Mushoku Tensei - قسمت 06
از بدو تولد،پامو از تو خونه بیرون نذاشتم.
موجه این موضوع هستم و به شدت میترسم.
اگه از خونه بزنم بیرون،کل خاطرات وحشتناک اون شب میان جلو چشم.
همون شبی که زیر کامیون تبدیل به رب گوجه شدم.
تموم احساس یاس ، درد و ناامیدیش رو جوری یادمه که انگار همین دیروز بود.
میتونم از پنجره بیرون رو نگاه کنم یا تو حیاط قدم بزنم.
ولی نمیتونم جلو تر برم.
چون که میدونم که این بهشت ممکنه یه دفعه تبدیل به جهنم بشه.
همیشه همینجوری سر خودم شیره میمالیدم.
چند بارم خوابشو دیدم.
تو خوابم من یه آدم نرمال بودم که میتونستم از پس خودم بربیام.
ولی قراره از این خواب بپرم.
و وقتی بیدار شم،برمیگردم به همون دوران کوفتی.
همش میخوام واسه خودم بهونه بیارم.
این یه خواب نیست.
واقعیته.
من قسم خوردم که جدی زندگی کنم،ولی بدنم کشش نداره.
می خوام عر بزنم.
***
امتحان فارغ التحصیلی بیرون از روستاست.
سعی کردم چک و چونه بزنم.
«بیرون؟»
«آره.اسب امادست.»
«نمی شه تو خونه…؟»
«نه»
یک /هیچ به نفع روکسی
نمی خوام تو این دنیا هم یه هیکیکوموري بشم،ولی میترسم.
میترسم و تجربه های بدی دارم.
روکسي وقتی می بینه که دارم بهونه تراشی میکنم،قیافه متعجبي به خودش میگیره.
«رودی،تو تاحالا خونه رو ترک نکردی؟»
«اممم…درسته»
«از اسب میترسي؟»
«م-من از اسبا یا هر جونور دیگه ای نمی ترسم.» در واقع،خوشمم میاد.
«اوه،باشه.بیا اینجا.»
روکسي بعد از دیدن قیافه من،یهو بلندم کرد
«ه-ها؟!»
«اگه بشیني روش،ترست می ریزه.» روکسي منو سوار اسب کرد.
بعدشم خودش سوار شد و افسارشو گرفت .
و به همین سادگي من روستارو ترک کردم.
***
«کلاجاو خیلی خوشحاله که رودی سوارشه.» کلاجاو اسم اسبه.
«آها»
با بی علاقگی به سینه تخت روکسي تکیه دادم.
چه آرامش بخش.
دقیقا از چی میترسم؟ «هنوز میترسي؟»
دیگه از نگاه های بقیه نمی ترسم.
«نه دیگه نمی ترسم.»
«دیدی،همون طور که گفتم.»
بعد ریلکس کردن،واسه یه مدتی سکوت برقرار میشه.قبلا هیچوقت وقتی پیش روکسي بودم ساکت نمی شدم.
قبلا هیچوقت سعی نکرده بودم که اینقدر بهش نزدیک شم. پس سر صحبت رو باز کردم.
سوال بعد سوال امروز روز آخره.
یه کم بیشتر حرف بزنیم.
هیچ چیز جالبی پیدا نمی کنم،پس فقط چیزای مربوط به روستارو می پرسم.
طبق حرفای روکسي،اینجا روستای بویینا تو شمال ایالت پادشاهی اسوراست.
حدود سی تا خانواده اکثرا کشاورز اینجا ساکنن.
پدرم،پائول،نماینده این روستاست.
همین که حرفامون تموم میشه،مزارع اطراف هم کمتر میشن.
دور و اطرافمون دیگه مزرعه نیست.
به یه چمنزار رسیدیم.
***
حس میکنم یه همچین چمنزاري رو قبلا تو کتاب دیدم . یه چی تو مایه های مونگولیانه.
«فکر کنم اینجا خوب باشه.»
روکسي اسب رو به یه درخت می بنده و منو از اسب پایین میاره.
«قراره از “ابر های متراکم ” جادوی هجومی قدیس آب استفاده کنم.»
«بله.»
«هر کاری که میکنم رو تکرار کن.» استفاده از جادوی قدیس آب.
پس موضوع امتحان نهایی اینه.
روکسي قراره از بزرگترین طلسمش استفاده کنه.
«چون فقط میخوام بهت نشونش بدم،فقط چند دقیقه نگهش میدارم… اگه بتونی برای یه ساعت نگهش داری قبولی.» اوه.این یه بارون با سطح فاجعههای طبیعیه؟
«شروع میکنم.» روکسي دستاشو بالا میبره
«ای روح بزرگ آب!ای فرزند پادشاه رعد،به ندای این بنده حقیر پاسخ ده! باران رحمتت را فرو فرست و قدرت عظیمت را نشان ده!تو ای باران! همه چیز را نابود کن و غسل ده!
}ابرهای متراکم{»
به محض تموم شدن طلسم،اطراف تاریک میشه.
چند لحظه بعد…بارون سنگینی میباره.
بین صداهای بارون،رعد و برق بین ابر ها صداهای خوفناکي رو ایجاد میکنه
رعد و برق بزرگتر و بزرگتر میشه و … تررررررق!
میخوره به درخت.
گوشم سوت می کشه و چشم سیاهی می ره.
