Mushoku Tensei - قسمت 10
الان هفت سالمه .آیشا و نورن،خواهراي من،بدون هیچ مشکلی بزرگ میشن.
اونا وقتی پوشکشون کثیفه،وقتی گرسنشونه و حتی وقتی که هیچ مشکلی نیست گریه میکنن.مخصوصا در طول شب.
پائول و زنیث سرشون خیلی شلوغه.ولی لیلیا خیلی پر انرژی میگه:
«این قطعا مقاومت بچه رو بالا میبره.برای ارباب جوان رودیوس اینطوری نبود.ولی این قطعا برای بچه خوبه»
اون باتجربهای که داره از بچه ها مراقبت میکنه.پائول هم داره سعی میکنه که به درد بخور باشه.اون درست مثل مرداي ژاپنی قبل از جنگه که اصلا خونه داری بلد نبودن.اگرچه اون در شمشیر زنی خیلي ماهره و اعتماد عمیقی رو از روستایی ها دریافت می کنه،ولی وقتی که از جنبه پدر بودن بهش نگاه کنی،فقط نیم پز شده.
این راند دوم بچه داری پائوله.خدا بهمون رحم کنه.
***
شاید پائول یه آشغال انسانی باشه،ولی یه چیز خوب در بارش وجود داره: اون تو کار با شمشیر خیلی خوبه.اینا مهارت های اونن:
سبک خدای شمشیر: پیشرفته سبک خدای آب: پیشرفته سبک خدای شمالی: پیشرفته
آره،اون تو هر سه تاش عالیه.برای یاد گرفتن سطح پیشرفته هر کدوم ده سال زمان لازمه.خب،پائول این کارو خیلی زودتر کرده و این چیزیه که بهش می گن”با استعداد. ” اگه بخوایم با کندو مقایسش کنیم،دوروبر دان پنج یا چهاره.
سطح ابتدایی بین دان اول تا سومه.
کسیم که تو سطح قدیس باشه،بالای دان شیشه.
ولی الان با این موضوع کاری نداریم.
برای یه نفر که تو دوره بیستم زندگیشه،پائول تجربیات خیلی خوفناکي داشته.
این تجربیات ، از اون شخصیتی حیله گر و عمل گرا ساخته. توی این دو سالی که زیر دست پائول آموزش دیدم،حتی نتونستم از سطح مبتدی فراتر برم.
شاید قدرت فیزیکیم تغییر کرده باشه،ولی اگه بخوام پائول رو شکست بدم،سر و کارم با کرم الکاتبینه.
حتی اگه از تموم حقه های کثیفی که میشه توی یه مبارزه استفاده کرد،استفاده کنم،بازم نمیتونم شکستش بدم.
کلا این بابا روی اسفندیار روئین تن رو سفید کرده.
من قبلا مبارزه پائول رو با هیولا ها دیدم.
نه،بهتره بگم که اون نشونم داد.
همین چند وقت پیش،پائول یه سری گزارش از طرف مردم روستا دریافت کرده بود .پس منم باهاش رفتم و از فاصله دور نگاه کردم.
پائول بهم گفته بود که ” دیدن یه مبارزه میتونه تجربه خوبی باشه ”
و بزار باهم صادق باشیم: واقعا واقعا به شکل خوفناکي معرکه بود.
پائول تنهای تنها در برابر چهار تا هیولا.
سه تاشون موجوداتي بودن که بهشون میگیم”سگ های مهاجم” . چهارمی هم یه بایپدال بود-موجود خوک مانندی که یه چی تو مایه های ورژن گراز ترمیناتوره.
سه تا سگ مهاجم پشتش و بایپیدال رو به روش بودن.
پائول همشون رو با یه ضربه به درک اسفل السافلین واصل کرد.
دوباره میگم: واقعا به شکل خوفناکي معرکه بود.
شیوه جنگیدن پائول زیبایی خاصی داشت که باعث میشد قلب آدم به تپش بیفته.نمی تونم درست توضیحش بدم،ولی اگه بخوام تو یه کلمه خلاصش کنم،باید بگم که کاریزماي منحصر به فردی داشت.
پائول کاریزما داشت،به خاطر همینم تونسته بود اعتماد مردم روستا،قلب زنیث و شهوت لیلیا رو به دست بیاره.حتی مامان سومار هم شیفته پائول بود.
اون ، محبوب ترین موجود مذکر تو کل روستا بود.
کاریزما به کنار،این یه لطف الهیه که کنار پائول،کسی که به وضوح ازم قویتره،آفریده شدم.
