Berserk of Gluttony - قسمت 01
در این دنیا مفهومی به نام سطح وجود داشت.
همهی موجودات زنده از سطح ۱ شروع میکردن و با جمعآوری تجربه به سطح بالاتری میرسیدن. این تجربه با کشتن هیولاها ایجاد میشد. اما با این حال این هیولاها بهشدت خطرناک بودن؛ شکار هیولا کار مردم عادی نبود!
افرادی که توانایی قتل یک هیولا رو داشتن، شکارچی خوانده میشدن. مردان و زنانی که توانایی نبرد فوقالعاده بالایی داشتن.
این وسط مهمترین موضوع مهارت بود. هدایای ویژه و الهی که از طرف خدایان به انسانها اهدا شده بودن. تمام موجودات زنده در زمان تولد حداقل یک مهارت داشتن. زندگی با داشتن یک مهارت خیلی لذتبخش بود!
در این میان برخی انسانها با مهارتهای بهشدت قدرتمندی متولد میشدن، اونا کسانی هستن که توسط خدایان برای نجات انسانها از چنگال هیولاها انتخاب شدهن.
این دقیقاً همون چیزی بود که پدربزرگم به من یاد داد.
من هم با یک مهارت متولد شدم؛ جنون شکم پرستی.
درواقع نامیدن مهارت، چیزی بیشتر شبیه تمسخر مهارت بود. این یک نفرین بود!
معنیش در دو کلمه خلاصه میشد: گرسنگی ابدی.
در روستایی که متولد شدم من رو به نام تپش مرده صدا میکردن و روزشون رو با تمسخر و کتک زدن من آغاز میکردن.
در این دنیا من تنها یک پسماند بودم، یک شئ بیفایده. من تنبیه خدایان برای پدربزرگم بودم.
پدربزرگم همیشه از من محافظت میکرد اما سرانجام زمانی که در بستر بیماری افتاد، دهکده من رو به دلیل بدشگونی بیرون انداخت. من به پایتخت رفتم، در آن زمان قلبم سرشار از امید بود. مطمئن بودم در شهر به این بزرگی مطمئناً کاری برای من پیدا میشه.
اشتباه میکردم؛ هیچ شغل شرافتمندانهای برای فردی مثل من وجود نداشت. پس به ناچار دروازهبان قلعه شدم. کاری بهشدت طاقتفرسا، در باد و باران و برف و سرما باید روزانه اونجا میایستادم و نگهبانی میکردم. علاوهبر این حقوق چندانی هم بهدست نمیآوردم.
این شغل بههیچوجه مناسب مردم عادی نبود؛ در واقع قرار بود این کار توسط شوالیههای مقدس پادشاهی انجام شود؛ اما کدام احمقی همچین کاری را میکرد؟ شوالیههای مقدس با دادن دستمزد اندکی به امثال من خود را از انجام این کار خلاص میکردن.
-هوووی، دروازهبان احمق؛ چرا اینقدر شلی؟ اصلاً میفهمی چی میگم؟
سه شوالیه مقدس جوان پوزخندی زدند و به طرف من به راه افتادند. اونا سه خواهر و برادران وِلریک بودند یکی از پنج خاندان محترم سیفورت؛ همچنین رییس من.
کسی که با من حرف زد رافل بزرگترینشان بود. در سمت راستش برادر کوچکترش هادو ایستاده بود و در پشت سرشان ممیل، کوچکترین خواهرشان بود. اونا شوالیههای قدرتمند و برجستهای بودند.
در بین شکارچیان شوالیههای مقدس دارای مهارتهای خاص و بسیار قدرتمندی بودن.
اما مسئلهی اصلی عنوان شوالیهی مقدس بود. افتخاری که تنها به بهترین افراد داده میشد و میتونستن با مهارتهایی که توسط خدایان برکت یافته بود مبارزه کنن؛ هر روز نبرد با هیولاها و رسیدن به سطح بالاتر!
در مقایسه با رعایای بدبختی مثل من، شوالیههای مقدس در سطحی فراتر بودند؛ این به این معنی بود که هیچگاه نباید یک شوالیهی مقدس را عصبانی کنید!
-بله لرد رافل ولریک
رافل از من متنفر بود. زانو زدم و تعظیمی کردم.
-بگیرش، دستمزدته.
چند سکه مسی را با تحقیر روی زمین انداخت و خواهر برادرش شروع به خندیدن کردند.
-چته؟ معطل چی هستی؟ برش دار، من به تنبلیت پول نمیدم؛ نکنه میخوای برش دارم؟
او هم مثل همه میدونست. این دستمزدها تمام زندگی من بود. با عجله شروع به جمع کردن سکهها کردم، زمانی که دستم را برای برداشتن آخرین سکه روی زمین دراز کردم رافل پایش را روی دست من گذاشت.
