Berserk of Gluttony - قسمت 02
بعد از خوردن کمی نوشیدنی تصمیم گرفتم گشتی اطراف قلعه بزنم، بعد از اون برخورد با رافل نگرانش بودم. رافل همونقدر که بدجنس بود حیلهگر هم بود؛ هر چند فکر نمیکردم که به این زودی کاری انجام بده.
اما با این حال نمیتونستم پوزخند حیلهگرانهاش رو از ذهنم بیرون کنم. انسان ضعیفی مثل من در صورت وقوع حادثه نمیتونست کمک چندانی به روکسی بکنه اما حداقل میتونستم یه سپر انسانی براش باشم.
در زیر نور مهتاب جاده رو دنبال کردم تا به نزدیکی دروازه برسم؛ در بالای دروازه قلعه، روکسی مصممانه در پستش ایستاده بود و نگهبانی میداد.
آهی از سر آرامش کشیدم. بیش از حد نگران شده بودم، حال روکسی خوب بود! از صمیم قلب براش آرزوی موفقیت کردم.
وقتی که خواستم برگردم، گروهی از سایهها رو در بالای دیوار شرقی قلعه دیدم، دقیقاً مکانی که برای دروازهبان نقطهی کور محسوب میشد!
فقط تونستم به صورت تصادفی اونا رو ببینم، دیگه نمیتونستم به چیزی فکر کنم، باید هر چه زودتر سراغ روکسی میرفتم و مسئله رو بهش میگفتم، نمیتونستم اجازه بدم راهزنها وارد قلعه بشن.
به سرعت به طرفش دویدم.
-بانو روکسی، مشکل!
-چی شده؟ نباید الان خونه باشی؟
-داشتم پیادهروی میکردم که یهکم هوا بخورم… حالا مهم نیست، یه گروه بالای دیوار شرقیان!
-مطمئنی؟
-آره، با چشمای خودم دیدم!
مطمئن نبودم روکسی حرفم رو باور کنه، اما به چشمام نگاه کرد و گفت: «حرفت رو باور میکنم، الان میرم اونجا رو نگاه میکنم، تا اون موقع میتونی اینجا وایسی؟»
-آره، حتماً
به سرعت شروع به دویدن کرد.
داد زدم: «براتون آرزوی موفقیت میکنم بانو روکسی»
شمشیر نقرهایش رو از کمرش جدا کرد: «بذارش به عهدهی من، تا وقتی این همراهمه اتفاقی نمیافته.»
به طرف دیوار شرقی رفت و بلافاصله در تاریکی ناپدید شد.
واقعاً شوالیههای مقدس سریع هستن!
چند ثانیه بعد صدای گروه دزد رو شنیدم… تصورش ساده بود، روکسی با سرعت و مهارت گلوی راهزنها رو یکی پس از دیگری میبرید.
اینطور که از صدای فریادها مشخص بود با گروه بزرگی آمده بودند، احتمالاً خیلی بیشتر از دو یا سهنفر!
البته برای روکسی چندان فرقی هم نمیکرد، چند راهزن پست کمتر یا بیشتر نمیتونستن در مقابلش کاری از پیش ببرن. خیلی زود صدای فریادها خاموش شد.
درست زمانی که فکر میکردم مبارزه تموم شده یه مرد تنها و لرزان از تاریکی بیرون اومد و به طرفم نزدیک شد.
زیر نور ماه تونستم جزئیات بدنش رو ببینم، یکدفعه نفسم بند اومد.
بازوی راستش به طور کامل بریده شده بود و در حال تلاش برای فرار بود، ناامیدانه سعی میکرد با دست چپش خونریزی رو متوقف کنه اما چندان تاثیری نداشت، صورتش به طرز وحشتناکی رنگ پریده شده بود و خونی درونش باقی نمونده بود.
نیزهام را با قدرت درون بدنش فرو کردم، نمیتونستم اجازه بدم فرار کنه. اهمیتی نداشت که یک انسان در حال مرگ بود، به هر حال اون ی سارق، یه جنایتکار وحشتناک بود و باید متوقف میشد. اگه فرار میکرد با اینکه من جای روکسی ایستاده بود اما تمام تقصیرها به گردن اون میافتاد.
نمیتونستم اجازه چنین اتفاقی رو بدم، باید او رو میکشتم! به هر حال زخمی شده بود و حتی انسان ضعیفی مثل من از پس کشتنش برمیاومد. دندونهام رو فشردم و با تمام توان یهبار دیگه نیزه رو تو بدنش فرو کردم.
نیزه با قدرت توی قلب راهزن فرو رفت، راهزن رو به عقب پرتاب کرد و خون با فشار از توی سینهاش خارج شد.
دست و پاهاش چند ثانیهای تکون خوردن و در آخر بدنش از حرکت ایستاد. اشتباه نمیکردم! راهزن مرده بود.
-من؟ کار من بود؟ من کشتمش؟
احساس کردم نیرویی در حال سرازیر شدن تو بدنمه و به دنبال اون پژواک صدای فلزی اومد.
-آمار افزایش یافت: (نشاط: ۱۲۰+) (جادو+۱۰۰) (روح: ۱۰۰+) مهارتهای اضافه شده: شناسایی، ذهنخوانی
آمار افزایش یافت؟ مهارتهای اضافه شده؟؟ این دیگه چه صداییه؟ چی شده؟
برای اولین بار حس خیلی خیلی خوبی داشتم! حس سیری!
