Mushoku Tensei - قسمت 09
از قرار معلوم زنیث بارداره.من قراره یه خواهر/ برادر کوچیکتر داشته باشم.خونوادمون داره بزرگتر میشه. پسر خوش شانس…رودی!
در طی این چند سال اخیر،زنیث نگران شده بود که شاید دیگه نتونه باردار بشه.ولی حول و حوش یه ماه قبل،زنیث شروع به نشون دادن علائم آشنایی کرد- حالا تهوع و استفراغ.و صد البته تشخیص دکتر هم بی تاثیر نبود.
خونواده گریرت درگیر بحث های خیلی مهمی شده بود:
اگه بچه دختر باشه اسمش چی می شه؟ اگه بچه پسر باشه اسمش چی می شه؟
اوه ، ما هنوزم اتاق داریم؟ می تونیم از لباساي قدیمی رودی استفاده کنیم.
و…
اون روز،همه خیلی خوشحال بودن و همش لبخند میزدن.منم از اعماق قلبم با شادی ای خالصانه امیدوار بودم که یه خواهر کوچولو گیرم بیاد ، چون یه برادر کوچیکتر ممکنه همه چیزای با ارزشت رو بشکونه »با چوب بیسبال» ولی مشکلات تازه بعد یه ماه شروع شدن…
***
کاشف به عمل اومد که لیلیا هم بارداره.
«من خیلی متاسفم»اینو وقتی گفت که همه اعضا خانواده پشت میز نشسته بودن«من باردارم.» خونواده گری رت خشکشون زده بود.
پدرش کیه؟ این سوالی بود که هیچکس جرات نداشت بپرسه.
فکر کنم همه حداقل یه کم هم که شده فهمیده بودن،بر خلاف پائول و زنیث،لیلیا هیچوقت خونه رو به جز برای کار ترک نکرده بود.تا حالا کسی ندیده بود که لیلیا با کسی رابطه داشته باشه…
ولی من حقیقت رو می دونستم.
بعضی وقتا، نصفه شب پائول به اتاق لیلیا میرفت.اوایل فکر می کردم که برای کارت بازی یا یه چیزی تو همین مایه ها می ره اتاقش.-خب،من خیلی بچه بودم- ولی متاسفانه،من الان خیلی خوب از اتفاقی که اون داخل می افتاد آگاه بودم.
کاری که اونا می کردن،خیلی مهیج تر از کارت بازی بود.
شرط می بندم که جفتشون الان دارن به یه چیز فکر میکنن. درود بر دختر ها و پسر های عزیز! جمله اسپانسر امروز ” می تونی انجامش بدي”ئه.ما امروز به اهمیت پیشگیری از بارداری پی میبریم!
این چیزی بود که می خواستم به پائول بگم،ولی جدا از این،فکر نکنم تو این جهان مفهوم پیشگیری خوب جا افتاده باشه و مهمتر از اون،من نمی خوام کانون گرم خونواده رو از هم بپاشونم.بعلاوه،بعید میدونم لیلیا هیچوقت منو ببخشه…
«آه…ببخشید…اون بچه…احتمالا مال منه.»
خدای من.واقعا؟من این مرد رو برای صداقتش تحسین می کنم.چون اون همیشه بهم میگفت که :
“صادق باش” و “یه مرد واقعی از زنها محافظت می کنه” و
“هیچوقت افتخار خودت رو از دست نده ” خب،حداقلش می تونه موعظه هاش رو عملی کنه.
این بدترین سناریوی ممکنه!
زنیث ایستاد و دستش رو بلند کرد…
و…بدین ترتیب ملاقات اضطراری خانوادگی ، با حضور لیلیا،شروع شد.
***
زنیث کسی بود که سکوت رو شکست.