اگه پائول دور و برم نبود،احتمالآ منم شبیه یکی از اون شارلاتان های متکبر میشدم.
تهش هم میرفتم سر وقت هیولا ها و توسط سگ مهاجم به چندین و چند تیکه ریز و درشت تبدیل می شدم.
حتی اگرم هیولا ها دخلم رو نمي اوردن،مردم همیشه در صحنه این کارو میکردن.
بالاخره یکی میومد که نمی تونستم شکستش بدم و میزد ناکارم میکرد.
این یه داستان معموله.
شمشیر زنی تو این دنیا ، خفن تر از چیزیه که فکر میکردم.
اونا میتونن پنجاه کیلومتر در ساعت بدوئن و رفلکس ها و ریکشن هاشون سریع تر از آدمای عادیه.
به لطف جادوی شفا،مرگ از جراحت قابل پیشگیری شده.
برای همینم،شمشیرزنا سعی میکنن تا دشمناشون رو با یه ضربه بکشن.
تو دنیایی که داخلش هیولا هست،این باعث می شه تا ملت قوی بار بیان.
درهرحال،پائول تو سطح پیشرفتست.
اون بیرون،هیولا ها و ادمایي هستن که پائول در برابرشون هیچ شانسی نداره.
هرچی نباشه،دست روی دست بسیار است.
خوشحالم که پائول بهم شمشیر زنی یاد میده،میدونم که اون یه پدر بی عرضست ولی به عنوان شمشیرزن کارش خوبه.
مثل جنایتکاریه که مدال المپیک برده باشه .
یه چی تو همین مایه ها
***
مثل همیشه،داشتم با پائول تمرین میکردم.
مسلما امروز نمی تونم شکستش بدم…فردا هم احتمالآ همینطوره.
ولی احساس میکنم که کارم بهتر شده،با این وجود،بدنم هنوزم به تمرین بیشتری احتیاج داره.
پائول کسی بود که سکوت رو شکست.
«رودی»ظاهرا یهو یه چیزی یادش اومد«درباره مدرسه…»ولی خیلی زود حرفش رو خورد«نه،تو بهش نیازی نداری.بیخیالش.برگردیم سر تمرین.»
شمشیرشو برداشت.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه.
قرار نیست دست از سرش بردارم.
«درباره مدرسه چی؟»
«یه موسسه آموزشی توی پایتخت فیتوآ،روآ ،چیزایی مثل خوندن ، نوشتن ،ریاضی ،تاریخ و اخلاق و اینجور چیزا رو یاد میده.»
«در موردش شنیدم.»
«بچه های همسن تو معمولا میرن مدرسه…ولی تو نیازی بهش نداری.تو همینجوریش هم بلدی بخونی و حساب کتاب کنی،درسته؟»
به خاطر خواهر های کوچولوم،باید تو حساب و کتاب به زنیث کمک کنم.
«من از مدرسه خوشم میاد.اونجا یه عالمه بچه همسن و سال من هست،درسته؟شاید بتونم چند تا دوست پیدا کنم .»
پائول آب دهنش رو قورت داد«مدرسه اونقدرا هم جای معرکه ای نیست، تاریخ به هیچ دردی نمیخوره،یه عالمه کره خر نجیب زاده اونجان که وقتی میفهمن تو ازشون بهتری ،اذیتت میکنن،پدر من یه مارکیز15 بود،از اونجایی که تو موقعیت پایین تری نسبت به اون زمان من داری،اونا از بالا بهت نگاه میکنن.»
ظاهرا پائول اینارو از روی تجربه میگه.
وقتی که بچه بوده به خاطر تنفرش از پدر و نجباي فاسد از خونه فرار کرده.
«واقعا؟ تا جایی که میدونم،نجبا دختراي خوشگلی دارن.»
«بذار همینجا روشنت کنم،دختراي نجیب زاده خودشون رو با آرایش،لباساي گرون و عطر و ادکلن خفه
میکنن.بیشترشون بدنشون رو زیر کرست16 قائم میکنن و وقتی اون کرست رو در میارن…ترجیح میدم ادامه ندم.فقط بدون که پدرت خیلی فریب خورده…» اوه.دوباره شروع کرد.مرتیکه آشغال.
«شاید نرم مدرسه.»
یه عالمه چیز هست که میخوام به سیلفي یاد بدم.