حسی که هیچوقت تو زندگیم تجربهاش نکردم!
تو زندگیم.
همونطور که در لذت و نشاط غرق شده بودم روکسی به دروازه برگشت، دستم رو گرفت و شروع به بررسی کرد.
-حالت خوبه؟
-اوه شت حالش خوبه؟؟ قیافهاش که بهفنا رفته… اوه لعنتی، یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟!!
صدای چی بود؟!! صدایی شبیه صدای روکسی رو توی سرم میشنیدم اما اون صحبت نمیکرد!
-چی شده؟
-چیزی نیست… من خوبم.
-خداروشکر، حالش خوبه.
صدای روکسی درباره توی سرم پیچید، اما زمانی که دستم رو رها کرد ناگهان صدا قطع شد! یعنی! داشتم ذهن روکسی رو میخوندم؟!!
ذهن روکسی؟
اتفاقات عجیبی افتاده بود… شاید فقط تحت تاثیر شوک جنگ بودم. شاید فقط یهکم خیالاتی شده بودم، تنها راه برای فهمیدنش لمس کردن روکسی بود، اما خب، اون یه شوالیهی مقدس بود! همچین کاری زیاد درست بهنظر نمیرسید.
در هر صورت شوالیههای مقدس فوقالعاده بودن، ده راهزن به قلعه حمله کردن و روکسی تموم اونا رو تنهایی کشت و من فقط با یکی از پسماندهای روکسی جنگیدم. حالا قلعه امن بود، تنها به لطف اون.
-بانو روکسی میتونم یه درخواست ازتون کنم؟
-آره، چی شده؟
-میخوام اگه میشه به کسی نگین که کمکتون کردم.
-چی؟ چرا؟!! تو که خیلی کمک کردی، هر چی نباشه یکی از راهزنها رو تو کشتی!
برای این کار فقط یه دلیل داشتم: اگر رافل و خواهر و برادرش میفهمیدن من به روکسی کمک کردهم بهشدت عصبانی میشدن. مطمئن نبودم چه بلایی سرم میآوردن اما با توجه به نفرت رافل از روکسی؛ مطمئن بودم بلای خوبی نخواهد بود!
-اگه لرد رافل این موضوع رو بشنوه برام خوب نمیشه.
-آهان، که اینطور، پس به کسی چیزی نمیگم.
-ممنون.
-نه، من باید ازت تشکر کنم. اگه در مورد اون راهزنها بهم نگفته بودی الان مسخرهی بقیهی شوالیهها میشدم.
بانو روکسی یهکم مکث کرد و ادامه داد: «پس باید اجازه بدی که قدردانی خودم رو نشون بدم.»
-نه نه، نمیتونم اجازه بدم یه شوالیهی مقدس همچین کاری بکنه.
بانو روکسی زیاد از فروتنی سرسختانهی من خوشش نیومد، و اخمی کرد و گونههاش پف کردن. برام عجیب بود، به طور معمول هیچوقت این چهرهش رو نشون نمیداد. حس کردم که یهکم بهش نزدیکتر شدم.
-فهمیدم!
با خوشحالی دستش رو تکون داد. قلبم شروع به تپیدن کرد. متوجه بودم که میخواد بهم هدیه بده، اما درست مطمئن نبودم چه هدیهای تو راهه.
-نظرت چیه برای خونوادهی هارت کار کنی؟! اگه به پدرم بگم که چه اتفاقی اینجا افتاده، مطمئنم برای استخدام قبولت میکنه.
-چی؟! اما… اما من حتی کوچکترین تواناییای ندارم، و خب… لایقش نیستم!
-نه خیر، مگه همین الان یکی از اون راهزنها رو شکست ندادی؟
-اما این همهش شانسی بود، اگه دوباره بخوام انجامش بدم مطمئنم راهزنه من رو میکشه.
روکسی که حوصلهش از حرفهام سر رفته بود گفت: «ببین، اینجا باید سرنوشتت رو مشخص کنی! میخوای تا آخر عمرت زیر دست خاندان ولریک کار کنی؟ هر روز تحقیر و مسخرهات کنن؟ خب بیا پیش من!
اون درست میدونست که نگران چی هستم. هر روز توسط خاندان ولریک تحقیر و تمسخر میشدم، اما حالا اون میخواست من رو استخدام کنه. جلوم فقط دو راه بود: آیندهای که رافل و خواهر و برادرش توی اون هستن و بعد از چند سال کشته میشدم و یا آیندهای که زیر دست بانوی مهربان و زیبایی مثل روکسی کار میکردم.
نیازی به فکر کردن نبود. من یکی از طرفداران بانو روکسی بودم!
-بانو روکسی، من خیلی خیلی ازتون ممنونم، نمیدونم چهطور ازتون تشکر کنم.
-بیخیال، دیر وقته برو بخواب. فردا هم بیا به عمارت هارت، منتظرتم.
از خوشحالی داشتم منفجر میشدم، اما به سختی خودم رو نگه داشتم. تعظیمی کردم و با سپاسگزاری به طرف خونه حرکت کردم. وقتی که اونقدر دور شدم که دروازه قلعه دیده نمیشد خودم رو آزاد کردم.
از خوشحالی فریاد کشیدم و شروع به بالا و پایین پریدن کردم.
بالاخره شانس بهم رو کرده بود! احساس میکردم تو ابرها دارم سیر میکنم!
با عجله به طرف خونه حرکت کردم، باید سریعتر میخوابیدم. نمیخواستم برای فردا دیر کنم.