«پس حالا باید چیکار کنیم؟»
زنیث واقعا داشت منطقی رفتار می کرد-نسبت به بقیه زنایی که شوهرشون بهشون خیانت کرده- اون تونسته بود فقط و فقط با یه سیلی – جای انگشتاش رو صورت پائول داشت کبود میشد- خودش رو آروم کنه.
«بعد از اینکه بچه خانم رو به دنیا آوردم از این خونه میرم.»
«درباره بچه چطور؟»
«فکر کنم بچه رو تو فیتوآ به دنیا بیارم و تو زادگاهم بزرگش کنم.»
«تو جنوبی هستی،درسته؟»
«بله.»
«تو بعد از زایمان خسته میشی.اونوقت شرایط همچین سفر طولانی ای رو نداری.»
«ولی من جای دیگه ای برای برگشتن ندارم.»
از اینجا تا جنوب راه درازیه.به علاوه،لیلیا پولی نداره و نمی تونه با وسایل نقلیه بره،پس مجبوره تا خود مقصد پیاده روی کنه . حتی اگرم خانواده گریرت هزینه سفرش رو تقبل کنه،بازم چیزی از ریسکش کم نمیشه.لیلیا یه زن تنها خواهد بود که تازه زایمان کرده.اگه من یه آدم بد بودم و می دیدمش،چیکار ممکن بود بکنم؟ بهش حمله می کردم.
اون یه شکار خیلی تو چشمه.هر شکارچی ای ممکنه بیاد و بهش حمله کنه.بچه رو گروگان بگیره و مادر رو با جیباي خالی به حال خودش ول کنه.نه،اگه برده داری تو این دنیا هم باشه،اونا مادر و بچه رو میفروشن.
حتی اگرم مردم بگن که پادشاهی آسورا امن ترین پادشاهیه جهانه،به این معنی نیست که کاملا امن باشه.شرط می بندم که بازم احتمال مورد حمله قرار گرفتن زیاده.همونطوری که زنیث گفت،از نظر فیزیکی هم سخته . و برای یه بچه تازه متولد شده،همچین سفر طولانی ای غیر ممکنه.
حتی اگرم لیلیا سالم بمونه،بچش نمی مونه.و با توجه به بی پول بودن لیلیا ، بچه میمیره.من به شخصه حتی از تصور لیلیا با جسد بچه تو بغلش دلم آشوب میشه.
«عزیزم،اون میتونه همینجا بمون- »
«تو خفه شو!»با داد زنیث،پائول مثل بچه ای که مامانش سرش داد زده باشه ساکت شد.
البته،زنیث لیلیا رو دوست داشت.با توجه به رابطشون تو این شیش سال گذشته،حتی می شد گفت که اونا بهترین دوستاي هم بودن.
البته به جز این تیکش که لیلیا بچه پائول رو حامله بود.
مطمئنا اگه بچه مال یکی دیگه بود،زنیث نه تنها کمکش میکرد،بلکه حتی میداشت لیلیا بچش رو تو همین خونه بزرگ کنه.
تا جایی که من میدونم،سقط جنین تو تین دنیا کار راحتی نیست.
به نظر می رسه که زنیث داره با دو احساس کاملا متفاوت کلنجار می ره: احساساتی که به لیلیا داره و حسش نسبت به خیانتی که بهش شده.
اگه من جای زنیث بودم، نمی تونستم از خیر دومی بگذرم.
تازه،به نظر من،پائول کسیه که باید مسولیت رو به عهده بگیره.خیلی عجیبه که همه تقصیرات رو گردن لیلیا بندازن. نمی تونستم بذارم همه چیز اینقدر بد پیش بره…پس تصمیم گرفتم که به لیلیا کمک کنم.
من بهش بدهکار بودم.ما خیلی کم با هم صحبت میکردیم،ولی اون همیشه کمکم میکرد.وقتی که تمرین شمشیرزني می کردم ، برام حوله می ذاشت.وقتی که مثل موش آب کشیده خیس بودم ، برام حموم آماده میکرد.شبا روم پتو می کشید و وقتی یه کتاب رو تو قفسه اشتباهي می ذاشتم،درستش می کرد.
