کاپیتان رو ازت میگیریم!«
همه آنها در سبک خدای آب یا خدای شمال حداقل رتبه متوسط را داشتن.
همه در حیطه کار خود کامال توانا بودند.
بازهم–
»گااااا!«
هر بار که جونور غرش میکرد و شمشیر می زد، یکی پس از دیگری را به دو نیم تقسیم
میکرد.
جونور مثل برق حرکت میکرد و غرش آن انسانهارو خرد میکرد.هیچ کس نمیتونست
اونو تحمل کنه.
نو یه چشم به هم زدن، کل نیروی گارد شاهنشاهی نابود شدن.
»…«
نیروهای ویگا یخ زده ایستاده بودن.
اونا نمیتونستن اونچه که اتفاق افتاده رو درک کنن. جونوری با حمله به نیروهای دشمن
اونارو نابود کرد.اما چرا؟برای چه هدفی؟
»گررررر.«
جونور به اونا رو آورد.
هیچ دلیلی در چشماش نبود.
چشماش با قصد کشتن به نیروهای ویگا خیره شد و قلب اونارو به وحشت انداخت..
جونور ماده بود از لحاظ ظاهری کامالً زنانه.
ویگا با دیدن این موضوع ناگهان چیزی را به یاد آورد.
چیزی که یکبار مربی شمشیرزن مقدس او گفته بود.
او یک شمشیرباز به درستی آموزش دیده از سرزمین مقدس شمشیر بود که همیشه از
توضیح چگونه مزدور شدنش طفره میرفت.اما در اوقات بیکاری، اغلب خاطرات
روزهای آموزش خود را تعریف میکرد.
مخصوصاً در مورد یک فرد بی رحم، لجباز، بیشتر شبیه یک سگ دیوانه.
آن احمق در واقع لقب شاه شمشیر را داشت.حتی اگه یک احمق بود، آدم بدی نبود.
اما وقتی گوشه گیر و عصبانی شد به دوست و دشمن حمله کرد، و با همه دشمن شد.
آن پادشاه شمشیر از گذشته او، و این دختری که جلوی اوست—
باید یکی باشن…
»نگو که!«
به ویگا توسط مربی اش گفته شده بود، هرگاه درمقابل خدای شمشیرزنی قرار گرفت
باید حسن نیت خود را به او نشان دهد.
زانو زد با سری خم شده، اعمالی مثل احترام و اسارت.
»تو شاه شمشیر هستی، گیسلین ددورودیا-ساما؟«
به محض گفتن این کلمات —
جونور از حرکت ایستاد.
پس از مدتی، گیسلین به خودش آمد.
»من قبال داستانای شما رو شنیده بودم ،اما هرگز انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم!«
»این نزدیکی دختری با موهای سرخ ندیدی، حدودا 12 ساله؟یا یه پسر 10 ساله، تو جادو
خوب، کار هم میکنه؟«
گیسلین به اظهارات ویگا توجه نکرد.
فقط باچشمهای خون آلود و با لحنی سرد از ویگا پرسید.
»نه،ندیدم…«
ویگا در حالی که اطالعاتی که به او داده بود را زمزمه میکرد، سرش را تکان داد.
دختری 12 ساله با موی سرخ.
پسر 10 ساله جادوگر.
او که عمری طوالنی داشته، مطمئناً چند برده دیده که متناسب با این توصیفات
هستن.اما اونا مطمئناً محلی نیست، بنابراین فقط میتونه سرشو تکان دهد.
از اونجایی که این جنگل ممنوعه ایه که جونورای جادویی در کمینن.
چرا بچه ها باید تو چنین جایی باشن؟
»ها؟پس معذرت میخوام.«
با این حرف، گیسلین آماده رفتن شد.
اما پس از چند قدم، ناگهان برگشت، متوقف شد، و پرسید.
»بگو من االن کجام؟«
ویگا با تعهد خاصی به گیسلسن اطالع داد که آنها تو قسمت میانی شرقی قاره مرکزی
به نام منطقه جنگ قرار دارن، جنگلی از ایالت مزدور مالکین.
ضلع شمالی منطقه جنگی.
اون احتماالً نیازی به اعتراف به عملیات فعلی خود نداشت.اما با توجه به اینکه گیسلین
فقط جون اونا را نجات داده و ترس از اینکه کار اونا مبادا اونو عصبانی کنه، به طور
غریزی حالت آمادهباش گرفت.
»غیرممکنه.«
گیسلین باور نمیکرد.
چون نمیفهمید چرا باید از اینجا سر دربیاره.
ویگا با دقت جزئیات را جویا شد.
معلوم شد که گیسلین به عنوان محافظ دختری از پادشاهی آسوار کار میکرد.اونا مورد
حمله قرار گرفتن، و قبل از اینکه اونا متوجه شن، توسط شعله ای نورانی بلیده
شدن.وقتی به هوش اومد، خودشو تو این جنگل پیدا کرد.بعداز اینکه تو جریان مبارزه
با یه هیوال جادویی دچار دیوانگی موقتی شد، دشمنای اونارو به طور تصادفی کشت.