و باید دیوونه باشم تا برم جایی که توش اذیتم کنن
«خوبه.ولی هروقت فکر مدرسه رفتن به سرت زد،به جاش میتونی یه ماجراجو شی و بری توی لابیرنت»17
«ماجراجو؟»
«آره.لابیرنت ها معرکن.خانم های اونجا آرایش نمیکنن،پس میتونی بگی که کی خوشگله و کی نیست.چه شمشیرزن باشن،چه سرباز و جادوگر،همشون خوش هیکلن .».
باشه،از رفتار آشغال منشانه پائول بگذریم،با توجه به چیزایی که خوندم،لابیرنت ها یه جور دخمه پر پیچ و خم هستن که داخلشون هیولا هست.
اولش فقط یه سری غار بودن،ولی با تجمع جادویی تبدیل به هزارتو شدن.
تو عمیق ترین بخش لابیرنت،یه کریستال وجود داره که مثل منبع برق عمل میکنه و ضد البته،همیشه یه جونور عجوجک نگهبانشه.
این کریستال ها به شدت قدرتمندن.
هیولا ها به کریستال جذب میشن و توی راه،بر اثر تله ها،گرسنگی یا کشته شدن به دست نگهبان کریستال میمیرن. کریستال،جوهره وجود هیولاهای مرده رو جذب میکنه.
با این حال،بعضی وقتها کریستال به خاطر فروپاشی غار نابود میشه.
شنیده شده که اون کریستال ها شبیه موجودات زنده هستن.
امان هیولا ها تنها موجوداتي که توسط کریستال جذب میشن ، نیستن.
به نظر انسانها هم ، اون کریستال ها خیلی وسوسه انگیزن.
کریستال ها میتونن به عنوان کاتالیزور جادو استفاده بشن و خیلی هم گرونن.
با افزایش سایز کریستال،قیمتش هم بالا می ره.ولی یه تیکه کوچیک، اونقدري گرون هست که زندگی یکی رو برای یه سال تنبلانه و راحت کنه.
با گذشت زمان،تجهیزات داخل لابیرنت داراي انرژی جادویی شدن و بدین ترتیب،آیتم های جادویی به وجود اومدن.
آیتم های جادویی با ابزارهاي جادویی یه تفاوت بزرگ دارن؛آیتم های جادویی از انرژی شخص استفاده نمیکنن. بیشتر آیتم های جادویی توانایی های به بدردبخوري ندارن.اکثرشون آشغالن.ولی تک و توک توشون چیزای خفنی پیدا میشه.مثلا ممکنه بتونی یه آیتم با درجه قدیس پیدا کنی.
آیتم ها هم گرونن و مردم به امید پولدار شدن سه سوته میرن داخل لابیرنت.
بیشترشون قبل از اینکه به خواستشون برسن دار فانی رو وداع میگن و تبدیل به انرژی ای میشن که لابیرنت باهاش خودش رو بزرگتر و عمیقتر میکنه.
قدیمی ترین لابیرنت شناخته شده،گودال خدای اژدهاست که تو پایه ی کوه اشک اژدها در منطقه وایرم سرخ قرار داره.
تا جایی که من میدونم،گودال خدای اژدها ده هزار سال اون حوالي بوده و حدود دو هزار و پونصد طبقه تخمین زده شده.
ظاهرا،این سیاهچال به نقطهای تو سوراخ قله کوه اشک اژدهاست.با رفتن داخلش،میتونی به عمیق ترین قسمت ها برق،ولی تا حالا کسی نتونسته از اونجا برگرده.
اون سوراخ به مواد مذاب آتش فشان نمیرسه.
به نظر می رسه که این لابیرنت از اژدها های سرخ تغذیه میکنه.کافیه یکی شون از بالاش بگذره و بعد کوه اژدها رو می کشه داخل.
دلایل زیادی برای اثبات این فرضیه وجود نداره .
ولی این گودال،حقیقتا یه هیولای باستانیه.
اینا اولین چیزایی بودن که با شنیدن کلمه لابیرنت به ذهنم اومدن.
«یه کم در مورد لابیرنت ها خوندم…»
«آه،سه شمشیر زن و دخمه پر پیچ و خم.درسته؟ رفتن داخل یه لابیرنت،راه خوبی برای اینه که از تو کتابای تاریخی سردربیاري.»
سه شمشیرزن و لابیرنت،افسانه سه شمشیرزن جوونه که به نام های خدای شمشیر،خدای آب و خدای شمال شناخته می شدن.کتاب با ملاقات این سه نفر باهم شروع میشه و نشون میده که چطوری داخل لابیرنت رفتن.