ولی چیزی که از همه مهمتره…
اون در باره گنج من – شورت ها – می دونست و سکوت اختیار کرده بود.
بله…لیلیا دربارشون می دونست.این به وقتی برمی گرده که من هنوز فکر می کردم که سیلفي یه پسره.داشت بارون میومد ، من تو اتاقم داشتم کتاب دایرهالمعارف گیاه شناسی رو می خوندم و لیلیا مشغول تمیزکاري بود.سرم اونقدر گرم بود که متوجه نزدیک شدن لیلیا به محل اختفای گنجم – پشت قفسه – نشدم.ولی وقتی که فهمیدم،دیگه خیلی دیر شده بود…لیلیا شورت به دست اونجا ایستاده بود.
من خیلی احمق بودم،برای بیست سال،من همه وسایلم رو تو دست و پا می ریختم،حتی فولدر فیلم های پورنم هم تو دسکتاپ کامپیوترم بود.احتمالا استعدادم توی مخفی کردن چیز ها به خاطر همین ته کشیده.ولی خداییش انتظار نداشتم که آنقدر زود پیدا بشه،بعلاوه،برای قائم کردنش،پوستم حسابی کنده شد ! نکنه این یه جور قدرت فراانساني باشه که خدمتکارا دارن؟ داشتم اشهدمو می خوندم.
سوال و جواب شروع شد:
«اینا چین؟»
«آره،اونا چین؟ هاهاهاهاهاهاها»
«بو می دن.»
«آ-آره.فکر کنم شاید یه چیزی تو مایه های روغن کنجد باشه.درسته؟» «اینا مال کین؟»
«مال روکسین…ببخشید»
«نباید بشوریشون؟»
«اوه ، نه! یه وقت نشوریشون!»
بعدش لیلیا شورت ها رو سر جاشون گذاشت و بدون کلمه ای حرف اتاق رو ترک کرد.نیازی به گفتن نیست که من تو تموم این مدت داشتم فکر می کردم که وصیت نامم رو چطور تموم کنم.
اون شب،منتظر یه تنبیه حسابی و اجتناب ناپذیر بودم،ولی لیلیا به هیچکس چیزی نگفت.
الان وقتشه که بدهیم رو پرداخت کنم.
با بچگونه ترین لحنی که می تونستم پرسیدم:«مامان،اگه من قراره دو تا خواهر/برادر گیرم بیاد،پس چرا همه اینقدر ناراحتن؟»
خب در واقع می خواستم اینو بگم:
هی! لیلیا بارداره! پس یعنی خونوادمون داره بزرگتر میشه!
هورا! چرا شما اینقدر ناراحتین؟
زنیث آهي کشید«چون پدرت و لیلیا کاری کردن که نباید میکردن .»
«اوه،میبینم.ولی به نظرت لیلیا این کارو بر خلاف خواسته پدر انجام داده؟»
«منظورت چیه؟»
«فکر کنم که پدر ازش اخاذی کرده باشه.»
«چی؟ این درسته؟»زنیث به لیلیا نگاه کرد.
صورت لیلیا مثل همیشه بی احساس بود،فقط یکی از ابرو هاش رو بلند کرد.
«یه بار،من نیمه شب بیدار شدم تا برم دستشویی.وقتی داشتم از جلوی اتاق لیلیا میگذشتم،صدای پدر رو شنیدم که یه چیزی می گفت،یه چی تو مایه های …”پاهاتو باز کن! “» «هاه؟!»پائول ماتش برده بود«رودی،چه کوفتی داری-»
«تو خفه شو!»یه سیلی دیگه نصیب پائول شد«لیلیا،حقیقت داره؟»
«آه،راستش،خب…»اونم داشت نقش بازی میکرد؟
«آه،میبینم.تو نمی تونی خودت رو مجبور کنی تا با صدای بلند بگیش.»