-اوه شت، دستته؟ اصلاً معلوم نیست دسته یا یه تکه آشغال؛ نتونستم تشخیصش بدم.
اطرافیانش زیر لب شروع به خندیدن کردند.
رافل با تحقیر ادامه داد: «یادت نره حیوونای کثیفی مثل تو برای ما کار میکنن، اگه ما نباشیم حتی نون هم برای خوردن ندارین؛ هر لحظه بخوایم میتونیم یکی دیگه جاتون بیاریم، میفهمی چی میگم؟ یا درکش برای اون ذهن کوچیک و زنگ زدت سخته؟»
هادو به من نگاه کرد: «درسته، دروازهبانی کار با افتخاریه که به لطف ما انجامش میدی اما با این حال باز هم ما بهخاطر خوبی که در حقت کردیم بهت پول میدیم؛ باید بیشتر از اینا به اون سکههای مسی احترام نشون بدی.»
ممیل گفت: «دقیقاً همونجوریه که برادرام گفتن، ما بیش از حد به امثال تو لطف نشون میدیم.»
این کار همیشگی آنها بود. هرروز تحقیرم میکردن، به من سرکوفت میزدن و یادآوری میکردن که پستترین و ضعیفترین موجود زنده بودم و تنها به دلیل لطف خاندان ولریک بود که میتونستم زندگی کنم. اگر لحظهای باهاشون مخالفت میکردم باید با دروازهبانی خداحافظی میکردم و حتی اگه اون روز کمی عصبانی بودن… احتمالاً با زندگیم.
این مکالمات ارباب و برده بیش از پنج سال بود که ادامه داشت. اگه لحظهای میخواستم استعفا بدم، رافل و خواهر و برادرش از خشم دیوونه میشدن و من رو تا سر حد مرگ کتک میزدن.
از خشم و عصبانیت لبریز شده بودم، پنج سال تمام! پنج سال تمام با من مثل یک سگ رفتار میکردن و از سر ناتوانی کاری جز اطاعت از من بر نمیاومد.
ناگهان مهارت جنون شکم پرستیم بیدار شد و صدای قار و قوری از شکمم بیرون اومد.
رافل با نگاهی تهدیدآمیز به من زل زد: «تو کرم بدبخت و نفرتانگیز… تو حتی شایستهی دروازهبان بودن هم نیستی، میخوای با این کار بگی که ما بهت اونقدری پول نمیدیم که غذا بخوری؟ میخوای خاندان ولریک رو شرمسار کنی لعنتی؟»
با خشم به شکمم لگد زد، از تمام توانش استفاده نکرد اما با این حال هنوز هم لگد یک شوالیهی مقدس بود، تفاوت آمار قدرتهایمان مثل خورشید و یک شمع بود!
از درد به روی زمین خم شدم و رودههام رو با دست فشردم، به سختی خودمو مجبور به نفس کشیدن کردم. توی اون حالت گیج و سردرگم صدایی شنیدم.
-اوه شت، چهقدر حال به هم زنه! مثل یه خوک کثیف میمونه که داره تو زبالهدونی غلت میزنه.
-روی پاهات وایسا حیوون، داری آبرومون رو پیش بقیه شوالیههای مقدس میبری.
رافل پاش رو روی سرم فشار داد: «نشنیدی چی گفتم؟ اون هیکل نحست رو بلند کن.»
اما این کار غیرممکن بود! تفاوت قدرت بین ما بهشدت مشخص بود، تا زمانی که پاش رو از روی سرم برنمیداشت نمیتونستم این کار رو بکنم، رافل هم این رو میدونست و از تقلای من زیر وزنش لذت میبرد. بیشتر خم شد، احساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم زیر وزنش خرد بشه.
-رافل تمومش کن، داری میکشیش! اون یکی از همون مردمایی هست که تو قسم خوردی ازشون محافظت کنی، این رفتار در شان یک شوالیهی مقدس نیست.
رافل غرغر کرد: «روکسی هارت…. امروز نوبتته، باید بری دروازهبانی کنی.»
روکسی هارت با بقیه شوالیههای مقدس متفاوت بود. او معتقد بود باید از ضعفا در برابر کسانی که از قدرت خود سوءاستفاده میکنن، دفاع کرد.
خاندان هارت یکی دیگر از پنج خاندان محترم سیفورت بودن، اونا برای پاسداری از ارزشها و عدالت مشهور بودند. به همین دلیل مردم روکسی رو میپرستیدن و طبیعتاً من یکی از هواداران بسیارش بودم.