«مگه فقط یه داستان نیست؟»
«نچ.میگن سه سبک شمشیر زنی اونجا اختراع شدن.» «هممم،واقعا؟ ولی اونا به درجه الهی رسیدن و همه جور بلائی سرشون اومد.حتی نمی تونم یه لحظه خودمو اونجا تصور کنم.»
پائول شروع به تعریف کردن داستان مرد اونی جوونی شد که با یه گروه آدم تیم میشه و میرن وسط یه لابیرنت پر از ماهیگیر.
قبل از اینکه بفهمم چی چی شد،پائول داشت یه داستان دیگه تعریف میکرد.
مثل اینکه اون میخواد مغزم رو با این چیزا پر کنه و منو به سمت ماجراجو شدن و لابیرنت سوق بده.
«چی فکر میکنی؟ ماجراجویی خیلی باحاله،نه؟»
«تو که جدی نیستی،هستی؟»
چرا باید خودمو تو یه همچین موقعیت خطرناکی قرار بدم آخه؟
«فکر کنم که…ترجیح میدم به جاش دختر تو کنم.»
«اوهو.تو پسر خودمی دیگه!»
«شاید منم مثل پدر پیرم یه حرمسراي کوچیک راه بندازم.» «فعلا بهتره همین یه دونه دخترو تور کنی.بقیش پیشکش.» پائول با نیشخند به پشت سرم اشاره کرد.برگشتم و …سیلفي رو دیدم.
زمان بندیت عالی بود،کودن.
***
جدیدا وقت زیادی رو با سیلفي تو اتاقم میگذرونم.بهش علوم و ریاضی پایه رو یاد میدادم.مثل اینکه این سریع ترین راه برای درک افسون خوانی بی صداست.
متاسفانه،دبیرستانی رو که من توش درس میخوندم،انحصاری برای کودن ها زده بودن.
برای همینم،فقط تا یه محدوده خاصی میتونم بهش یاد بدم.
کتاب ها همه چیزو درس نمی دن.البته…
ولی داشتم به خاطر جدی نگرفتن درسام تو زندگی گذشتم از خودم عصبانی می شدم.
الان،سیلفي میتونه بخونه ،بنویسه و محاسبات دو رقمی رو انجام بده.
«چرا وقتی آب رو گرم میکنی تبدیل به… بخار میشه؟»
«خب،آب توی هوا به صورت طبیعی وجود داره.وقتی آب رو گرم کنی تبدیل به بخار آب میشه… » امروز، ما با چرخه آب کار داریم.
اوضاع جادوگریم بعد از رفتن روکسي پیشرفت چندانی نکرده.
شاید یکی باید بهم آموزش بده…
«هممم،مدرسه.هاه…؟»
«میخوای بري مدرسه،رودی؟»
مثل اینکه با صدای بلند فکر کردم.
سیلفي با چهره ای نگران بهم خیره شده بود.
موهاش یکم بلند شده بودن…
«نه،نمیخوام.بابا میگه اونجا اذیتم میکنن.»
«ولی دوباره داری عجیب رفتار میکنی…» صبر کن،واقعا؟
من دارم رفتار عادیم رو دور و بر سیلفي حفظ میکنم.
«من از بدو تولد عجیب بودم.»
میخواستم شوخی کنم،ولی سیلفي با اخم و تخم سر تکون داد.
«منظورم این نیست.جدیدا ناراحت به نظر می رسی…» خدایا شکرت.
فکر کردم دوباره گند زدم.
«به خاطر اینه که جدیدا توی شمشیر زنی و جادو پیشرفت چندانی نداشتم.»
«ولی تو واقعا فوق العاده ای،رودی…»
«در مقایسه با همسن و سال هام،شاید.»
طبیعتا،تو این دنیا بچه های زیادی نیستن که همسطح من باشن.
شاید از بقیه همسن و سال هام یه سر و گردن بالاتر باشم،ولی اینکه میتونم خاطرات سی و چهار سال مزخرف رو به خاطر بیارم،کمک چندانی نمی کنه.
«فکر کنم وقتشه که قدم بعدی رو بردارم.میدونی که؟» با دیدن پیشرفت سیلفي،احساس پیر بودن میکنم.
«میخوای بري به جای دیگه؟»
«خب،شاید.پدر گفت که میتونم یه سر به لابیرنت بزنم،یا برم مدرسه.به هر حال،تو این روستا کار زیادی ندارم … » زیاد به حرفام فکر نکردم.
«ن-نه! » سیلفي گریه کنان بقلم کرد.