چشم های پائول مدام حرکت می کردن،دهنش مثل یه ماهی باز و بسته میشد ، ولی دریغ از حتی یک کلمه.
عالیه.وقتشه که تمومش کنم.
«مامان،فکر نکنم لیلیا کسیه که باید سرزنش بشه.»
«فکر نکنم.»
«به نظرم بابا کسیه که باید سرزنش بشه.»
«فکر کنم.»
«نباید همچین شرایط سختی رو برای اشتباه پدر به لیلیا تحمیل کرد.» «هممم.فکر کنم.»
«من از بازی کردن با سیلفي خیلی لذت می برم.شرط می بندم که برای خواهر / برادرم هم خیلی خوب میشه اگه با یکی همسن خودش بازی کنه!»
«فکر…کنم.آره»
«بعلاوه،اونا جفتشون خواهر/ برادراي من هستن!»
«باشه،رودی.تو بردی.»زنیث آه عمیقی کشید.«لیلیا ، من اصرار دارم که تو باهامون بمونی.خانواده تو اینجاست!من اجازه نمی دم که کار احمقانه ای مثل رفتن بکنی!»
چشمای پائول گرد شدن و لیلیا دستش رو رو دهنش گذاشت و سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره.
خیلی خب،همه چی تموم شد.
***
بعدش زنیث همه مسولیت ها رو گردن پائول انداخت.اون جوری به پائول نگاه می کنه،که یه قصاب به خوک نگاه میکنه.زنیث به اتاقش رفت- با همون نگاه سرد و وحشتناک-.
لیلیا داشت گریه می کرد.پائول هم مونده بود که باید بغلش کنه یه نه.خب من فعلا این پلی بوی رو به حال خودش می ذارم.
دنبال زنیث راه افتادم.میدونم که اگه زنیث از پائول طلاق بگیره،موجی از مشکلات سمتم حمله ور می شن.
در زدم.«مامان،چیزایی که یکم پیش گفتم دروغ بود.لطفا از دست پدر عصبانی نشو»
زنیث با لبخندی سرم رو نوازش کرد.«می
دونم،عزیزم.وگرنه من هیچوقت عاشق اون آدم وحشتناکی که تو گفتی نمی شم.پدرت در برابر زنا ضعیفه.برای همینم من از قبل خودم رو برای همچین روزی آماده کرده بودم.»
«در برابر زنا ضعیفه؟»
«نه به اندازه گذشته.تو حتی ممکنه اون بیرون برادر و خواهر های بزرگتری داشته باشی که ما ازشون خبر نداریم »زنیث فشار دستش رو بیشتر کرد و موهامو به هم ریخت
«مطمئن شو که وقتی بزرگ شدی،اینجوری نمی شی.باشه رودی؟»الان دیگه تقریبا داشت سرم رو می
شکست.«مطمئن شو که با سیلفي خوب رفتار می کنی.باشه رودی؟»
«آی!باشه،حتما مامان! آخ! د-درد داره!»
لیلیا:
من میرم و میگم: من کسی بودم که پائول رو از راه به در کرد.
وقتی که تازه به این خونه اومده بودم اصلا همچین قصدی نداشتم.ولی با شنیدن صدای ناله – اونم هر شب- و تمیز کردن اتاقشون…منم نیاز هایی داشتم.
اوایل، میتونستم با اون نیاز ها مبارزه کنم.دیدن تمرین کردن پائول توی حیاط،آتشی رو توی دلم روشن کرد که هیچوقت درست و حسابی خاموش نشده بود.
دیدن تمرین کردنش منو یاد گذشته انداخت.
ما هنوز خیلی جوون بودیم و اون زمان،پائول توی سالن تمرین می موند.اون یه بار نصف شب به اتاقم اومد و بقیش واضحه.من ازش بدم نمیومد،ولی عاشقش هم نبودم.