»در هر صورت، بدون شک ایالت مزدور مالکین، بخشی از منطقه جنگه.«
»…که اینطور.«
گیسلین شروع به فکر کردن کرد.
ویگا نمیتونست حدس بزنه که گیسلین به چی فکر میکنه.
پس از پنج ثانیه فکر، به آسمان نگاه کرد.
»پس، باید برای رفتن به آسورا به سمت جنوب برم.«
پس از بررسی موقعیت خورشید، گیسلین شروع به حرکت مستقیم به سمت جنوب
کرد.
هم جهت با سربازان ویگا.
»وایسید، درست اینجا خاک دشمنه.«
»خوب که چی؟«
»این کلمات…نقشه ای داری؟«
»اگر کسی بخواد متوقفم کنه، نصفش میکنم.«
چشمای بی احساس گیسلین این سوالو ایجاد میکرد که آیا اون عقل خودشو بدست
آورده یا نه؟
ویگا نمیدونست چی بگه.
چه چیزی اوتو وادار میکنه تا این حد پیش بره؟
»اگه رودیوس و اریس-ساما باهم بمونن خوبه،اما اگه اونا هم مثل من از هم
جداشن…باید برم.«
ویگا با شنیدن این حرف باالخره فهمید.
)پس ما مثل همیم؟(
برای پادشاه شمشیر، اون دو کودک، مخصوصا آن دختر مو قرمز، باید بیش از هر چیز
دیگه ای مهم باشن.
اون ناامیدانه میخواد از اون چیزی که براش با ارزشه محافظت کنه.
»برای االن، چطوره باهم کار کنیم؟از اونجایی که ما هم دالیل خاص خودمون رو برای
رسیدن به این جهت داریم.«
»من مشکلی ندارم.«
ویگا اندکی احساس غرور کرد.
اگرچه اهداف اونا متفاوت بود و پادشاه شمشیر چیز دیگری برای محافظت داشت، اما
به طور موقت ممکنه اونا باهم همراه و دوست باشن.
در نتیجه، ویگا، سربازانش و گیسلین با هم جنگلو ترک کردن تا حمله غافلگیرانه ای به
پادشاهی دزیک را آغاز کنن.
اونا خوش شانس بودند.
با آماده شدن نبرد برای درگیری علیه مالکین، توجه نیروهای دزیک به سمت جبهه
معطوف شد.
درهمین حال، امپراتور بلوز که از بازگشت نگهبانانش مظطرب شده بود.به دزیک
مشکوک شد که شاید اونا دامی برای محافظان شاهنشاهی انداخته و اونا رو نابود کردن.
با تفکر دقیقتر، فهمید نیروهای دزیک خیلی نزدیک به جنگل اردو زده بودن.شاید اونا
نیروهای بیشتریو تو جنگل پنهان کرده باشن.
وقتی یکبار شک ایجاد بشه، رفع سوظن خیلی سخت میشه .
در حقیقت، پادشاه دزیک ترسو بود و در عوض اردوگاه خود را طوری انتخاب کرده
بود تا از حمله به امپراتوری بلوز دوری کنه و به طور اتفاقی اردوگاه خودشو در برابر
جنگل قرار داده بود
نتیجه همه اینا.
موفقیت معجزه آسای حمله ویگا بود.
حمله در حال انجامه.گیسلین غرش کرد، و با فریاد ویگا کنار او، به اردوگاه دشمن
هجوم بردن و خودشونو در خارج از چادر پادشاه دزیک یافتن.
پادشاه دزیک با دیدن نیروهای ویگا که از جنگل خارج میشدن شوکه شد.با دیدن
لباس های اونا متقاعد شد که حمله از طرف امپراتوری بلوز هست.بالفاصله، درحالیکه
خود را برای عقب نشینی آماده میکرد، به نیروهایش دستور داد علیه امپراتوری بلوز
حرکت کنن.
فقط ده ثانیه بعد–
پادشاه دزیک توسط شمشیر گیسلین کشته شد.
اگر پادشاه دزیک زنده می موند، شاید میفهمید که نیروهای ویگا نیروهای حکومت
بلوز نبودن…اما دستور یک پادشاه مطلق بود و نیروهای پادشاهی دزیک نیروهای
حکومت بلوز را متهم کردن و قصد حمله به آنها را داشتن.
باوجود دونستن اینکه سرانجام ضربه هایی به اونا وارد میشه، امپراتوری بلوز زودتر از
اونچه پیش بینی شده بود تالفی کرد.
همزمان دولت مزدور مالکین نیز به حرکت خود ادامه دادن.
نبردی آشفته و سه جانبه…
ویگا توسط نیروهای دشمن احاطه شده بود.
او باوجود اعزام به ماموریتی انتحاری به عنوان حمله ای سریع علیه حکومت دزیک،
استراتژیی برای زنده موندن پیدا کرد.