همونطور که روکسی به اونا خیره شده بود؛ رافل، هادو و ممیل نفرینی نثارش کردند و رفتن اما در حال حرکت تونستم پوزخند رافل رو ببینم که با کینهتوزی به روکسی نگاه میکرد.
این نگاه رو میشناسم! رافل خشمگین شده بود! بدون شک در حال بررسی بهترین روش برای انتقام گرفتن از روکسی بود!
انتقام بهخاطری تحقیری که توسط روکسی شد…
روکسی توجهی به رافل نکرد و در عوض دستم رو گرفت تا بلند شم و با دستمالش پیشونی خونآلودم رو تمیز کرد.
-حالت خوبه؟
-بله… خیلی ممنون که کمکم کردین.
-بیخیال، تشکر نمیخواد. دوتامون دروازهبانیم؛ این کمترین کاریه که برای همکارم میتونم بکنم. خب شیفتت انگار تموم شده، میتونی بری، بقیه رو خودم حواسم هست.
تعظیم بلند بالایی کردم و نیزهای تزئین شده با پرچمی که نشان خاندان سلطنتی روش دوخته شده بود رو به دستش دادم. این نیزه نشان دروازهبانی بود. روکسی اون رو با احترام و افتخار تو دستش گرفت.
ناگهان دستم رو محکم گرفت و با نگرانی گفت: «اگه همچین اتفاقی دوباره افتاد…»
-نه، دیگه نمیتونم براتون دردسر درست کنم… ممنون از نگرانیتون.
روکسی دهانش رو باز کرد که چیزی بگه اما بلافاصله با عجله اونجا رو ترک کردم. نمیخواستم بیش تر از این براش دردسر درست کنم، هیچکس نمیخواست با خاندان ولریک درگیر بشه. خدا میدونست چه ترفندهای کثیفی برای دشمناشون داشتن. تنها میخواستم در مسیر موفقیتش پیش برود، مطمئن بودم هر کاری که کند، برای مردم است.
به طرف آب انگور فروشی حرکت کردم، تا خودم رو توی غمهام غرق کنم.
ماه در وسط آسمان بود و نشون میداد که در نزدیکی نیمهشب است. در چنین زمانی میخونه بهشدت شلوغ میشد، از همهی اقشار در اون حضور داشتند، از بازرگان و مسافر گرفته تا کارگر و سرباز. اونقدر مینوشیدن که صورتشون از فرط مستی قرمز رنگ میشد.
در جای همیشگیم کنار پیشخون نشستم. بدون اینکه چیزی بگم، برام ارزونترین شراب موجود رو آوردن. طعمش در یک کلمه وحشتناک بود؛ تنها هدف از ساختش مستی بود و نه لذت.
-یهکم نون و سوپ بیار.
-باشه.
شامم نون خشک و بیات شده بود که چون فروش نرفته بود با قیمت ارزون به من میدادن؛ بعلاوه سوپ بیمزهای که از باقی مانده سبزیجات غذاها درست شده بود. حداقل پنج سال بود که طعم گوشت رو مزه نکرده بودم، در واقع دیگه حتی طعمش رو هم یادم نمیاد.
اگرچه مهارت جنون شکمپرستی به معنی گرسنگی همیشگی بود اما نمیتونستم تمام پولم رو صرفاً به دلیل ارضای هوسم خرج کنم. بهترین کاری که میتونستم بکنم مزهمزه کردن همون سوپ و نون بیمزه با کمترین سرعت ممکن بود.
-دروازهبانی چطور پیش میره؟
-به مزخرفی همیشگی.
-متوجهم… دعا میکنم که به سرنوشت پسر قبلی دچار نشی.
در جواب چیزی نگفتم. دروازهبان قبلی سرنوشتی مثل من داشت. توسط خاندان ولریک استخدام شد، تا سرحد مرگ کار کرد، سپس جسمش تحلیل رفت و یک روز به سادگی از بالای دروازه به پایین افتاد.
با این که در حال انجام وظیفه مرد اما وقتی رافل پیداش کرد جنازهش رو لگدمال کرد و اون رو بیفایده و بیمصرف خواند.
شاید اگه همین امشب روکسی وارد عمل نمیشد و کمکم نمیکرد، من هم سرنوشتی مثل اون پسر پیدا میکردم و در نهایت زیر ضربات رافل کشته میشدم.
پوزخندی زدم، چندان فرقی هم نکرده بود، به هر حال به زودی به سرنوشت همون پسر دچار میشدم، اگه امروز نه یه روز دیگه!