دومین کسی که باهام رابطه داشت،یه وزیر چاق بود و باعث شد به این فکر بیفتم که پائول چقدر سرتره.
وقتی که دوباره دیدمش،فهمیدم که این شیش سال گذشته خوب بهش ساخته.
اوایل پائول هیچ حرکتی روم نمی زد.حتی تلاش هم نمی کرد.
… تا وقتی که زنیث باردار شد.
این شانس من بود،پس من اونو به اتاقم دعوت کردم…این اشتباه من بود.
ولی من بخشیده شدم.رودیوس منو بخشید.اون بچه باهوش،بحث رو خیلی خوب اصلاح و مدیریت کرد.
رودیوس عجیب بود و من تا جایی که می تونستم ازش دوری میکردم.اونم اینو فهمیده بود.ولی با این حال،اون بچه باهوش نجاتم داد.اون من و بچم رو به احساسات خودش ترجیح داد. من برای بقیه عمرم بهش بدهکارم.اون کسیه که مستحق احترامه.درسته،اون سزاوارشه.
رودیوس :
چند ماه بدون افتادن هیچ اتفاق خاصی گذشت.
سیلفي خیلی پیشرفت کرده.اون الان میتونه طلسم های متوسط رو بدون خوندن طلسم اجرا کنه.شمشیر زنی من هیچ تغییری نکرده.
لیلیا نسبت به من نرم تر شده ولی همچنان گاردش رو حفظ کرده-از وقتی که بچه بودم همینجوری بوده،پس کاملا طبیعیه- احساس می کنم کلمات و رفتارش با من،آغشته به احترامه.ظاهرا از کمکی که بهش کردم خوشحاله.
لیلیا بعضی وقتا یکم باهام صحبت میکنه-بیشتر درباره پائول.
اونا خیلی وقت پیش تو یه جا شمشیر زنی رو یاد گرفتن.اون بهم گفتش که پائول خیلی خیلی با استعداد،ولی از تمرین کردن متنفر بود.و اینکه پائول چطوری تمریناش رو دو دره می کرد تا بره و شهر رو بگرده و اینکه چطور نصفه شب به اتاقش اومد و اینکه پائول چطور از اونجا اخراج شد. ذره ذره،لیلیا همه چیز رو بهم گفت.چیزایی که در باره گذشته می گفت،ذهنیت من رو نسبت به پائول یکم عوض کرد.اون یه متقلب و یه دخترباز بود.به عبارتی دیگه،اون یه آشغال بود.
پائول هیز یا فاسد نبود،اون فقط ضعیف بود.یکم بچه بود و بی مسولیت. با اینحال،تموم تلاشش رو کرده بود تا پدر خوبی برام باشه.پائول آدم بدی نبود.
پایول منو از افکارم بیرون کشید«زود باش،مگه نمی خوای زودتر بزرگ شی و مثل بابات یه مرد باحال بشی؟» خدایا،من از درک این مرد عاجز موندم
«به نظرت مردی که به زنش خیانت میکنه و با خدمتکار خونه رو هم می ریزه باحاله؟»
«آه…»
«ببین،اگه شنیدنش اینقدر اذیتت میکنه،بهتر نیست که به زناي دیگه نزدیک نشی و فقط با مامان بمونی؟»
«ب-بجز لیلیا.درسته؟» این مرد هیچی یاد نگرفته. «دفعه بعد،مامان بدون گفتن حتی یه کلمه میزاره میره خونه باباش.» «آه…»
بهم نگو که این مرد میخواد واسه خودش یه حرمسرا بسازه.
نمی دونم… ولی نگاه های زنیث وقتی که داشت می رفت تو اتاقش کافی بود تا زهره آدم رو بترکونه.من هم ممکنه یه روز یه همچین نگاهی نصیبم بشه…نه ممنون! همون یه دونه زن کافیه.