از سربازای خودش جدا شده با تنها یک متحد باقی مونده.
فردی که جلوی چشماش بود.
به دنبال اون شبح شکالتی رنگ و شمشیر قرمزی که از آن نور میدرخشید،ذویگا فقط
میتونست ببینه که دشمن ها رو یکی پس از دیگری میکشه.پیش از این هیچ وقت ویگا
شاهد چنین چیزی نبود. او حتی احساس کمبود غرور میکرد که از عقب قادر به
محافظت از موقعیت نیست.
بعد از مدتی هیچ نیرویی از پادشاهیی دزیک باقی نموند، فقط افراد امپراتوری بلوز
مونده بودن.
دیدن دختر عجیبی که با شمشیر قرمز رنگ به جبهه های نبرد هجوم برده بود صحنه
عجیبی برای دیدن بود، اما با دیدن او که سربازای پادشاهی دزیکو نابود میکنه و
ویگایی که زره امپراتوری بلوزو به تن کرده به اشتباه تصور کردن که اونا نیروهای
کمکی و تقویت شدن.
در اون لحظه، مزدورای مالکین هم وارد نبرد شده بودن.با همکاری نیروهای تقسیم
شده، جبهه متحدین شکسته شد، دولت مزدور مالکین از نظر عددی، موفق به شکستن
خطوط مقدم شد.
نبرد به سرعت به یک غوغا تبدیل شد.
در میانه جنگ شدید ویگا و گیسلین از هم جدا شدن.
بعد از مدتی دوباره به نیروهای خودی پیوست.
مزدوزان مالکین با دیدن چهره ویگا خوشحال شدن و برای محافظت از اون هجوم
بردن.
اما ویگا عقب نشینی نکرد و در عوض در جنگ باقی موند.
با شروع جنگ، ویگا در لجن و خون از سر تا پا غوطه ور شد، در این وضعیت به سختی
می تونست یکی رو از دیگری تشخیص داد.
به چشم چپ او شلیک شد، درست زمانی که می خواست منبع اونو را کشف کنه، اونو
دید. ویگا شاهد اون لحظه بود.
زیر یک پرچم فوق العاده بزرگ.
مردی با ریشهایی زیاد و سیاه در زره ای مجلل از امپراتوری بلوز پوشیده شده بود.
نوری قرمز از شمشیر اون زن با پوست شکالتی درخشید و در آن واحد سر مرد ریش
دار را از بدنش جدا کرد.
»ها…ها…هااااهاااااااااا!«
ویگا با صدای بلند خندید و همانطور که می خندید به نبرد خود ادامه داد—سرانجام،
اون از جنگ جان سالم به دربرد.
ایالت مزدور مالکین در نبرد سرنوشت ساز پیروز شده بود.
4
به خاطر تحقق این موفقیت، به ویگا مزدور درجه ژنرال اعطا شد.
اون به خاطر پیروزی در نبرد سرنوشت ساز شناخته شد و حتی به عنوان قهرمان
بنیانگذار ایالت مزدور مالکین نیز شناخته شد.
ویگا مزدور همچنین به انجام سایر کارهای خود ادامه داد و به عنوان یکی از بزرگان
تاریخ مالکین مورد احترام قرار گرفت، اما این داستان دیگری است.
با این حال ژنرال بزرگ ویگا بعد از آن نبرد شروع به انجام کار عجیبی کرد.
او بر روی گردن خود، آویز، حک شده ای با پرتره یک نژاد حیوانی را اویخت،
وشمشیر خود را قرمز رنگ کرد.
»این یه طلسمه.«
سپس افراد زیرمجموعه او و دیگر افراد هم شروع به کپی طلسم او کردند، تا اینکه
سرانجام این عمل گسترش یافت و به حالت فعلی درامد.
یکبار شخصی از او پرسید این چطور جادویی است، او جواب داد.
»چون تو اون جنگ الهه به من کمک کرد،من اون رو ستایش میکنم.«
از روی تقلید و اعالمیه او، مردم الهه جنگل رینو را به وجود اوردن.
نام این الهه در واقع گیلسلینه.
اما تلفظ این اسم، گیسلین، برای مردم این قسمت از قاره مرکزی سخت بود.
تلفظ اونا تحریف شد و سرانجام به راحتی رینو شد.
درخارج از جنگل، الهه ناجی ملی ظاهر شد که ژنرال بزرگ را نجات داده و راهنمایی
کرده، »الهه جنگل رینو.«
بعد از صدها سال،؛الهه جنگل رینو به عنوان محافظ مالکین و حمایت معنوی مزدوران
اونجا مورد پرستش قرار گرفت.
البته خود گیسلین هرگز از اینها خبردار نشد.
از اینا گذشته، ؛گسیلین کجا رفت؟
آیا اون زنده موند؟
اگه زندست، با خیال راحت به پادشاهی آسورا برگشته؟
اون تونست به دختری که انقدر براش با ارزش بوده بپیوینده…
ویگا مزدور هرگز اینو نمیفهمد.