اوهو.این چیه؟ حس اعتراف؟
وقتی داشتم موقعیت رو آنالیز میکردم،متوجه شدم که داره میلرزه.
«آه…سیلفیت؟»
«نه… نه… نه! »
اونقدر محکم بقلم کرده بود که نفس کشیدن سخت شده بود.
«ن…نرو رودی!نرو…هق…وااااااااهاااااااا!» سرش رو به سینم چسبوند.
هاه؟ واقعا؟ چه اتفاقی داره اینجا میفته؟
بازو هام رو دورش حلقه کردم و سرم رو توی موهاش گذاشتم.
بوی خیلی خوبی میداد.
«هق…لطفا رودی…لطفا نرو…»
وووه.دارم به چی فکر می کنم؟ احمق.
«ب-باشه… »
سیلفي تقریبا هرروز صبح میاد خونمون .
با خوشحالی به تمرین شمشیر زنیم نگاه میکنه و بعد میریم سروقت جادو.
اگه من یه هو برم،زندگی روزانه سیلفي دچار خلل بزرگی میشه.
«فهمیدم . باشه؟ من هیچ جا نمیرم.»
چطور میتونم حتی به ول کردن همچین دختر کوچولوی خوشگلی فکر کنم؟
ما با هم بزرگ میشیم… و اون زن معرکه من میشه…
لعنتی! نه نه نه .اینا چه افکار مزخرفین؟ اون شیش سالشه!
شیش سال.
«هی رودی…نامه داری.»
پائول منو از دنیای خودم بیرون کشید.
مثل اینکه پدر عزیزم خروس بی محل خوبی میشه…
***
نامه از طرف روکسي بود.
رودیوس عزیز حالت چطوره؟
باورش سخته،ولی دو سال از آشناییمون گذشته.بالاخره فرصت نوشتن پیدا کردم.من توی پایتخت پادشاهی شینورا ساکن شدم.
برای خودم یکم شهرت دست و پا کردم و معلم سر خونه یه شاهزاده شدم.آموزش دادن بهش منو یاد زمانی می اندازه که توی خونه گریرت ها بودم.
شاهزاده هم یکم شبیه توئه،ولی نه به با استعدادی تو.اون خیلی سریع یاد میگیره و لباس های زیرم رو میدزده و وقتی لباس عوض میکنم دید میزنه.درست مثل یکی که می شناسم.نکنه همه مردا دیوونه حشرین؟ هممم،شاید نباید اینو می نوشتم.
اگه کسی اینو بخونه،به خاطر توهین به افتخار خانواده سلطنتی میفتم زندان.
در هر حال،ظاهرا دادگاه قصد داره منو تا مدت اقامتم تو اینجا به عنوان جادوگر دادگاه نگه داره.
اوه،تا یادم نرفته بگم که بالاخره به درجه شاه رسیدم.کتابخونه سلطنتی کتابای به درد بخوری داره.
در هر حال،من قصد دارم تا رتبه الهی رو تخته گاز برم.
اگه هروقت خدای نکرده حس کردی به بن بست رسیدی،به دانشگاه رنوآ برو.یه آزمون ورودی داره که در کل برای تو سخت نیست.
_تا دیدار دوبارمون روکسي
جوابش رو نوشتم،و دقیقه آخر برگشتم تا تهش یه چیزی اضافه کنم.
پ.ن: بابت دزدیدن شورت هات متاسفم.
***
«پدر،میتونم یه درخواست خودخواهانه داشته باشم؟»
«مسلما نه.»
ناامید میشم،ولی زنیث بلافاصله یه پس گردنی نصیب پائول میکنه و لیلیا هم از اون ور حمله میکنه.
«رودیوس ، هرچیزی که میخوای رو بگو تا بابا برات انجامش بده»
این چیزی بود که زنیث، در حالی که به پائول که سرش رو ماساژ میداد ،زل زده بود گفت.
«ارباب جوان رودیوس قبلا هیچوقت چیز خودخواهانه ای نخواسته بودن.الان وقتشه که شأن خودشون رو امتحان کنن»
لیلیا هم کمکم میکنه.
پائول دست به سینه میشه و چونش رو بالا میگیره . قیافش متکبر جلوه میکنه.
«رودیوس می خواد یه درخواست خودخواهانه بکنه.این احتمالا چیزیه که از توان من خارجه.»
پائول دوباره مورد حمله قرار میگیره و پخش زمین میشه.ظاهرا یه شوخی کوچیک بین خونوادست.پس من بهشون گفتم.