«منظورم اینه که تو هم یه مردی.باید بدونی که چطوریه.» منظورش رو گرفتم.ولی به این معنی نیست که باهاش موافقم.
«یه بچه شیش ساله چی ممکنه بدونه؟»
«خب،تو سیلفي رو دوست داری،غیر از اینه؟ اون وقتی بزرگ بشه خیلی باشکوه میشه.»
در این باره نمی تونم باهاش مخالفت کنم.«فکر کنم راست میگی.اون همین الانشم خیلی نازه.»
«پس تو فهمیدی.»
«فکر کنم.»
«هه هه هه هه هه هه…»
من به پائول خندان نگاه کردم.نیشخندش یه نمه ترسناک میزد.
چشماش داشتن یه جایی پشت سرم رو نگاه میکردن.
وقتی برگشتم…سیلفي رو اونجا دیدم.
صورتش سرخ شده بود.
احتمالا حرف هامون رو شنیده.
«زود باش،حرفی که یکم پیش گفتی رو تکرار کن.»
این مرد رو درک نمی کنم.اصلا درکش نمی کنم.این یارو عجب الدنگیه ها!پائول هنوز خیلی راه داره.
«آه،منم فکر میکنم که تو خیلی باحالی ، رودی.»
«ممنون سیلفي!»جوری خندیدم که اگه یه تبلیغ خمیر دندون بود الان باید یه برق سفید تو دندونام میزد…ولی متاسفانه نزد.
«باشه.پدر .ما داریم میریم بیرون.»
«زیاد هر ذوق نشو ، خب؟»
بیخیال،ما داریم درباره من حرف می زنیم!
«مامان! بابا داره- »
«هیس! بس کن!»
***
زنیث بچه رو به دنیا آورد.تجربه خیلی وحشتناکی بود،یه تولد سخت.لیلیا یه زن مسن تر رو صدا کرده بود.ولی حتی اونم گفته بود که به این اوضاع هیچ امیدی نیست.زایمان طولانی بود و جون مادر و بچه تو خطر بود.لیلیا تموم تمرکز و دانشش رو تو این کار گذاشت.حتی منم با وجود ناواردیم تموم مدت داشتم جادوی شفا رو اجرا می کردم.
در نهایت،نماز روزه هامون جواب داد.بچه با موفقیت به دنیا اومد و گریه کرد.
اون یه دختر بود.من یه خواهر کوچولو داشتم.خوشحالم که یه برادر کوچیکتر نبود.
پدر هممون در اومده بود.
“تولد زودرس” این اولین واژه ای بود که به ذهنم رسید.
این دفعه،نوبت زن خونه دار بود تا نقشش رو ایفا کنه.حتی اگه رابطه خوبی با زایمان های پر خطر نداشته باشه،زایمان زودرس چیزیه که قبلا باهاش دست و پنجه نرم کرده . سن واقعا با خودش خرد میاره»بعضی وقتا»
همونطوری که زن قابله بهم یاد داد،با یه درکوني محکم
پائول رو از اونجا بیرون انداختم تا لیلیا رو به اتاقم ببره.تو این فاصله من از جادوم برای شستن نوزاد استفاده کردم و اجازه دادم تا زن قابله اوضاع رو هندل کنه.
وقتی نوزاد داشت متولد می شد،لیلیا اسم پائول رو فریاد میزد.پائول خیس عرق کنارش بود و محکم دستش رو گرفته بود.بچه از مال زنیث کوچیکتر بود،ولی سالم بود و گریه میکرد.این یکی هم دختر بود.
برای دومین بار در طول روز،من تونستم لبخند بزرگ و منحصر به فرد یه پدر رو روی لباش ببینم.
من امیدوار بودم که بتونم برادر بزرگتر باحالی باشم.به پائول هیچ امیدی نیست.
اسم دختر لیلیا رو آیشا و اسم دختر زنیث رو نورن گذاشتن.