«واي!»
واضح و مبرهنه که روکسي گند زده.
بلافاصله ابرهای پراکنده میشن.
روکسي به سمت درخت میدوه.
به اون سمت نگاه میکنم و چیزی که میبینم…یه اسب کبابیه.
روکسي دستش رو روی بدن اسب که ازش دود بلند میشه میذاره و سریع جادوی متوسط شفا رو اجرا می کنه. بعد از چند لحظه،اسبه بلند میشه.
مثل اینکه نمرده.
این تنها اسب خونواده ماست .
پائول هر روز بهش می رسه و با لبخند باهاش چرخ میزنه.
میشه گفت عشقش نسبت به کلاجاو کمتر از عشقش نسبت به زنیث نیست.
و روکسي این موضوع رو میدونست.
قیافه گریونش رو جمع و جور میکنه.
«خب،گوی و میدون دست خودت.برو امتحانش کن.»
روکسي یه وردی میخونه و دیواری دورشون درست میشه که حتی رعد و برق هم نمیتونه خرابش کنه.
خب،وقتشه شروع کنم.
«ای روح بزرگ آب!ای فرزند پادشاه رعد،به ندای این بنده حقیر پاسخ ده! باران رحمتت را فرو فرست و قدرت عظیمت را نشان ده!تو ای باران! همه چیز را نابود کن و غسل ده!
}ابرهای متراکم{»
اگه مانا بهش تزریق نشه،ابر ها پراکنده میشن.
فارغ از مانا،آدم مترسک که نیست.نمی تونم یه ساعت دستام رو همون جوری بالا نگه دارم.
نه صبر کن.
این یه امتحانه.
یه دیقه واسا.اینو قبلا تو تلویزیون دیدم.ابرا چجوری درست میشن…؟
مربوط به بالا رفتن دماست…باید قسمت پایین رو گرم کنم و مطمئن شم که قسمت بالا خنک شه.
نصف مانام رو مصرف میکنه.
ولی اینطوری میتونه برای یه ساعت خودش رو حفظ کنه.
وارد دژي میشم که روکسي ساخته.
«نمی خوای کنترلش کنی؟»
«مگه نیازی هم به کنترل کردنش هست؟»
«البته.اگه با مانا حفظش نکنی،باد خرابش میکنه»
«ولی یه کاریش کردم که اینطوری نشه.»
«چي؟»
روکسي از دژ بیرون می ره.
دژ می ریزه واهاي خدا
نکنه میخوای من و اسب بدبخت رو زنده به گور کنی؟ سعی کردم به غریزم اتکا کنم که نتیجه خوبی هم داشت.
«رودی،تو قبول شدی»
«ولی هنوز یه ساعت نشده…»
«همینقدر کافیه.میتونی متوقفش کنی؟»
«بله،فقط یکم وقت میبره.»
دمای قسمت پایین رو پایین و بالا رو بالا میبرم.بعد هم یه جریان باد برای جا به جا کردن ابر ها درست میکنم.
«تبریک میگم.حالا تو رتبه قدیس آب هستی» روکسي اینو با یه لبخند میگه.
این اولین قدم من از لحظه اومدن تو این دنیاست.
***
روکسي چمدوناش رو جمع کرد و دم در ایستاد
«روکسي،اگه میخوای تو خونه ما بموني،اصلا اشکالی نداره.هنوز خیلی غذا ها هستن که برات درست نکردم…» «آره،حتی اگه کارتم به عنوان یه معلم تموم شده باشه،خیلی کارا واسه ما انجام دادی.مطمئنم مردم روستا هم خوشحال میشن اگه اینجا بمونی.»
والدینم دارن واسه نگه داشتن روکسي نهایت سعیشون رو میکنن.
«نه ممنون،ولی من متوجه نقطه ضعفم شدم.باید تو کل دنیا بچرم و مهارتم رو صیقل بدم.»
روکسي با لبخند تلخی سرم رو نوازش می کنه.
«رودی،با وجود تموم تلاشی که کردم،با این سطحم،دیگه نمی تونم چیزی بهت یاد بدم.»
«این درست نیست!سنسي خیلی چرا بهم یاد داد.»
«گفتنش باعث خوشحالیه…اوه،درسته!»
روکسي از تو راهش یه طومار روبان پیچ شده در میاره.
«از اونجایی که وقت نداشتم دقیقه نودي شد،ولی فارغ التحصیایت مبارک.»
«این چیه؟ …»
«طلسم محافظت میگورد ها.اگه به یه اهریمن خطرناک برخوردی،اینو بهش بده.کمکت میکنه…احتمالآ»
«ممنون»
آخرش روکسي با لبخندی رهسپار میشه.
نمی دونم چرا،ولی دارم گریه میکنم.
خیلی چیزا بهم داد،دانش ، تجربه،تکنیک… و مهم تر از همه،منو برد بیرون.
نه پائول و نه زنیث،روکسي کسی یود که منو برد بیرون.
کاری کرد که هیچکس دیگه ای برام نکرده بود.
این کار از عمد نبود.
می دونم.
واسه خودش این کارو کرد.
اینم میدونم.
ولی بازم بهش احترام میذارم.
یه هو یادم اومد…
شورت نشسته ای که از روکسي دزدیدم هنوز تو اتاقمه.
باید به درگاه خدا توبه کنم.