«در واقع، احساس می کنم یادگیری جادوی من به تنگنا رسیده . من می خوام به دانشگاه رنوا بروم تا …..»
«اوه»
«ولی وقتی اینو به سیلفي گفتم،اون زد زیر گریه گفت که نمی خواد ازم جدا بشه.»
«اوه،ای دختر باز.شبیه کی هستی ؟ها؟»
پائول برای بار سوم یه حمله زنجیره ای دریافت میکنه.
«پس من می خوام که با سیلفي برم اونجا.چون که اوضاع مالی خانواده سیلفي مثل ما خوب نیست،می خوام که شما هزینه تحصیلات سیلفی رو هم بپردازین»
«نه»
درسته مثل قبل . فقط با این تفاوت که این بار جدیه.
زنیث و لیلیا هم ساکتن.
«نمی تونیم این کارو بکنیم به سه دلیل:
-
- تو هنوز تمرین شمشیرزنیت رو تموم نکردی.
-
- دومین مسئله پوله.ما پول کافی برای فرستادن دو نفر به آکادمی رو نداریم.مدارس جادو گرونن و ما سر گنج ننشستیم.
-
- تو فقط هفت سالته.نمی تونم اجازه بدم که به این زودی پا به دنیای کثیف بیرون بذاری.»
«چند سال باید صبر کنم؟»
«تا قبل از 12 ساله شدن باید تو خونه بموني»
فکر کنم قبلا شنیدم که از 15 سالگی به بعد بالغ حساب میشی
«میشه بپرسم چرا 12 سال؟»
«چون وقتی که از خونه رفتم،12 سالم بود»
«می فهمم»
12ساله بوده.جای بحثی نمی مونه.
«ؤ…مشکل نهایی»
«اوه»
«لطفا برای من یک کار پیدا کنید. از اونجایی که من سواد دارم و قادر به استفاده از ریاضی هستم، می تونم یه معلم سر خونه و یا حتی آموزش دهنده جادو باشم بهتره حقوق و دستمزد بالا باشه» «کار؟چرا؟»
پائول با چشمای جدی بهم خیره میشه.
«میخوام پول تحصیلات سیلفي رو بدم.»
«……نمی شه گفت که این برای سیلفي خوبه.»
«درسته،ولی این کار برای خودمه.»
»……« سکوت
«درسته…..میبینم…..»
«خیلی ممنون» سرم رو برای تشکر پایین می آرم و شام ادامه پیدا میکنه
***
از دیدگاه پائول:
نمی تونم باور کنم که رودیوس همچین حرفی زده.پسرم داره خیلی زود بزرگ میشه.مردم معمولا بعد از14یا15ساله شدن همچین حرفی رو می زنن.
حتی منم وقتی اینو گفتم 11 سالم بود؛وقتی که به رتبه شمشیر زنی پیشرفته رسیده بودم.
ولی رودیوس با من وحشی فرق داره.کارای اون با برنامه ریزیه.یعنی این به خاطر خون زنیثه؟ «نه،بزار بابا یکم بیشتر کمکت کنه»
وقتی اینو گفتم که یه نامه می نوشتم.
در هرحال راولز باهام یه مشکلی رو در میان گذاشت: سیلفي زیادی به رودیوس میچسبه.برای اون ،احتمالا رودیوس یه پرنس جذابه که سوار بر اسب سفیدش به کمکش شتافته.ولی بعدا سیلفي متوجه میشه.
من همیشه با خودم می گفتم که داشتن یه دختر ناز بدک نیست.ولی وقتی به رودیوس گوش کردم ذهنیتم رو تغییر دادم.الان وضعیت یه چیزی تو مایه های شست و شوی مغزیه.
ولی قبل از هرچیزی،رودیوس خون منو داره؛خونی با احساسی قوی برای زنا.ممکنه با یه زن دیگه رابطه داشته باشه.نه،از اونجایی که رودیوس پسر منه،قطعا این کارو انجام میده.حتی ممکنه در نهایت سیلفي انتخاب نشه.ولی اون جوری سیلفي نمی تونه رو پا خودش وایسه.مثل یه عروسک شکسته،دیگه نمیتونه مستقل باشه.من نمی زارم این اتفاق بیوفته .یه نامه نوشتم که امیدوارم ازش جواب رضایت بخشی بگیرم.اما چطوری میتونم پسرم رو متقاعد کنم که این کار براش بهتره؟
حدس میزنم دارم یکم بی رحمی میکنم.